ادبیات، فلسفه، سیاست

graveyard-2

تامل دربارهٔ مرگ، برای رسیدن به زندگی شادتر

استیو تیلور | مدرس ارشد روان‌شناسی، دانشگاه لیدز بکِت

همه‌گیری کرونا به ما یادآوری کرد که مرگ همیشه به ما نزدیک است. اما به‌طور کلی مرگْ موضوعی ممنوعه بوده است و به ما یاد داده‌اند که از پرداختن به آن پرهیز کنیم. چرا؟

ایدهٔ مردن چه حسی به شما می‌دهد؟ اصلا به آن فکر می‌کنید؟ یا شما را مضطرب می‌کند؟ این‌ها چیزهایی هستند که بسیاری از ما در یک سال اخیر به آن‌ها فکر کرده‌ایم. همه‌گیری کرونا به ما یادآوری کرد که مرگ همیشه به ما نزدیک است و همهٔ ما روزی با آن مواجه خواهیم شد. اما به‌طور کلی مرگْ موضوعی ممنوعه است. به ما یاد داده‌اند که از پرداختن به موضوعِ مرگ پرهیز کنیم و سعی کنیم آن را فراموش کنیم. مطابق این طرز فکر سنتی، اگر به مرگ خودمان فکر کنیم، مضطرب و افسرده خواهیم شد.

با آن‌که نیاکان ما مرتب شاهد مرگ و میرِ مردم و اجساد مردگان بوده‌اند، شیوه‌های پزشکی مدرن عمدتا مرگ را از ما مخفی می‌کند. امروزه معمولا آدم‌ها در بیمارستان‌ها می‌میرند و نه در خانه؛ و بعد از مرگ هم بلافاصله بدن‌شان به مرده‌شورخانه‌ها برده می‌شود که برای دیدن‌شان باید وقت بگیریم. اما من به‌عنوان یک روان‌شناس، در تحقیقات خودم با یک چیز مدام برخورد کرده‌ام و آن این‌که نجات از یک مهلکهٔ مرگ ‌ــ‌ یا صرفا تاملِ جدی دربارهٔ مرگ ‌ــ‌ می‌تواند اثری مثبت و نیرومند در زندگی ما داشته باشد.

به ما یاد داده‌اند که از پرداختن به موضوعِ مرگ پرهیز کنیم و سعی کنیم آن را فراموش کنیم تا مبادا مضطرب و افسرده شویم.

من متوجه شدم کسانی که از تصادفات یا بیماری‌های وخیم جان به در می‌برند، یا به‌نوعی با مرگ مواجه شده‌اند، با دیدِ تازه‌ای به دنیا نگاه می‌کنند. این آدم‌ها دیگر قدرِ زندگی و افراد دور و برشان را می‌دانند، و به تواناییِ در لحظه زیستن دست یافته‌اند، و حتی قدر چیزهای ساده و کوچک را می‌دانند، مثلا بودن در طبیعت، تماشای آسمان و ستارگان و وقت‌گذراندن با خانواده.

آن‌ها همچنین چشم‌اندازِ وسیع‌تری به زندگی دارند و برای همین، نگرانی‌هایی که قبلا آن‌ها را آزار داده‌اند، دیگر مهم به‌نظر نمی‌رسند. ضمنا این افراد کمتر مادی‌گرا و بیشتر نوعدوست می‌شوند. روابط‌شان صمیمی‌تر و واقعی‌تر می‌شود. گرچه ممکن است به مرور زمان از شدت این آثار کاسته شود، در بسیاری موارد از بین نمی‌رود و به یک ویژگی شخصیتی دائمی در فرد تبدیل می‌شود.

مواجهه با مرگ ممکن است به تجدیدنظر در زندگی‌تان بینجامد.

