مثلاً نشسته بود و از سر بیکاری فیلم طولانی و محو زودیاک را میدید ولی خیلی زودتر از انتظار ذهنش پرید سمت همان ماجرایی که هزار بار در این چند ماه اخیر دورهاش کرده بود. باز هم فکر کرد و آخر سر ماند با کلی علامت سوال و فیلمی که هیچ نفهمیده بود. دوباره فیلم را از اول گذاشت. چیزی ته دلش غر زد: ولش کن! و چیزی سر دلش با اخم غرید که: چرا ول کنم؟ کاری که بجز فکر کردن ندارم. همینه که هست!
واقعاً این چیزی که گند دنیا را درآورده گردن او بود؟ انگشت وسطش را با غیظ کوبید روی بزرگترین کلید روی کیبرد لپتاپش، فیلم از حرکت ایستاد و زن خونآلود و وحشتزده که قربانی خشونت زودیاک شده بود از توی مانیتور زل زد به او. دلش خواست برود و گلوی پریوشجون را بدرد. بعد قیافهی وحشتزدهی گربه جلوی نظرش آمد و دیگر دلش نخواست برود و گلوی پریوشجون را بدرد. به هر حال گفت و گو نداشت که نسبت به آن کار وحشتناک پریوشجون زیادی مسامحه به خرج داده بود. این یکی را راست میگفت فریدون. حالا دیگر بریدن سرش بیفایده بود. باید به جای داد و بیداد و بلغورکردن یک مشت حرف منطقی و حسابی و توضیح و تفسیر و فلسفه، زنگ میزد و پلیس را خبر میکرد. باید یک کار اساسی میکرد نه اینکه مثل ابلهها بایستد و مزخرف تحویلشان بدهد. آن جماعت اگر اخلاق و منطق سرشان میشد که چنین کاری را با چنان لذتی انجام نمیدادند. راست میگفت فریدون. او هم به اندازهی آنها شریک جرم بود. او هم باید تقاص پس میداد. او هم باید رنج میکشید. و احتمالاً حالا فریدون نشسته بود یک گوشه و بی آنکه بفهمد در فیلمی که نگاه میکند چه خبر است، به این فکر میکرد که ای کاش میتوانست بیاید و گردن شخص او را گوش تا گوش ببرد! چیزی در دلش ریخت. یعنی اگر این ماجرا پیش نیامده بود، فریدون ترکش نمیکرد؟ شک داشت. بلاخره ایرادی بنیاسرائیلی از او در میآورد و یک روز فرار میکرد. حالا که این ماجرا پیش آمده بود حتی این فرصت را داشت که برود بنشیند اینطرف و آنطرف و خودش را خوب جلوه بدهد و بد او را بگوید. به این فکر خودش خندید. پریوشجون خودش دست تنها کاری کرده بود که دیگر در تمام دنیا هیچکس نتواند برود بنشیند اینطرف و آنطرف. همه مجبور شده بودند بتمرگند در خانهشان و صبر کنند ببینند چه بلایی بناست سر خودشان و دنیایشان و عزیزانشان بیاید. فریدون هم یحتمل زحمت بدگویی او را در فضای مجازی میکشید.
