همه چیز از جشن عروسی در آن شب شروع شد که ما هم در آن دعوت داشتیم و همسرانمان هر چه بیشتر از لوازم آرایش استفاده میکردند چروکهای زیر چشم، اطراف دهان و خطوط روی پیشانیشان پنهان نمیشدند. هنگامی به عمق فاجعه پی بردند که بر روی میزهای مملو از میوه و شیرینی بدنبال دستمالی برای پاک کردن اشکهای دخترک جوان در لباس عروس میگشتند. زیر پاهایمان سراسر ریشه بود و اطرافش شاخههای لخت و عور درختان پیر که مثل صورتکهای چوبی جمعی از ما شده بودند و با چشمانی مسخ شده عروس را بر انداز میکردند که چگونه زار زار گریه میکند. دختران جوان دورش حلقه زدند، برایش فلسفه بافی میکردند که چنین است و چنان نیست که.. داماد جوان در چنین شبی همراه یک پیرزن سال خورده با آن همه چروک بر صورتش عاشقانه اما ناشیانه فرار کند. این واقعه همه را به سوی سکوتی از جنس خواب کشانده بود. گویا همه چیز خواب بود و خواب همه چیز.
گاهی در آن سو سکوت بود، در این سو خندههای مخفیانه و بعد اشکهای بی اراده از چشمان تازه عروس جوان. کنجکاوی غیرقابل وصفی ذهنها را به تصویرسازی از آن پیرزن چروکیده کشاند.
پیرزنی افسونگر که مثل جادوگری عصا بدست هر موجودی را به سنگ تبدیل میکند و بار دیگر در تجسمی مضحکانه با پوستی آویزان که در کنار داماد جوان پوست اندازی میکرد.
به موجب همین همدردیها، پنهان کاریها، دست گزیدنهای زنها و دیگر مهمانان بود که گروه موزیک این فرار مرموز را نادیده گرفته، یک نفس در میان حیرت حاضرین بر طبق عادات گذشته با آلتهای متنوع موسیقی پوست لطیف بدن دختر جوانی را در بوق و کرنا کردند. بعد داد میزدند: «همه با هم: دستا شله، دوماد خله. یه بار دیگه: دستا شله، دوماد خله.»
داماد خل نبود، دوست قدیمی ما بود. با اینکه از هنر چیزی نمیدانست اما ریش مشکی پرپشت، صورت فراخ، پوست گندم گون و موهای بلندش که آن را از پشت با کش بسته بود ظاهر او را طوری کرده بود که از دوردرویش و از نزدیک گیتاریست به نظر میآمد.
این واژه ما که داستان سرایی میکند یکی از همان جمعی است که به آنها دوستان صمیمی و قدیمی میگویند که در بیشتر مجالسها با هم بودند. از دور همیهای شبانه گرفته تا مجالسهای رسمی مثل همین مجلس عروسی که داماد یکی از ماست که از فردا رفته رفته من میشود. من هم که این را میگویم زیر مجمومه همین ما هستم، گوشه پرت مجلس نشسته ام و چشم چرانی میکنم. موهایم ریخته است صورتم کمی چروک دارد و زیر چشمانم گود رفته. با یک نگاه سطحی میتوان فهمید که از زمان ازدواجم گذشته است و باید الان چند تا بچه داشته باشم. بالای گودی چشمهایم مردمکهایی وجود دارد که دنبال تنی میگردد که پوست صافی داشته باشد. ولی با این فرار کزایی و دست گلی که این داماد خل به آب داده است هر کجای مجلس را که دید میزنم به جز پیره زن چیزی نمیتوانم شکار کنم. امشب شب آن هاست، پیرزنهای مجلس، آنها هستند که دردهایشان را فراموش کرده اند و جان گرفته اند. رفته رفته از انتهای مجلس بلند میشوند و خمیده با عصا جلو میآمدند، دختران جوان را که روی صحنه میرقصند کنار میزنند. پردهها را پاره میکنند، لنگان لنگان عصاهای چوبیشان را بلند میکنند، مثل رقصهای سنتی شرقی در هوا میچرخانند و هورا میکشند. همه با هم داد میزنند: «میارزم، میارزم به صد جوون میارزم.»
این حادثه چنان سخت بر دختران و زنان جوان سنگینی میکرد که سردی مردهایشان را در این اواخر نوعی بی حسی موضعی از جنس پریود خود دانسته و توجه آنان به پیره زنان را انسان دوستی تلقی نمودند.
حالا همینطور که این داماد جوان را به تمسخر گرفتهایم، نیروی غریبی گریبانمان را میگیرد که دیگر هیچ احساسی به دختران جوان نداریم و چشمهایمان به دنبال پوستی میگردد که چین و چروکهایش از چالههای فضایی عمیقتر است. کلههایمان طوری تعجب کرده بود که نزدیک بود دیسک گردن بگیریم. مثل درختان باغ مسخ شده بودیم و از نیروی چندش آور دهانمان کف کرد و چشمها یمان دو دو میزد. اگر این احساس واقعی باشد باید دوباره با ریشهای نیمه سفید تربیت شویم، چگونگی استفاده از توالتهای عمومی و خصوصی. اصلا چطور با این سن و سالی که از من گذشته خودم را بشورم. زشت نیست مثل بچگی داد بزنم: «مامان بیا منو بشور.» چون اصلا منطقی نبود، سنی از ما گذشته بود اگر بعد از چهل سالگی را جوانی دوم فرض کنیم ما در جوانی دوم بودیم. همانطور که با تعجب به چشمهای وق زده همدیگر نگاه میکردیم، سعی میکردیم این میل ناشناخته را پنهان کنیم و به زور هم که شده دختران جوان را سوژه قرار دهیم. اما نمیشد. سخت بود. میل و هوس قوی تر از آن بود که انتظار داشتیم. جزیی از ذاتمان شده بود. آنقدر قدرتمند ما را متاثر کرده بود که دیگر یکی از همان ماها که کچل و بی قواره بود نتوانست جلوی خودش را بگیرد و داد زد: «این دیگه چه میل عجیبیه؟» بعد با مشت محکم به کله اش میکوبید. داد زدم: .» بابا نزن تو سرت، ناقص میشی، مگه تا حالا که دنبال دخترای جوون بودی میپرسیدی چرا که حالا مریضی چرایی گرفتی. یک بارحس شاه بود حالا حسین شاه بشه چی میشه؟»
خواننده مجلس که برای خواندن عشق جوانی دعوت شده بود، مثل اینکه موجودی عجیب در جسمش حلول کرده باشد شعری از دهانش بیرون زد که تا به حال نشنیده بود:
«آی، آی، بر خلاف عاشقان من عاشق زنهای پیرم.
عهد کردستم که غیر از پیرزن یاری نگیرم.
شاعران در دام زلف خوشگلان افتند دائم.
لیک من بر موی اسپید کهن سالان اسیرم.
من مگر دیوانه ام گردم به گرد خوب رویان.
کز ادا و غمزه و اطوارشان هر دم بمیرم.
از شراب نو حذر کن غیر از درد سر ندارد.
من شراب کهنه نوشم خود نصیحت کرده پیرم.»
مجلس نمیفهمیدند چه چیزی منطقی نیست.
در ردیفهای جلو نزدیک صحنه اصلی آوازه خوان مرد پیری دست زنش را گرفته بود و روی صندلی آبی رنگ نشسته بود. کت و شلوار قهوه ای و کراوات سبز زده بود. از ترس این که زنش تو سرش نزند با پوزخندی لرزان گفت: «اصلا منطق دیگه چه صیغه ایه، یکی «من.» و یکی صدای «طق.» جمع این دو میشه منطق.» بعد همه با صدای موزون همراه خواننده روی میز زدند و گفتند: «تق و تق و تق. تق و تق و تق.»
توی خندههای آدهما و صدای تق و تق و تق که مثل زدن روی درب چوبی مدرسهها ی قدیم بود کله ام معلم منطق را با کت مشکی و کله کچلش توی پرده سینمایی وارد صحنه کرد. او ابتدا ما را به علت غیبت زیاد حذف کرد و بعد گفت:
«همونطور که توساعت فلسفه معلوم رو براتون مجهول و مجهول رو معلوم کردم. حالا هم توی این ساعت میخواهم سه سوته غیر منطقی رو براتون منطقی و منطقی رو براتون غیر منطقی. اصلا نگران نباشید، کاری میکنم که آب از آب تکون نخوره. کاری میکنم که انگار از روز اول پیره زنها خوش جنس و دخترهای جوان بدجنس بودند، پیره زنان محبوب و زنان جوان منفور. احساسات شما طبیعی و قوانین طبیعی غیر طبیعی. فقط باید کمی اعتماد به نفس داشته باشید. اصلا شما خود منطقید. ارسطو کتاب خودشو از روی شما نوشته. برید خوش باشید و حالشو ببرید که اگه نبرید خیلی خرید.»
اولش فکر کردم «چرت و پرت میگه. دنیا صاحب دارد. دیگه اینقدر هم بی حساب و کتاب نیست.» ولی چند روز بعد همونطور هم شد که او میگفت. اگرچه کله اش کچل بود اما افکارش از خودش جلوتر راه میرفتند. همیشه میگفت: «شما آدمارو زیادی منطقی فرض کردید.» شاید همینطور بود. چند روز بعد این احساس کزایی آن قدربدیهی به نظر آمد که از هر کس میپرسیدی با جواب این که «خوب طبیعه دیگه.» سرو تهش را گل مالی میکرد. حتی طوری شد که از منابع دینی برایش حدیث روایت کردند و نخبگان با پیش فرض: «خوب طبیعی دیگه، هر چیزی که طبیعیه بدیهی دیگه، خوب دیگه.» ان را وارد قانون علمی کردند. بعد هم وارد قانون اساسی شد. توی قانون اساسی، عصا، دندان مصنوعی، لنگ لنگ راه رفتن، غش و ضعف رفتن، قوز بالای پنجاه سانت و ادای جان کردن را در آوردن و واژه مرگ جزو آلات تحریک آمیز محسوب و جرم داشت. یادم میآید مردی به مادر بزرگم گفت: «مادر قوزتونو بپوشونید و عصاتون هم بر دارید.» توی ماشین همه زدیم زیر خنده.
آن روز بود که کم کم فهمیدیم دروغ حناق نیست و مالیات هم ندارد و گرنه یا بیخ گلو را می-چسبید و یا مثل دماغ پینوکیو آنقدر دراز میشد که مجبور میشدیم شورتها را روی صورتهایمان بکشیم، دست بر زمین و لنگ در هوا از درپشتی باغ بزنیم به چاک کوچه، مبادا مادرها همانند دوران کودکی که ما از شیر میگرفتند دماغ ما را که مثل دماغ پینوکیو شده بود ببینند. دستشان را به سویمان دراز کنند و آبروریزی راه بیاندازند که: «آبروت رفته دیگه، آبروت رفته دیگه.»
چندروز بعد از این حادثه، نمیدانستیم که اثرات این حس نامرئی که هنوز زنان از آن بی خبر بودند چه عواقبی را برای جامعه به بار آورده است. صبح یک روز بهاری بود که حس انسان دوستی یمان گل کرد. پس تصمیم گرفتیم تا در یک کار خیر پیش دستی کنیم، گل میخریم و به سوی خانه سالمندان هجوم میبریم که ناگهان خودمان را در روسپی خانههای جدید مییابیم که داریم به معشوقههای پیرمان گل میدهیم. گل را بر گیسوان سفید آنها آویزان کردیم، قلنجهایمان را شکستیم، و بر خلاف آنچه از نسلهای پیشین شنیده بودیم ژتنها را از خانم رییسههای جوان تهیه کردیم که بی حال با پوستهای صاف و بی چروک پشت میزهایشان وا رفته بودند. آنها درب هر اتاق را باز میکردند و پیرزنها را که با عصا، ایستاده بودند معرفی میکردند. از افتخاراتشان برایمان میگفتند که یکی از آنها در فستیوال زیبایی همراه چروک بیبی مدال اجوزه طلایی را از آن خود کرده است. اسم چروک بیبی اولین بار بود که به گوشمان خورد و ما فهمیدیم او همان عروس پیر فراریست که حالا کلی عاشق سینه چاک پیدا کرده است. جملات قصارش ورد زبان و دندان کرم خوردهاش مد دهان شده و این پیره زنها هر لحظه با عشوه یکی از آنها را تکرار میکنند: «ننه جون حا لا که چروک مده منو انتخاب کن.»
صبح روز بعد برای رفتن به سر کار دیر از خواب بیدار شدیم. صبحانه را سرپایی خوردیم. جورابهایمان را همراه با بوسه ای جانانه تا به تا پوشیدیم و خمیازه کشان از خانه بیرون زدیم. توی راه مترو آدمهای عجیب و غریبی که از جنس ما نبودند جلویمان را گرفتند. داد زدند که: «آخه آدمهای روانی سال هاست که تو این کشور انقلاب شده، شما تازه یادتون افتاده که باید به خانه سالمندان بروید.»
یکی از ما هم جواب داد: «عجب حرفی میزنی، قربونتو برم، آخه انسان دوستی هم جرم محسوب میشه؟»
با ناراحتی گفتم: «ما چه میدونستیم که به خانه سالمندان هم رحم نکردند.»
یکی از ماها که از بقیه حاضر جواب تر بود گفت: «آقا ما دنبال کار خیر بودیم جون شما.»
یکی از اونها که بغل راننده ون نشسته بود گفت: «آره جون بابات. همینه دیگه. چیزی که سلامت روان شما رو مشکوک کرده اینه که، آخه قربون تو برم توی این دوره زمون با مخارج گرون کی دنبال کار خیر میگرده که شما دومیش باشید.»
بعد خندید و گفت: «من خودم روان شناسم، وقتی میگم دیونه اید قبول کنید که دیونه اید.»
گفتیم: «خوب اصلا ما دیونه ایم قبول. چرا قصاص قبل از جنایت میکنید، ما که آزاری به کسی نرسوندیم.»
اون که کلت به کمرش زده بود گفت: «نه دیگه، ما برای حفاضت شهر پیشگیری میکنیم. پیشگیری بهتر از درمانه، درسته یا نه؟»
همه ما با صدای بلند گفتیم:«درسته، درسته.»
توی گپ و گفت بودیم که آمبولانس آوردند و ما را چپاندند توی آمبولانس، آژیر کشان ترافیک را رد میکردند تا ما را به تیمارستان برسانند. توی تیمارستان، پشت میلهها وقتی دستبند روی دستمان نشست در یافتیم که همه بازداشت گاهای نیروی انتظامی تبدیل به تیمارستان شده است و افسر نگهبان هر روز بعد از صبحگاه و سرود ملی شیپور روانکاوی را میزند و توی سلولهای انفرادی روانما را میکاود تا دیگر کسی به پاک بودن روانمان شک نکند. این برنامه هر روز ما آنالیزان بود. بعد از روان کاوی چند ساعت خودمان را آنالیز میکردیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که ما محکومیم و باید خودمان را به خاطر این حس چندش آور که نمیدانیم از کجایمان بیرون زده بود سرزنش کنیم و حقمان است که تنبیه شویم. برای تنبیه هر روز صبح زود یقلوی به دست تو صف ساچمه پلوبا پتوی پیرزن خفه کن میایستادیم و از زور سرما به خودمان میپیچدیم. از بی حوصلگی سنگهای توی عدس پلو را که برای اشتغال زایی دندانپزشکان که در آن به کار رفته بود را جدا میکردیم و سر کله خودمان را مثل کلاشینکف با آنها نشانه میرفتیم. هر کله ای که میشکست کمکی خیرخواهانه بود برای اشتغال زایی وزارت بهداشت. دوست داشتیم کلاش سربازان را میگرفتیم و شلیک میکردیم تا سوراخی درست میشد بعد تا شب به آن سوراخ نگاه میکردیم. هدف سیبل جلو بود. هرچه بود فرقی نداشت فقط همین که مثل کلاش سوراخ میکرد کافی بود تا ما را به یاد چینهای عمیق دوران ژوراسیک بیاندازد. چیزی که دست خودم نیست این واژه ما است که به جای من از آن استفاده میکنم. پس بهتر است آن را توصیف کنم. ما یه جین آدم بیکاریم که همیشه کار داریم. ازعصر سنگی عدس پلو تا نو سنگی لوبیا پلو، دوران مدرسه، سربازی تا روز عروسی، تا امروز نه یکی از ما کم شده و نه زیاد (درکل ما یه عده لش و لوشیم که همیشه با همیم.) توی بازداشت گاه روانکاوی تعهد دادیم که اگر حداکثر تا سه روز چروک بیبی و داماد جوان را پیدا نکنیم ما را به سلولهای انفرادی روانپزشکی باز میگردانند. این سلول انفرادی آنقدر مشمئز کننده بود که ما را بر آن داشت بر خلاف روزهای دیگر توی کافی شاپ بنشینیم ، تا کمی فکر کنیم بلکه راه حلی شهودی درون کله پوکمان بیاید. دوستی که جلوی موهایش ریخته بود و دماغ عقابی داشت گفت: «بیایید طوری وانمود کنیم که داریم فکر میکنیم ولی اصلا فکر نکنیم.»
اسمال زپرتی گفت: «بیایید احساساتمان را نادیده بگیریم تا سرکوب شوند.»
گفتم: «چرت و پرت نگید، به جای این مزخرفات بیایید فکر کنیم که کجا میشه چروک بی بی رو با آن رفیق بی هنرمونو پیدا کرد.»
کله پوک ترین ما مغز متفکر گروه بود که با نا امیدی گفت: «دیگه محاله بشه چروک بی بی رو پیدا کرد.»
گفتم: «چطور.»
گفت: «چون تمام عروسیهای آون شب به هم خورده و حالا همین خود من یه عالمه داماد فراری رو میشناسم که با مادربزرگهای آشنا و دور و نزدیکشون به نقطهای نامعلوم رفتند. پلیس هم ازشون خبر نداره.»
گفتم: «بلند شید بریم دم در دانشگاه تهران، میگن هر شب اونجا بساط جوراب پهن میکرده.
گفت: «دم دانشگاه شلوغه پر پلیسه.»
گفتم: «یا پلیس ضد شورش میگیرتمون و دوباره به سلول روانکاوی جنگ جهانی بر میگردیم، یا چروک بی بی رو از همون جا خرکش کنون میاریمش.»
آخرین نفری که تا حالا حرف نزده بود گفت: «دلت مییاد؟ ظالم.»
گفتم: «وقت نداریم به خوش مزگیت بخندیم. دربون دانشگاه رفیقمه. بریم شاید سرنخی پیدا کردیم. یالا پاشید.»
بلند شدیم. شلوار خود را تکاندیم و به طرف درب اصلی دانشگاه راه افتادیم .
کنار دکه روزنامه بساط جوراب بود اما خودش نبود. در واقع اگر خودش هم بود با ز بی تاثیر بود، چون انقدر شلوغ بود که حکم پیدا کردن سوزن در انبار کاه را پیدا کرده بود. او نبود و جایش پر شده بود از گلهای رنگی که از بساطش آویزان بودند. گلها را باد میرقصاند و ما هم دست یکدیگر را گرفتیم، رقصیدیم و یک صدا میخواندیم که:
«خونه مادر بزرگه هزار تا قصه داره
خونه مادربزرگه شادی و غصه داره..
کنار خونه ما همیشه سبزه زاره. اینجا همش بهاره..
زیر باران، خواندن ملودی دوران بچگی، عشق جوانی موجب شد تا اشکهایمان سرازیر شود و حکم باران در جنگلهای شمال را پیدا کند.
باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان
توی جنگلهای گیلان کودکی ده ساله بودم…
گلها را برداشتیم، دسته دسته کردیم دوباره در خیابانها به راه افتادیم. راه دیگری برایمان نمانده بود. راه میرفتیم و درودیوارها را نگاه میکردیم. آنقدر از سلول انفرادی و تیمارستان ترسیده بودیم که تغییراتی که در اطافمان اتفاق افتاده بود را نمیدیدیم.
تغییراتی که در رشتههای درسی پزشکی و زرشکی صورت داده بود و شعار پزشکان و جراحان زیبایی را به سمت و سوی خودش کشانده بود. به ساختمان پزشکان خیره شده بودیم و مسخ تبلیغات آن شده بودیم.
«لولو بیایید؛ هلو بروید
دلتان صاف؛ پوستتان چروک.
برایتان بزرگترین دردها را آرزو میکنیم تا کور شوید و از جوانی دور شوید. اما مقبول و بی رقیب بتازید.».
این حرفها را فقط درون قصهها شنیده بودیم که مادربزرگ پیر متل میگفت: «بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود. پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.».
اما حالا اگر فرض کنیم که این احساس جدیدی که گریبانمان را گرفته افسانه است پس چرا این دختران جوان در صف کلینکهای زیبایی صف کشیدهاند و صورت صافشان را مثل شلوار کردی پیلهپیله میکنند. در خیابانها با ماشینهای مدل بالا دور دور میکنند، خودشان را به کری میزنند، غش و ضعف میکنند، دوباره با عصا بلند میشوند و استخوانهای لگنشان را که همه گوشت آن را با جراحی کندهاند تکان میدهند. اگر هم بخواهی نزدیکشان شوی و از چروک بیبی خبری بگیری با عینکهای نمره بالا و کلفتی که به چشم سالمشان زدهاند حتماً با آنها شاخ به شاخ میشوی؛ جدا از وضعیت آشفته خیابانها؛ درون کافی شاپهای مدرن هم صحبت از چروک بیبی با عصای سحرآمیز و زندگی در خانههای کلنگی با معماریهای عهد قجر بود که گوشی به گوشی توی اینستاگرامها می-چرخید و در دنیای مجازی غوغایی به پا کرده بود. روزنامه توی دست زنی بود که جلوی ما نشسته بود و فرت و فرت سیگار میکشید. تیتر اول: «چروک بی بی کجاست.» تیتر دوم: «جنیفر لوپز خودکشی کرد.»
مرد کچلی که کنارمان نشسته بود با صدای بلند حرف میزد. گویی از ازدواج مینالید.
.» اقا بدن من مثل یه ابمیو گیری خراب شده تفاله میگیره اب پس نمیده، امان از روزی که اب میوه گیری یه قطعه ش کار نکنه و دست دومش هم تو بازار گیر نیاد. اون وقته از دلالی میدون امام میکشی بیرون، میافتی تو تور کاسبای روان و زبان، دندان پزشکی و روانپزشکی، دکتر علفی و.. .»
توی همین کافی شاپ، با همان ادمهایی که از دوران ژوراسیک با من هستند. نه میمیرند و نه زن میگیرند. انگار نافشان را با من بریده اند منتظر قهوه تلخی هستیم که سفارش دادهایم. با این که چیزی نمیفهمیدیم یه کتاب جلویمان گرفته بودیم و به یک مباحثه فلسفی میپرداختیم که خبری میز به میز میچرخید. خبر در مورد پیرزنی بود به اسم چروک بی بی. میگفتند چروک بیبی در یکی از بیمارستانهای شهر بستری شده است. همراه با سیل عظیم مردان درب کافی شاپ را از جا درمی میآوریم. و در جلوی درب بیمارستان به انتظار محبوبمان مینشینیم تا در یک کار انسان دوستانه به عیادتش برویم. پسر جوانی فریاد میزند: «سنش به اواخر دوره قاجار میرسه، بزن دست قشنگه رو واسش.» صدای کف و سوت گوش هیایمان را کر میکند. مردها را به گرو ههای ده نفری تقسیم کرده اند و به داخل راه میدهند. از پشت شیشه عینک میخواهند لحظهای را شکار کنند که ملحفه زرد و تب دارش از روی سینههای خط دار و هوس آلود کنار میرود. همانطور که ناله میکند بینی-اش از پشت پوست زرد تیر کشیده و به سختی لبخند میزند. در کاسه سر مردانه ما اینگونه مینماید که دلربایی میکند، برایش دست میزنیم و اسمش را یک صدا فریاد میزنیم: «چروک بیبی.»
«چروک بیبی.»
چروک بیبی بر میخیزد و با سرم تزریقاتی که چندین سوزن رنگی در آن فرو رفته لنگ لنگان با داماد جوان خود را به درب بیمارستان میرساند تا از پایان آغاز کند. هنوز صدایش در آخرین لحظات زندگیاش در گوشمان زنگ میزند که میخندید و بیدندان فریاد میزد.
«میارزم، میارزم، به صد جوون میارزم.»
پسر جوان از گروه ما بود بر روی پلههای بیمارستان سرش را بر روی پاهای چروک بیبی گذاشت و کودکانه زمزمه میکرد: «مامان بزرگ، مامان بزرگ من شیر میخوام من شیر میخوام.»
چروک بیبی یکی از سینههای پلاسیده و نوک سیاهش را از پیراهن سفید گل درشتش بیرون کشید و در دهانش گذاشت.
پسر آن را میمکید و ملچ و ملوچ میکرد. چروک بیبی داستان عشق پیری را برایش زمزمه کرد: «پیره زن قرمز پوشی که شب کور بود اما شبها شب گردی میکرد.» چروک بیبی آرام آرام صدایش ضعیف شد، هنوز گرههای داستانش گشوده نشده بود که تک فریادی شنیده شد، فریادی حزن انگیز. در واقع چروک بیبی مرده و داستانش ناتمام مانده بود. جوان در حالیکه پستان سیاه و منجمد شده در دهانش بود به خواب رفته بود. در خواب او را به جشن عروسی بردند که شما هم در آن دعوت داشتید، دست میزدید و هل هله بر پا کرده بودید. داماد را بر سر سفره عقد نشاندید، حاضرین پول بر سرشان ریختند کبوترها به پرواز در آمدند و همه در انتظار این بودند که تور را از صورت عروس کنار بزنند. برق که رفت همه جا تاریک شد و داماد که شب کور بود کورمال کورمال در جستجوی زیبایی سعی میکرد تا تور عروس را از چهرهاش بر کشد و در میان این هزاران منظومه کیهانی تنها موجودی باشد که او را جنس لطیف صدا میزند. در نهایت با شوق غیرقابل وصفی تور را لمس کرد کنار زد و خنده بلندی سر داد سپس زیرلب زمزمه کرد: «پیرزن امشب به حجله میرود.»