نشسته بودم. بر روی همان چمنزارها. هنوز چیزی را به خاطر نمیآورم. انگار همه عناصر که باید کنار هم قرار بگیرند تا همه چیز را به خاطر بیاورم، هنوز یکی از چرخدندههایشان جا نیفتاده تا دست دراز کنند در قفسه بایگانی که در دورترین نقطه مغزم قرار گرفتهاند. از خستگی ناتوان بودن در راه رفتن تمام بدنم خیس عرق شده. البته آنقدرها هم آفتاب نیست، یا بهتر است بگویم از لای ابرها موقعیت خورشید را با درصد خطای جزئی میشود تشخیص داد. باد ملایمی هم میوزد. اگر کمی هوش و ذکاوت به خرج داده شود، میشود لای چمنزارها دراز کشید و قطعاً کمتر کسی میتواند درک کند که وقتی باد مابین چمنزارهای تازه آوریل میوزد، بر رویشان دراز بکشد، چقدر میتواند خنک شود.
چشمم به آسمانی که قلمبه قلمبه سفیدی ابرها بر رویش خودنمایی میکند، میافتد. انگار چرخدنده جا افتاده است.
آن زمان اینجا چمن نبود و همه اینها زمینهای کشاورزی بود. اما جرج و من همیشه کارمان این بود. آوریل همیشه این جا سرسبز بود، حالا میخواهد چمنزار باشد یا مزرعه گندم.
پایین همین گندمزار خانه ما بود. هنوز هم هست. جرج با اختلاف هفت ماه از من بزرگتر بود. ما تنها اهالی این منطقه از پنسیلوانیا بودیم.
باید بگویم همیشه اینگونه بوده که انسانها اول عاشق نزدیکترین جنس مخالف خود میشوند. قطعاً برای همه حداقل یک بار هم که شده این اتفاق افتاده است. اما آن زمان مسئله انتخاب پیش میآید. ما انتخابی نداشتیم و خب ناراضی هم نبودیم. هر چند که هیچ وقت زمانش پیدا نمیشد که در موردش حرف بزنیم. اما جرج همیشه میگفت من بیشتر از آن چیزی که تو مرا دوست داری، دوستت دارم. باید بگویم این حرفها کلیشه نیست. فقط ما بودیم و نه کسی دیگر و همین گونه که این حرفها را میزدیم بزرگتر میشدیم.
یک مسئله از همانهایی که الان کلیشه شده درونمان به بکرترین حالت ممکن در حال رشد بود.
اما یک مشکل اساسی و بنیادین وجود داشت. از آن دسته مشکلهایی که میدانی حلشدنی نیست ولی خودت را به هر دری میکوبی تا شاید روزنهای از امید را در آن کشف کنی. من توانایی راه رفتن را نداشتم. فلج اطفال. و کارش را هم به خوبی انجام داده بود. من به حادترین حالت ممکن آن دچار بودم. میدانید؟! باید بگویم وقتی اتفاقی ناگوار پیش میآید آدمها اول به سراغ ضعفهای خودشان میروند.
من از همان زمانی که اولین ویلچرم را برای روز تولدم کادو گرفتم با جرج بیشتر توانستم حرف بزنم. اولین بار که به خانهیشان در بالای همان زمینهای کشاورزی بود رفتم، اردکهایش را نشانم داد که چگونه با آن پاهای پردهای شنا میکنند و گاهی اوقات هم به شوخی مرا خیس میکرد. فراموش کرده بودم به سراغ ضعفهایم بروم. بیشتر لحظهشماری این را میکردم که فردا قرار است به جرج هم ویلچرسواری یاد بدهم. یا چه میدانم از پشت مرا هل بدهد تا بتوانیم با هم بدویم و باید بگویم برنده این ماراتن همیشه من بودم.
اما هرچه پیش رفت همه چیز شکلهای پیچیدهتری به خود گرفت. ما اگر در بهترین حالت نباشیم سرعت گندیدنمان افزایش پیدا میکند.
موضوع زمانی آغاز شد که جرج تصمیم گرفت برای کار به پاناما برود. اما اولین بار که آنجا را دید همه چیز به سرعت تغییر کرد. تغییری که اگر در بهترین حالت خود بودم، لس آنجلس را هم میدید، اتفاقی نمیافتد. یک هیچ بزرگ در حال رشد کردن در قلبم بود.
واقعیت این بود که در بهترین حالت خود نبودم. باید اضافه کنم که در زمان نبودن جرج چند بار سعی کردم به سمت خانهیشان بروم و به اردکهایش غذا بدهم. اما حساب اینجا را نکرده بودم که افتادن از ویلچر آن هم از بالای زمینها چقدر میتواند جدا از دردناک بودنش، خسارت جانی به بار بیاورد. جایی که زندگی میکردیم خالی شده بود. آنقدر خالی که تا ساعتها آنجا افتاده بودم. خانوادهام هم تا وقتی هوا تاریک شد دنبالم نگشته بودند.
میدانید؟! جرج اسم خودمان را بر روی اردکهایش گذاشته بود. با یک عالمه جوجه اردک که راستش را بخواهید به اسم آنها فکر نکرده بودیم. یک روایت موازی ناهمگون. از آن روایتهایی که همه جا میشود پیدا کرد. مثل داستان آن نمایشنامهنویسی که مدتها خودش را نهنگ میدانست. البته هیچ وقت این را نگفت. اما در یکی از نمایشنامههایش شباهت کاراکترش را با یک نهنگی که دچار مشکل مادرزادی بود نشان داده بود. مشکلی که باعث شده بود هیچ وقت نتواند با نهنگ دیگری ارتباط برقرار کند تا اسم اردکهایشان را از روی اسم خودشان انتخاب کند.