او که چندان هم اهل مهمانیرفتن نبود. چرا آن روز پاشده بود و رفته بود به آن دورهمی سخیف زنانه که سیچهل تا از خانومهای خوش آب و رنگ فامیل دور نشسته بودند و غیبت این و آن را میکردند؟ و چرا چشمهایش گرد شده بود از دیدن زیبایی سینهها و سوتینهای محشری که تن چندتایشان بود وقتی لباسهایشان را بالا زده بودند و به همدیگر نشان میدادند؟ به عمرش چنین سوتینهای قشنگی ندیده بود. به عمرش چنین منظرهای ندیده بود. به عمرش ندیده بود زنهای فامیل انقدر قشنگ و سکسی باشند. همیشه قشنگ بودند اما نه آنقدر. چرا در دلش احساس حقارت کرده بود از فکر به نیمتنهی بنفش و کهنه و وارفتهای که تن خودش بود و پستانهای وارفتهاش را زشتتر و آویزانتر جلوه میداد؟ حرفهای تلخ فریدون توی گوشش زنگ زده بود. آرزو به دلم مونده تو این رختخواب لعنتی یه چیز قشنگ تنت ببینم. این مزخرفاتی که تو میپوشی رو مادر ترزا هم نمیپوشه! خودت شرمنده نمیشی که هیچ وقت نمیتونی کاری کنی آدم یهذره حس و حال پیدا کنه؟
چند باری هم مذبوحانه تلاش کرده بود لباس زیر بهتری بخرد. ولی انگار سلیقهاش را نداشت. تمام تلاشهایش ختم میشد به یک لباس راحت ورزشی که تنش را نخورد و حواسش موقع کارکردن پی خاراندن پوستش نرود. و البته باز هم در رختخواب شرمنده می شد. به نظر خودش آنقدرها هم زشت و افتضاح نبودند اما فریدون از همهشان متنفر بود. چه کار باید میکرد؟ سلیقهاش آنطور بود. اصلا بلد نبود چیز سکسیتری بخرد. همهی آن لباسهای سکسی به نظرش خندهدار و احمقانه میرسیدند. خندهدار و پوچ و دروغی. حس میکرد اگر آنها را بپوشد دیگر از حقیقت ساقط میشود. حس میکرد بعد از پوشیدنشان هر اتفاق قشنگی هم که در آن تختخواب بیفتد، از اعتبار و اصالت تهی است. اگر آن لباسهای پر طمطراق را میپوشید دیگر خودش نبود. خودش کسی بود که همیشه تنش را میسپرد دست لباسهای راحت و گشاد و زشت. خودش همین بود! اصلا به دنیا نیامده بود که سکسی و زیبا باشد. و حالا چشمش از زیبایی خیرهکنندهی سوتینها و شورتهای ست و معرکهای که زنهای فامیل پوشیده بودند برق میزد. زیبایی آن لباسها واقعی بود. زنده بود. انگار که همه رفته بودند نشسته بودند در جلد جانوری ملوس و عشوهگر…
چشمش آن شورت و سوتینها را گرفت. اولین بار بود که لباسی تا این حد جذاب، به نظرش خندهدار و جلف نمیآمد. از یکیشان پرسید: این ستها رو از جا خریدین؟ او هم خندهکنان گفته بود: دست بزن ببین چه جنسی داره. عالیه. پریوشجون درست میکنه. کلاس آموزشی هم داره. اگر یاد بگیری خودت درست کنی برات ارزونتر هم در میاد!
برگشت پریوشجون را نگاه کرد که آن طرف سالن نشسته و تعزیه گرفته بود. چندتا زن قشنگ دورش را گرفته بودند و او در گوشیاش چیزی نشانشان میداد. چشمهای همهشان برق میزد. داشتند کیف میکردند از محتویات گوشی. انگار همه میخواستند پر بزنند و بپرند توی گوشی و بشوند جزئی از قشنگی دنیای هنرمندانهی پریوشجون.
آخر مهمانی با شرم رفته بود کنار پریوشجون و پرسیده بود: ببخشید پریوشجون از این شورت و سوتینهاتون کجا میتونیم بخریم؟ تن بقیه دیدم خیلی خوشم اومد. دست هایش یخ کرد. او هم با لبخند و بدون خجالت پرسیده بود: عزیزم سایز سینهت چنده؟ بذار ببینم تو ساکم چی دارم برات! ببین اصلا یهطوری سینههات رو سرحال و قشنگ نگه میدارن که کیف میکنی خودت. یه مدت استفاده کنی میبینی چقدر ممههات جوون و قشنگ شدن. بعد چشمکی زد و گفت: فریدون هم کیف میکنه. از تو هم بیشتر کیف میکنه.
بعد گشته بود در ساکش و یکی از آن قشنگهایش را مفت و مجانی تقدیمش کرده بود. هیچ اصراری هم افاقه نکرد. آخرش گفته بود: بابا حالا برو اینو استفاده کن، خودت مشتری میشی. میای ششتا ششتا ازم میخری.
چیز محشری بود. سبز مایل به خاکستری با سوراخهای تورمانندی که جابه جا رویش نشسته بود. انگار که سوزندوزیاش کرده باشند. اما سوزندوزی نبود. خیلی واقعیتر از این حرف ها بود. انگار از ازل همانطور زیبا خلق شده بود. وقتی رسید خانه اولین کاری که کرد لخت شد و ست جدیدش را پوشید. جلوی آینه ایستاد و خودش را تماشا کرد. انگار آن تن لاغر و زار و نزار و آن پستانهای پلاسیده فرار کرده بودند و جایش زنی ایستاده بود تمام و کمال و زیبا. زنی که اندازهی تمام زنهای فامیل قشنگ بود. با خودش فکر کرد امشب دیگر ازبودن کنار فریدون خجالت نمیکشد. امشب دیگر خبری از لباسهای مادرترزایی و قیافهی اخمآلود فریدون نیست.
آن شب ولی آنطور که فکرش را میکرد پیش نرفت. سخت تلاش کرد فریدون که سر کیف نبود و حوصله نداشت را متقاعد کند لباسش را دربیاورد و او و شورت و سوتین جدیدش را زیر نور محو چراغ کوچه ببیند. منتظر شد ذوق را توی چشمهای روشن فریدون تماشا کند. اما خبری از ذوق نشد. فریدون ماتش برده بود. گربهشان آمد و دور تخت میومیویی کرد و خرناسهای کشید. اخمهای گربه و فریدون همزمان در هم رفت. خنده روی لبهای زن ماسید. فریدون با سر اشارهای به پستانبند کرد و پرسید: این دیگه چیه؟ زن جواب داد: زشته؟ فریدون یکلحظه فکر کرد و گفت: نه خیلی خوبه. خیلی قشنگه. ولی آخه تو از این کارا نمیکردی هیچ وقت! چی شده رفتی اینو خریدی؟ بهت نمیاد! انگار فقط پوشیدی منو تحت تاثیر قرار بدی. یه جوریه! بهت نمیاد.
- بهم میاد فقط از اون لباسایی بپوشم که تو خوشت نمیاد؟ خودت هزار بار گفتی یه چیز سکسیتر بپوشم.
-دقیقا همین! به خاطر من پوشیدی. انگار مال تو نیست. یه جوریه! انگار مال تو نیست. انگار میخوای سرمو شیره بمالی. من نخواستم تو بری یه چیزی بخری که بهت نمیاد. من دلم میخواد تو یه طوری باشی که همچی لباسی بهت بیاد. میفهمی؟ نمیخوام داخل بازی مسخرهت بشم. مگه بچه گول میزنی؟ خیال کردی یه لباس اینطوری بخری بپوشی همه چیز درست میشه؟ خیال کردی اینطوری من مثل ندیدبدیدها ها تحت تاثیر قرار میگیرم و خر میشم؟ که بری به خاطر حرف من یه چیزی بخری و تموم؟ نمیدونم واقعا چی پیش خودت فکر میکنی که خیال کردی من انقدر سادهام!
گربه باز خرناس کشید و گوشهای نزدیک تخت کز کرد.
-باور کن نمیفهمم چی میگی! واقعا نمیفهمم. من اینو دیدم خوشم اومد و خریدم. خیال میکردم تو ام خوشت بیاد. نرفتم بگردم یه چیزی بخرم واسه گولزنک. نپوشیدم که همهچیز رو درست کنم. پوشیدم که جفتمون با هم خوشحال بشیم. تو بابا دیوانهای. دیگه موندی به چی گیر بدی! هرکاری که من میکنم یه چیز چرتی میگی. حالا دیگه بگیر بخواب که یه موقع وقت عزیزت با من هدر نره.
فریدون هم بدون اینکه چیز بیشتری بگوید پشتش را کرده بود به زن و خوابیده بود.
او هم لباسهایش را با گریه در آورده بود، تیشرت و شلوارش را پوشیده بود و ست زیبا را پرت کرده بود زیر تخت که دیگر هرگز نبیندشان. گربه رفته بود زیر تخت و لباسها را بو کشیده بود و تا صبح همانجا مانده بود.
هزارباره یادش افتاد که لباسهای سکسیاش هنوز هم زیر تختند و اینهمه وقت نرفته بود برشان دارد و دورشان بیندازد. دست و دلش نرفته بود. با خوش فکر کرد: منبع آلودگی! فکر کرد خودش را با منبع خطرناک آلودگی قرنطینه کرده! هرچند فرقی نداشت. چند ماه بود دیگر روی آن تخت نخوابیده بود و فقط وقتی به اتاق رفته بود که چیزی میخواست.
فردایش وقتی فریدون به قهر بیدار شده و رفته بود شرکت، زن پا شد و اولین کاری که کرد این بود که شمارهی پریوشجون را گرفت. همینطور که آدرس کلاس آموزشی سوتینسازیاش را میپرسید، گربه را تماشا کرد که با غیظ چشمهایش را تنگ میکرد و او را دید میزد. انگار ارث پدرش را میخواست. زن تلفنش را قطع کرد و دادی سر گربه کشید: تو دیگه چته؟! اگه میخوای تا پاشم برا تو هم آرایش کنم و برقصم؟ البته اگر بهت بر نمیخوره! بلاخره گربهی اون فریدونی…
بعد هم غذا و آب گربه را پرت کرده بود جلوش و از خانه زده بود بیرون. مگر فریدون نمیخواست زنش زنی درست و حسابی باشد؟ مگر زن نمیخواست فریدون به تمام خواستههایش برسد؟ پس یا باید ولش میکرد تا او هم برود با یک زن حسابی مثل بقیهی زنهای دوست و فامیل یا باید خودش یک زن حسابی میشد. نمیخواست برود و یاد بگیرد چطور سوتینهایی به آن قشنگی درست کند. میخواست یاد بگیرد چطور شبیه پریوشجون و بقیه باشد. همان جادو را میخواست. همان افسونگری را. همان دلبری را. پستانبند بهانه بود.
وقتی به کلاس خیاطی رسید کمی یکه خورد. نصف زنهای فامیل آنجا بودند. یکیشان پرسید: ا؟ عزیزم تو هم اومدی؟ انگار که زن حق نداشت خیاطی یاد بگیرد. انگار همه خیال میکردند این داستانها به او نمیآید. اما دور کلاس را که نگاه کرد پاک خشکش زد! همه جا پر بود از قفس گربه. صدای همهمهی زنها با صدای میومیوی گربهها قاطی شده بود. مگر این پریوشجون هزاربار نگفته بود از گربهها متنفر است؟ مگر هزار بار نگفته بود شوهر مرحومش گربهشان را از او بیشتر دوست داشته؟ مگر دلش نمیخواست سر به تن هیچ گربهای نباشد؟ پس اینهمه گربه اینجا چه میکرد؟
وقتی در ذهنش به اینجای قصه میرسید دلش میخواست ماشین زمانی پیدا میشد که او را برگرداند به آن لحظه. نگاهی به دور و بر کارگاه خیاطی میانداخت و راهش را میکشید و از آنجا بیرون میرفت. یا یکی زنگ میزد و میگفت کار واجب پیش آمده و او میرفت. ای کاش آنجا نمیماند. اما مانده بود و زمان گذشته و به اینجا رسیده بود. هیچ راهی برای عوضکردن مسیر خاطراتش وجود نداشت.
رفته بود جلو، نشسته بود پشت یکی از میزهای کارگاه خیاطی و میان شلوغی زنها به حرفهای پریوشجون گوش داد که موهای زبر و طلاییاش را از بالا بسته بود و پفش داده بود رو به جلو و رژ لبش از همیشه قرمزتر بود: برای جلسهی آینده همه سعی کنید که گربه همراهتون باشه. وگرنه مجبورید از گربههای من بخرید براتون گرون میفته. گربه تو کوچه خیابون زیاد هست. اونایی که خودشون گربه دارن که چه بهتر …
و بعد با سرش به زن اشاره کرده بود. زن ماتش برده بود از حرفهای نامربوط پریوش جون. گربه چه ربطی داشت به خیاطی؟ پریوشجون ادامه داد: آره دیگه آدم اینطوری با یه تیر چند تا نشون میزنه. هم از دست این جونورای کثیف و بیخاصیت راحت میشیم که هی میان دور و بر آدم میپلکن و همهجا رو کثیف میکنن، هم یه هنری به خرج میدیم. بعد رفت سمت قفس یکی از گربهها، با آرامش و نفرتی که توی چهرهاش بود گردن گربه را گرفت و آورد روی میزش. چاقویش را برداشت و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گردن گربه را گوش تا گوش برید. خون سرخ گربه فواره زد و پخش شد. قیافهی چنتایی در هم رفت اما هیچکس بجز زن جیغ نکشید. درست یادش نمیآمد در آن لحظه چه چیزهایی گفته بود و چه چیزهایی شنیده بود. اما سنگینی نگاه منزجر بقیه روی خودش را خوب یادش بود. پریوش همانطور تندتند و بلندبلند داد و هوار راه انداخته بود که هرکس خوشش نمیآید راهش را بکشد و برود. هرکس نمیخواهد یاد بگیرد سوتینهایی به این قشنگی از پوست گربه درست کند مجبور نیست بماند و زن سعی میکرد همانطور بریدهبریده بقیه را قانع کند که این کار وحشتناک است! بعد هم سخنرانی مسخرهای درباب خشونت علیه حیوانات و حیوانآزاری سر داده بود و همهی اینها را با فریاد و عصبانیت گفته بود. چند بار به یکی دو تا از فامیلهای نزدیک تشر زده بود که چرا نمیفهمند چه کار وحشتناکی میکنند… پریوش هم با دستهای خونآلود به در اشاره کرده بود و با خشم گفته بود: خوشت نمیاد هررری خانوم! گم شو برو بیرون. پول اون ستی هم که بهت دادم همین امروز میریزی به حسابم.
اینجا بود که تمام وجود زن یخ زده بود! لباسی که دیروز تنش پوشیده بود و یک ساعت جلوی آینه مانور داده بود، پوست تن یکی از همین گربهها بود! آرام کیفش را روی دوش انداخت و بیرون آمد. وقتی به خانه رسید فکر کرد مرده و تنها چیزی که مطمئنش کرد هنوز زنده است این بود که چند بار در توالت بالا آورد. خواست گربه را بگیرد و نوازشش کند، اما گربه دل خوشی از او نداشت. طرفش نمیآمد. نگاهش هم نمیکرد و زن با خودش گفت: حق داری. و گریه کرد. ساعتها گریه کرد. و تمام این مدت به عقلش نرسید زنگ بزند به پلیس یا جای دیگری و آنچه را در آن کارگاه ترسناک خیاطی دیده بود خبر بدهد.
شاید هم فریدون راست میگفت. شاید از ترس حرفهای آن همه فک و فامیل بود که لالمانی گرفته بود، هیچ غلطی نکرده بود و گذاشته بود به کشتارشان ادامه دهند. شاید فریدون راست میگفت که ته دلش خوشش آمده بود از کاری که میکردند. شاید فریدون راست میگفت که به اندازهی تمام آن زنهای کثافت مقصر است و شاید حقش بود که همه ولش کرده بودند تا در این قرنطینه از تنهایی و ترس و اضطراب بمیرد. و شاید حقش بیشتر از اینها بود. شاید میبایست میآمدند و سرش را میبریدند و از پوسش برای حیوانات خانه میساختند تا تقاص کارش را پس بدهد. نمیدانست. فقط خاطرش میآمد که شوکه بود و نمیفهمید باید چه کند. فریدون هم چند شب خانه نیامده بود و فقط پیام داده بود که میرود خانهی مادرش تا حال و هوایی عوض کند. شاید اگر فریدون میآمد و یک کشیده توی صورتش میخواباند، عقلش به کار میافتاد و میفهمید باید زنگ بزند و گزارش بدهد. اما عقلش درست موقعی که باید، کار نکرده بود و چند روز بجز گریه و زاری و کابوس هیچ غلطی نکرده بود.
و بعد خبر بیماری پخش شد. اولش هیچ کس نمیدانست بیماری چیست و از کجا آمده. کرورها کرور آدم یکباره کهیر میزدند، تنشان شرحهشرحه میشد، گلویشان میسوخت و تمام اندامها و ارگانهایشان زخم میشد از کار میافتاد و میمردند. وحشت همه جا ریشه دوانده بود. دو ماهی طول کشید تا بلاخره فهمیدند ویروس منحوس چیست و از کجا پیدا شده! از کارگاه خیاطی پریوشجون! انگار ویروسی ناشناخته از پوست تن گربههای مرده پخش شده بود در پستانهای زنان و بعد هم دستهای مردان و بعد هم همه جا! اسمش را گذاشته بودند ویروس کتاسکین۳۱، هرکسی لباس زیر گربهای داشت آتش زد. اما دیگر دیر شده بود. سه ماه نشده ویروس افتاد به جان تمام جهان و همهجا پخش شد. هزاران نفر آدم جان دادند و بقیه مجبور شدند خانهنشین شوند. چرا؟ چون پریوشخانم از گربه خوشش نمیآمد! چون هنرش را روی پوست گربهها خرج کرده بود. چون زن یادش رفته بود به پلیس یا شهرداری بگوید چه دیده! او و فریدون بیمار نشده بودند. فریدون وقتی ماجرا را فهمیده بود تا جان داشت فریاد کشیده و وسایل خانه را شکسته بود. بعد هم لباسهایش و گربه را برداشته بود و زن را ول کرده بود و رفته بود. حالا زن مانده بود و هزار فکر و لباس پوستگربهای زیر تخت! و بعد از چند ماه هنوز هم نتوانسته بود در دادگاه ذهنش خودش را درست محاکمه کند. هنوز هم نمیدانست چقدر مقصر است و هنوز هم دلش میخواست داستان را طوری در اعماق اندیشهاش بازسازی کند که کمتر گناهکار به نظر بیاید. دلش میخواست گوشیاش را بردارد و برای فریدون بنویسد که میداند گند زده اما همیشه دوستش داشته. دلش میخواست فریدون به دروغ هم که شده برایش بنویسد که اشتباه کار آدمیزاد است. بنویسد که او هم دوستش داشته و بنویسد دل گربهشان برایش تنگ شده…
دیگر نمیتوانست فیلم ببیند. لپتاپ را بست. گوشیاش را برای بار صدم به انتظار پیامی از فریدون چک کرد، بلند شد، دستکشها و ماسک یکبار مصرفش را پوشید، کیسهی بزرگ سیاهی روی تنش کشید، پاهایش را با کیسهفیریز و کش پوشاند، در اتاق را باز کرد، خم شد، لباسهای زیبای زیر تخت را برداشت. دود و گرمای بغض و اشک را که در صورتش میدوید، حس کرد. لباس را انداخت در بالکن خالی، آتشزنهی آبی را برداشت، روی پوست قشنگ گربه ریخت و کبریت کشید.