همه چی رفت زیر آب، خودم دیدم، خودم با همین چشمام دیدم. جریان باران اول آرام بود. نگران نبودیم، هیچ کس نگران نبود. گفتیم مثل همیشه در این فصل هوا بارانی میشود ولی مثل همیشه نبود. سرم را که برگرداندم دیدم همه چیز روی آب شناور است. دیدم خونه، مدرسه، مغازه، مطب، داروخونه و هر چی که میتوانستیم آن را مکان بنامیم، زیر آب بود. جز اینها همه چیز روی آب شناور شده بود، مبل، صندلی، چراغ خواب، ظرف، بشقاب، کفش، لباس زنانه، کت و شلوار همه روی آب در جریان بودند. با همین دو تا چشمای خودم دیدم. من کجا بودم؟ من دور بودم. من از بالای یه کوه نگاه میکردم.
میدونی خوبی آدم تنها این است که هیچی ندارد. که هیچ کسی را ندارد. که وابستگی و دلبستگی ندارد. به ما هشدار دادند، اخطار دادند که تخلیه کنیم. که بریم. که رها کنیم. که جانمان در خطر است. من هیچی نداشتم. یک چمدان که همیشه آماده بود. تنها چیزی که از درون محتویات چمدان تغییر میکند تعداد کتابهایم است. چمدان را باز کردم. کتابها را سبک و سنگین کردم. آن را بستم. صبح زود راهی شدم. به سمت کجا، نمیدانستم. لحظهی آخر مثل شخصیتهای اصلی فیلمها سَرَم را چرخاندم که کل خانه را یکبار دیگر ببینم ولی هر کاری کردم چیزی یادم نیامد. هیچ حسی نداشتم. انگار نه انگار خانهی من روبرویم بود. من که ۱۵سال تمام پاییز و زمستان صبح زود به مدرسه میرفتم و کل بهار و تابستان در همین خانه به کتاب خواندن مشغول میشدم، انگار نه انگار ۱۵ سال هر روز صبح میدیدم بچههایی را که شاگردم بودند. که شاگردم هستند. که فقط برای کتاب خواندن به خانهی من میآمدند. نه… هیچ خاطرهای ندارم.
بَدی بی خاطره بودن این است که احساسات آدم کمکم فراموش میشود. نه دلتنگ چیزی میشوی که برایش گریه کنی، نه به خاطره یک لحظه خوب و یادآوری آن لحظه میخندی. هیچی… مثل یک میت فقط راه میروی. اما خوبی آدم بی خاطره این است که دلت نمیشکند، چون کسی را نداری که دلت را بشکند. درِ خانه را بستم. هر چند فرقی نمیکرد، میدانستم که تا نیم ساعت دیگر خانهی بی خاطره پر آب میشود. راه افتادم. هر قدمی که برمیداشتم صدای گریه و زاری و داد و فریاد مردم را میشنیدم. داد میزد آخه من اسباب و اثاثیههایم را کجا بزارم؟ گریه میکرد که من تختم را میخواهم. ناله میکرد که با هزار تا قسط پس نداده این تلویزیون را خریدم. من که رد میشدم مات و مبهوت من را نگاه میکردند که چقدر بی غیرتم، چقدر دل گندهام که همه چیز را رها کردم و راه افتادهام. آنها که از زندگی من خبر نداشتند، فقط میدانستند تنها هستم. آنها که خبر نداشتند چمدان بی کسی من همیشه آماده است برای رفتن. از کوچه و خیابان گذشتم. آرام وارد یک مسیر فرعی شدم که از یک کوه بگذرم. میدانستم آن طرف کوه به شهر راه دارد ولی مگر من قرار بود به شهر بروم که چکار کنم؟، قرار بود کجا بروم؟، انگار این جریان آب شده بود عامل محرک چند سالهی من، اجبار چند سالهی من. انگار لازم بود یک چیزی من را به سمت رفتن هول بدهد. هیچ وقت حدس نمیزدم که ممکن است اسم این محرک سیل باشد. بالای کوه تک و تنها یک آن به روستا و مردمش نگاه کردم. مدرسهی خیام همان جایی که دیپلم گرفتم. همان جایی که مامان مدیر بود و من هر روز میرفتم دنبالش که با هم نهار بخوریم. همان جایی که نصف از شاگردهایم عروس شدند، در یه چشم بهم زدنی به زیر آب رفت. تنها چیزی که از آن باقی ماند خیام بود.
همینطور که راه افتادم پشت سرم فقط صداهای نامفهوم میشنیدم. فقط صداهای آزار دهنده. ولی از دست من یکه و تنها چه کاری برمی آمد جز اینکه خودم هم درگیر سیل میشدم. بی وجدان نیستم نه. نگران مردم هستم. چرا نباشم. ولی چی کار میشد کرد. فقط میتوانستم خودم را نجات دهم. الان که فکر میکنم چرا خودم را نجات دادم؟ نجات دادم که چه اتفاقی بیافتد؟ که چه کار کنم؟ هیچی. الان که اینجا نشستم احساس میکنم خودم را بخاطر کتابهایم نجات دادم. این حس من را فقط کسی میفهمد که کتابخوان باشد، که تنهاییهایش، دلتنگیهایش، حرصهایش، شوق و هیجانش حتی حرف زدن هایش را فقط با کتاب داشته باشد. این را کسی میفهمد که وقتی بعد از ظهرهای پاییز حول و حوش ۵ عصر که هوا به سمت تاریکی میرود، با کلید در خانه را باز میکند و با یک خانهی تاریک روبرو میشود تنها دلگرمیاش کتابهایی است که بتواند شب های طولانی را تحمل کند. تنها دلخوشیاش پیدا کردن کتابای جدید و نخوانده از نویسندهای تنها مثل خودش است.