دست چپم دچار آسیبدیدگی شد. اما هر طور که شد با داروی گیاهی و هر چیزی که فکرش را کنید زود خودم را مداوا کردم. جرج هم نامه فرستاده بود که قرار است سه ماه دیگر به پنسیلوانیا برگردد. چند کارت پستال هم همراه نامهاش فرستاده بود. عکسهای پاناما. همان اندازه که بزرگ بود به همان اندازه ته دلم را خالی میکرد. خب من استاد پیشبینیکردن رفتار آدمها بودم. قبل از تولدی که ویلچر کادو گرفتم، بیشتر خانه بودم و تفریحم این بود، رمانهایی که میخوانم را پیشبینی کنم. پدرم همیشه متضرر این داستان بود. موضوع از این قرار بود که یک کتاب را باهم شروع به خواندن میکردیم و وقتی به نیمههای آن میرسیدیم پیشبینی میکردیم ادامه چه میشود و هر کسی باخت، باید پنج دلار بابت باختش بپردازد. و من آنقدر پنج دلاری جمع کردم که توانستم عصا بخرم. میخواستم هر طور که شده این بار بازنده پیشبینیام باشم. اما همان قدر که استاد پیشبینی بودم به همان اندازه هم یاد گرفتم که کدام عناصر را اگر حذف کنی یا جا به جا کنی در پایانبندی تاثیرگذار است. وقتی تصمیم گرفتم بازنده باشم، فهمیدم حالا دو موضوع رو به روی هم قرار گرفتهاند. اولی فلج اطفال که به سببش نمیتوانستم راه بروم، و دومی که نقطه مقابلش بود، راه رفتن. به این فکر میکردم که اگر موضوع راه رفتن را حل کنم جلوی بزرگی پاناما میایستم، یا چه میدانم سه ماه دیگر من هم با جرج به آنجا میروم.
دستم کامل خوب نشده بود که تصمیم گرفتم هر طور شده سعی کنم با کمک عصا راه بروم. نمیتوانید تصور کنید که چقدر دردناک است وقتی میخواهی ضعف پاهایت را با دستهایت جبران کنی. اما تنها راه ممکن برای باختن در این پیشبینی همین بود. و از طرفی هم تنها عنصری که میتوانست جلوی سرعت گندیدن را بگیرد راه رفتن بود.
روزی که جرج آمد اوسط اکتبر بود. برگهای درختها خشک نشده بودند اما رنگشان زرد شده بود. قرار بود یک هفته، پیش جرج کوچولوی انگشت پردهای بماند.
جرج در یک هتل مشغول به کار شده بود. ظاهرا کارش هم گرفته بود. جدا از اینکه قد و ظاهر زیبایی داشت، دو زبان دیگر هم بلد بود. همین باعث شده بود دل رئیسش را ببرد تا او را با حقوق ماهیانه خیلی بالاتر از زراعت یک سال زمینهای پنسیلوانیا به هتل لس آنجلسش منتقل کند.
جایی خوانده بودم شانس برای کسی اتفاق میافتد که تا آخرین لحظه تلاش کند. محض رضای خدا بیایید واقع بین باشیم. این جمله چیزی جز یک کلیشه برای امیدوارکردن آدمها نیست. ما در بعضی موارد هر چقدر خوششانس باشیم و به همان اندازه هم نبوغ و پشتکار داشته باشیم، جبر در بزنگاه یقهمان را میگیرد تا بفهماند قدرتش در اکثر مواقع بیشتر از آن سه عامل موفقیت است.
بهترین حالت خود بودن یعنی راه رفتن با عصا. هر چند دیگر برنده ماراتن ویلچرسواری نیستی اما نکته مثبت اینجاست که قرار نیست با کمک کسی راه بروی. دقیقا همین زمان جبر یقهام را میگیرد و میگوید: بهترین حالت خود بودن به این معنا نیست که یک سر و گردن از معیارهای دیگران بالاتر هستی. این را زمانی فهمیدم که جرج وقتی من را در حال راه رفتن دید حتی به چشمش نیامد چه برسد به این که شگفت زده شود. او از پاناما و لسآنجلس تعریف میکرد و راه میرفت. جلو جلو و تند. اما من همه تمرکزم بر روی این بود که متوجه لرزش دستهایم نشود.
کارم ساخته بود. لس آنجلس پر بود از دخترهای مهاجر و رنگی. حتی چند بار سعی کردم بفهمم در پاناما رابطه داشته است یا نه، اما وقتی کنار حوض حیاط خانهیشان رسیدیم دیگر به شوخی مرا خیس نمیکرد.
ما اگر واقع بین نباشیم، نمیتوانیم جلوی بزرگی مسائل ایستادگی کنیم. حتی اگر با عصا راه برویم باز هم رفتن به پاناما برایمان یک تلاش بیهوده و پوچ است.
آفتاب چشمم را میسوزاند. از جایم بلند میشوم. دیگر خبری از ابرهای قلمبه سفید نیست. چیزی درونم رشد کرده چیزی شبیه به خانههای سیاه رنگ بالای زمینها. چیزی که درونش خالی است.