دگرگونی عاطفی

من در کتاب خودم «خروج از تاریکی»، داستان مردی به نام تونی (اهل منچستر) را روایت می‌کنم که در سن ۵۲ سالگی سکتهٔ قلبی کرد: زمانی که کسب‌وکاری موفق داشت و ۶۰ ساعت در هفته کار می‌کرد. وقتی حالش خوب شد، گویی از رویایی برخاسته بود. ناگهان به ارزشِ چیزهایی که همیشه از آن‌ها غافل بود پی برد؛ مثلا آدم‌های زندگی‌اش، چیزهای طبیعیِ اطرافش، و خودِ واقعیتِ زنده‌بودن. درعین‌حال، اهدافی که در زندگیِ قبلیِ او غالب بودند ‌ــ‌ مثلا پول، موفقیت و اعتبار ‌ــ‌ دیگر برای او کاملا بی‌اهمیت شده بود. او احساس می‌کرد به شادیِ درونیِ عمیقی دست یافته و می‌تواند با طبیعت و کسانی که قبلا هرگز آن‌ها را نمی‌شناخت ارتباط برقرار کند.

درنتیجهٔ این دگرگونی، تونی تصمیم گرفت کسب‌وکارش را بفروشد و با بخشی از پول آن، یک رختشوی‌خانه بخرد. او را در محله با عنوانِ «مرشد رختشوی‌خانه» می‌شناختند چون همیشه تجربهٔ تحولِ خود را برای مشتریانش تعریف می‌کرد و به آن‌ها یادآوری می‌کرد که قدرِ همه چیز را در زندگی خود بدانند. آن‌طور که خودش به من گفت، «حالا می‌دانم زنده‌بودن یعنی چه، و چه حسِ عجیبی دارد. برای همین می‌خواهم تا جایی که می‌توانم آن را با دیگران قسمت کنم».

تامل در مرگ

واقعیت آن است که لحظاتِ مواجهه با مرگ می‌تواند گاهی ما را بیدار کند. این لحظاتْ می‌تواند ما را از حالتِ خلسه‌وارِ بی‌تفاوتی به زندگی و بی‌خبری از موهباتِ زندگی بیرون بکشد. اما به باور من، ما صرفا با اندیشیدن به مرگ هم می‌توانیم تاحدی این را تجربه کنیم.

در سنتِ بودایی، به راهبانِ باستان توصیه می‌شد در قبرستان‌ها مراقبه کنند، یا کنارِ هر مرده‌ای که می‌یابند بنشینند. به آن‌ها یاد گفته می‌شد که این روزی سرنوشتِ آن‌ها خواهد بود، تا به ناپایداری زندگی و نادانیِ دلبستگی به دنیا آگاه شوند.

کافهٔ مرگ: محلی برای دور هم جمع‌شدنِ افراد و صحبت دربارهٔ مرگ.

در یکی از متون بودایی، موسوم به ساتیپاتانا سوتا، بودا به راهبانش می‌گوید اگر جسدی دیدند ‌ــ‌ خواه تازه مرده باشد، یا فقط اسکلتی از آن باقی مانده، یا تلّی از استخوان باشد ‌ــ‌ به خودتان بگویید: «بدن من هم از همین جوهر است؛ پس بدنِ من هم چنین خواهد شد و گریزی از این نیست». به این ترتیب، راهب به ناپایداریِ حیات پی می‌بَرد و به گفتهٔ بودا، «ناوابسته زندگی می‌کند و به چیزی در دنیا دلبسته نیست».

شاید قدری افراطی به نظر آید، اما باید واقعیتِ مرگ را به خودمان یادآوری کنیم. طی چند سال گذشته، پدیده‌ای موسوم به «کافهٔ مرگ» ظهور کرده است که شیوه‌ای‌ست برای دور هم جمع‌شدنِ افراد و صحبت‌کردن دربارهٔ مرگ و احساس و نگرش‌های آن‌ها نسبت به مرگ. به نظر من باید این را تمرین کنیم. شاید برای ما ممکن نباشد کنارِ مردگان مراقبه کنیم، اما همواره باید به واقعیتِ مرگ و گریزناپذیریِ آن آگاه باشیم.

مرگ همیشه حاضر است، و قدرتِ تحول‌آفرین آن همیشه در دسترسِ ماست. گرچه شاید غریب به‌نظر برسد، آگاه‌شدن به مرگ‌ومیرِ خودمان، می‌تواند تجربه‌ای بیدارکننده و رهایی‌بخش باشد که کمک‌مان می‌کند ‌ــ‌ شاید برای اولین بار در طول حیات‌مان ‌ــ‌ زندگی را واقعی و تمام و کمال تجربه کنیم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش