نوریه یخچال را باز میکند و بوتل آب معدنی را میگیرد. چند دقیقه بعد آب معدنی روی اجاق گاز میجوشد، آن را چای دم میکند و با توت و چهار مغز جلو خود میگذارد و به تماشای عکسهای روی دیوار مشغول میشود. تصویری از ارسلان در حالی که سوار بایسکل است و انگار چیغ زده. تصویر دیگر از بچه کلان و عروسش با مهدی که سه یا چهار ساله است و نوریه، نه تولدش را دیده و نه راه رفتنش را، روی کوچی در کلفورنیا نشستهاند و کیکی جلویشان هست و رو به عکاس لبخند زدهاند، کودک اما به کیک نگاه کرده. تصویر دیگر از یسرا در حالی که گند افغانی به تن دارد و چادر سبزش را به کمر گره زده، در دهلیزی روشن کنار گلدانی که بلندتر از خودش است، ایستاده و لبخند زده.
آهسته بلند میشود و به طرف تلویزیون میرود، پردهی کوچک گل دوزی شده را که به شکل سه گوشه روی تلویزیون انداخته بلند میکند و سویچ سرخ رنگ ریموت را فشار میدهد: هفت کارمند گروه رسانه یی موبی کشته شدند. مسولیت این حمله را طالبان به عهده گرفته، تصاویر از محل واقعه پی هم بدل میشود. متاثر میشود ولی دلش جمع است. از او کسی اینجا نیست که زخمی و یا کشته شود. تمام فرزندانش در خارج هستند. واقعا که اینجا جای زندگی نیست. خوب شد که رفتند! احساس رضایت و قدرت بهش دست میدهد. احساس خوشایندی از نبود فرزندانش در این کشور! با خود میگوید: خوب کردم که فرستادمشان خارج…
و تا سخنگوی طالبان را نشان دهد، نوریه تلویزیون را خاموش میکند. ریموت را روی میز میگذارد و دوباره به دیوار رو به رو چشم میدوزد.
تصویر دیگر خودش هست با خواهر و خواهرزادهاش؛ دامن کوتاه و بلوز گشادی به تن دارد. پاهایش تا آینهی زانو برهنه است و موهایش کوتاه و موج دار. پاهای خواهرش هم برهنه است اما چادر به سر دارد. خواهرزادهاش پسر کوچکی است که گونهها و لبهای سرخ و موهای خرمایی دارد. دهنش کمی باز مانده و به عکاس زل زده. چایش را شُپ میکند، نفس عمیقی میگیرد و با خود میگوید: «این عکس ما دوتا از چند سال پیش بوده؟ سی و پنج یا چهل سال؟ از حکومت داکتر نجیب چند سال تیر شده؟ » و گره چادرش را سخت میکند. به ساعت نگاهی میاندازد ده صبح است.
سراغ عکس بعدی میرود؛ لیلما هست با سه زن دیگر در جرمنی. دوتا موی زرد پتلون پوش و یک موی سیاه و پوست سیاه پتلون پوش، خودش هم پتلون دارد. در صنف درسی این عکس را گرفتهاند و به دوربین خندیدهاند. همه یشان با دهن باز و دندانهای نمایان در آن لحظه خندیدهاند. لباسش را چی خوب ست کرده! از این زنهای خارجی کرده هم خوب لباس پوشیده! لبخند نازکی روی لبهایش پدید میآید.
زنگ دروازه نوریه را از دنیای فرزندانش بیرون میارد. در را باز میکند. کارمند رستوران است که نوریه از آن کیک و کلچه خواسته بود، بعد از سلام پولش را میگیرد و میرود. صدای موترسایکل با صدای موترهای سرک یکجاو دور میشود.
پهلوی دروازهی آشپزخانه در دهلیز میز و روی آن لپ تاپ که دایم به برق وصل است، گذاشته شده. از لپ تاپ جز برای دیدن و گپ زدن در «اسکایپ» دیگر استفادهای نمیکند. هر باری که زنگ میآید بر چوکی رو به روی کمرهی لپ تاپ مینشیند و پی هم گره چادرش را محکم تر میکند. هر بار پشت این چوکی و آن شیشهی کوچک سیاه رنگ گریه میکند و هوا را میبوسد و میگوید: «از دور میبوسمت گل مادر خود، مادرکام ،عزیزم، گل مورهام».
این بار هم تهمینه زنگ زده. باز هم مادر از دور میبوسدش. همه چیز آنطرف خط خوب است؛ بچهها سالم و مصروف درس و ورزش و مردها و زنهای خانه هم مصروف کار و وظیفه، فقط آرش است که قصهی خاص به بی بی جان دارد و دلش پُخ پُخ میکند، جلو کمره مینشیند و شروع میکند به بلبل زبانی که چند روز است همسایهیشان، همان زنی که به او چاکلیت داده بود و عینکهای ذرهبینی داشت، مرده و آنها وقتی فهمیدند که بو گرفته بود. تهمینه عاجل خود را جلو کمره میرساند و گپهای آرش را راست و ریس میکند: «بو نگرفته بود و چند روز هم نمیشد زن بیچاره نودساله بود و مریض وقتی هم مرد همگی فهمیدند».
لیزا صدامی زند: «مادر نان بکش!» تهمینه مادرش را از دور میبوسد و قطع میکند. نوریه میخواست بگوید بگذار من به سر و صداهایتان گوش بدهم، بگذار این کنج اتاقتان را بیبینم، تو به کارهایت برس، برو به لیزا و آرش نان بکش بخورند دخترم، من اینجا مینشینم، مثل این که تو در یک اتاق من در اتاق دیگر هستم.. اما نمیشود و این که چرا این طور امکان ندارد را هم نمیداند.
بلند میشود و باز هم به عکسها نگاهی میاندازد. در دهلیز یک عکس از خودش و جاهد نصب است. هنوز نرفته بود. برای خوش ساختن دل مادرش، خواست این عکس یکجایی را بگیرند و او را به عکاسخانه برد. آن روز غم غریبی در دل نوریه نشست؛ «خدایا، نشود که جاهد هم خارج برود مثل همه برادرها و خواهرهایش، مرا رها کند و برود» و پلک زده بود. برای همین عکاس بار دوم عکسشان را گرفت و این عکس، عکس دوم بود که قاب شد. «جاهد هم رفت، در این تنهایی اگر بمیرم و کس نفهمد که مردهام چی؟» حس عمیق تری از تنهایی! گره چادر سه گوشهاش را زیر زنخ سفت تر میکند.
چپناش را میپوشد و از خانه بیرون میرود. در ورودی بلاک سگ سفید رنگی ایستاده،این سگ عادت کرده که، هر بار از نوریه بشنود که به چوکیدار میگوید: «این سگ را از اینجا دور کن که به داخل رد نیابد!» اما امروز نوریه چیزی نمیگوید! روز رو به چاشت میرود. زنهای زیادی آمدهاند که برای چاشت امروز مرچ و بادنجان رومی بخرند و سلاته تیار کنند. دکاندارها به ترکاریهای که روی میزها گذاشتهاند پی هم آب میزنند که رنگهایشان جلب توجه کند تازه و سبز، تازه و سرخ. هوا پر است از بوی نعناع و گشنیز و همهمهی مردم. وقتی میخواهد از دکان ترکاری بگیرد، یکبار دلش میخواهد به دکاندار که مرد جوانی هست بگوید: « بچیم اگه مه مردم.. نی اگه دو روز دیدی که مه ترکاری خریدن نامدم، خبر مه بیگی که نمرده باشم!» به نظر خودش کمی خنده دار میآید؛ بیبین که یک دفعه نمرده باشم! من هم چی میگویم! در دل تصمیم میگیرد که باید هر روز از خانه به هر بهانهای بیرون شود تا روزی که میمیرد همه متوجه شوند که خاله نوریه کجا هست؟! چرا بیرون نمیآید؟!
وقتی به خانه برمی گردد هنوز چاشت است. لیمو و مرچی را که گرفته در تشت کوچکی انداخته و میشوید. دستهایش را خشک میکند و بازویش را به ارسی تکیه میدهد و به درخت توتی چشم میدوزد که تمام توتهایش از پخته گی ریختهاند. فقط یادی از آن توتهای شیرین سر درخت مانده و لکهی ارغوانی کبود روی زمین خاکی، زود است که برگهایش هم بریزد. دیگر هوا رو به خزان میرود. توت دیگری از درخت میافتد ولی نوریه آن را نمیبیند. فاصلهی بین درخت کوچه، ارتفاع ساختمان و ارسی که نوریه از آن به درخت نگاه میکند، امکان دیدهشدن سقوط آن دانه توت را از نوریه گرفته. نفس عمیقی میگیرد، گره چادر سه گوشهاش را سخت میکند و آیینهای از جیب بیرون میآرد. به چشمها و گونههایش نظر میاندازد دقیق و دهنش را باز میکند، زبانش را بیرون میآورد و با خود نجوامی کند: «من نمیرم، اگر مردم چی؟ اگر بو بگیرم؟ به کی بگویم؟»
چطور کند که جلو این در تنهایی مردن را بگیرد: خدایا… اگر هیچ کس نفهمد.. خبر نشود.. حرام میشوم.. مردهام، مردهام..
اندوهی آرام و عمیق در دل نوریه نفس میکشد، یخچال را باز میکند و سیبی میگیرد آن را در بشقابی روی میز لپ تاپ میگذارد و به حمزه، پسر کلانش زنگ میزند حمزه جواب نمیدهد به لیلما زنگ میزند او هم مصروف است حتما مصروف است که جواب نمیدهد! نوریه رو به لپ تاپ شروع میکند به دعا کردن برای همهی شان.
صدای گنجشکهایی که شاخههای درخت توت را پر کرده از پشت شیشهها به دهلیز میریزد. وقتی نوریه چشمانش را باز میکند سرش روی میز رو به روی لپ تاپ است. کمرش از نشستن در چوکی شخ مانده. امروز اشتهای دیگری دارد. میخواهد سگرت بزند. مثل همان وقتها که از سگرتهای پدر کلانش میدزدید و طعم سگرت را تجربه میکرد. یا هم وقتهایی که از لج مادرش سگرت میزد. میخواست ده بیست تا سگرت را یکجا بسوزاند و دودشان را نفس بکشد! از پلهها پایین میرود. از کنار درخت توت میگذرد. وارد فروشگاه که میشود، فروشگاه برخلاف کوچه خلوت و سرد است. سگ سفید رنگ هم با اوست. نوریه نگاهی به فروشنده میاندازد و با صدای آهسته سگرت پن میخواهد. فروشنده پسر جوانی است که بی هیچ سوالی قوطی را به دست نوریه میدهد. حتا نمیپرسد که لایتر میخواهد یا نه؟ فقط سگرت پن را میشناسد و این که واقعا پن در بازار هنوز هم یافت میشود یا نه مطمین نیست؛ ولی به نظر خودش سگرت پن خریده و آن را در جیبش گذاشته و با دست محکماش گرفته تا نیفتد و کسی نپرسد که، این قوطی از شماست؟ به طرف خانه روان است، سگ سفید رنگ باز هم دنبالش میکند اما نوریه چیزی نمیگوید تا این که، نوریه به خانه داخل میشود. رو به بیرون نشسته و پله ارسی را باز میکند. چوکی را پیشتر میآورد تا دقیق تر بیبیند. باران میبارد. قوطی سگرت را باز میکند و نخ پِن را به لب میگذارد. با گوگرد درش میدهد: «لیلما جرمنی رفت.. تهمینه لندن هست.. حمزه بیست و شش سال شد که رفته.. جاهد هم رفت..»
در کوچه باران میبارد و برگهای درخت توت را آرام آرام میشوید. سگ سفید رنگ دم دروازهی نوریه نشسته و چشمهایش را بسته. باران میبارد و نوریه دود سگرت را به هوای بیرون میدهد.