آره من خودم را نجات ندادم، من کتاب را نجات دادم. گفتم وقتی میخواستم خانه را ترک کنم دلتنگ هیچی نشدم یادته؟ دروغ گفتم. نشد که بگم لال شدم وقتی دیدم نمیتوانم همهی کتابهایم را ببرم. منگ شدم وقتی دیدم کلی کتاب نخوانده در کارتن جلوم چشمم منتظر هستند که بغلشان کنم ولی کاری از دستم برنیامد. دق کردم وقتی بالای کوه میدیدم الان همهی آنها وسط آب، گل و لای شناور هستند. همهی اون کتابها را که با کلی امید و دلگرمی خریده بودم، خیس و کثیف و آواره شدند. من آنها را نجات ندادم. من فقط توانستم بعضیها را با خودم ببرم. تو فکر میکنی در چمدان بی کسی من چی بود؟ لباس، وسایل عتیقه؟ طلا و جواهرات؟ نه، هیچ کدام نبود. فقط کتاب بود و کتاب .اولین رمانی که خواندم، اولین کتابی که بهم هدیه داد، اولین کتابی که بهش هدیه دادم ولی پس داد، اولین کتابی که با حقوق خودم خریدم. کتابی که واژه به واژهاش یادش میافتادم. کتابی که در مریضیهای سخت و تنهایی همدمم بود. آره اینها در چمدان بود. من نمیتوانستم برم کسی را نجات بدهم چون سرمایهام را از دست میدادم. خونهام، وسایلهایم سرمایهام نبودند. کتابهایم سرمایهام بودند. سرمایهی نصفه و نیمه.
از جایش بلند میشود. تخت را مرتب میکند. ملافه و روتختی را مرتب میکند و به سمت تخت نوزادی میرود که کنارش است و نوزادی درون تخت در حالت خواب و بیداری است، به سمتش میرود، او را بیرون میآورد و در آغوش میکشاند. یک روز همین حس را با کتاب داشتم. تکتک آنها رو گردگیری میکردم. ورق میزدم که نکنه بهم بچسبند. جایشان را عوض میکردم. حتی نگاهی به صفحاتش میانداختم. میدونی وقتی این کارها را میکردم خیلی حس خوبی داشتم. گوشه گوشه کتابها با خط خودم حال آن روزهایم را نوشته بودم. آخه میدونی این عادتم بود. پدرم بهم یاد داد که وقتی کتاب میخوانم، حس اون موقع، حال اون روزها، تاریخ و ماه و سال همهاش را بنویسم. ورق که میزدم همهاش یادم میآمد. یکی را چهارده سالگی خوانده بودم، کنارش نوشته بودم تابستان به وقت مرداد ساعت ۳ بعد از ظهر مامان سرکار، بابا سرکار، من تنها، یه شربت آبلیمو کنارم و درازکش مشغول خواندن این کتابم.
وقتی داشتم ورق میزدم یادم افتادم همان روزها در کوچه دیده بودمش، با بقیه فرق داشت. سر به زیر و آرام. مثل بقیه اهل دعوا و کلکل نبود. خودم را کتابخوان نشان میدادم بلکه از من خوشش بیاد ولی روز بعدش رفت که رفت. من معتاد شده بودم، معتاد کتاب خواندن. دومی را که ورق زدم. بیست و دو سالم بود. دانشجو. سر نترس. شاد و خرم و لیسانس گرفته و منتظر آیندهی رویایی. سومی رو که باز کردم بیست و شش سالم بود. آن آینده شده بود حال ولی رویایی نبود. معمولی معمولی. نه پدری بود نه مادری. ولی اون بود. آخه نوشته بودم به وقت آشنایی. هیچ وقت اسمش را نمینوشتم. انگار از خودم خجالت میکشیدم. احساس میکردم الان نگاهم میکند و صورت خوشی ندارد اگر من اسمش را بنویسم، چه احساس احمقانهای!! با ورق زدن کتاب همه چی جلوی چشمم گذشت که کی بود، چرا بود، چه کار کرد، چرا رفت. میدانم چرا رفت ولی الان که اینها را میگویم بازهم دلم میلرزد. بازهم نفس کم میآورم. شاید نباید به حرف پدرم گوش میکردم. نباید گوشهی کتاب چیزی مینوشتم. نباید خاطرهای نگه میداشتم. همین هم شد. او که رفت این عادت از سر من افتاد.
بدون توجه به زمان، مکان، حال و حوصله، بدون توجه به حال روزگار، بدون توجه به ورود آدم جدید یا ناپدید شدن آدم جدید، فقط کتاب خواندم. همین کتابهایی که میبینی، همین کتابهایی که با نوشته های خودم هستند در آن چمدان بی کسی جا خوش کرده بودند. روزی که چمدانم را جمع میکردم از بی خاطره بودن ترسیدم. همیشه این را مامان بزرگم میگفت که از آدم بی خاطره بترس چون هیچی برای به یاد آوردن و همدردی ندارد. خودم شده بودم یکی مثل همان آدمها. نمیخواستم اینطوری بشم. نمیخواستم بعدها از من بترسند چون خاطرهای ندارم. پس کتابهایی را آوردم که من را مجبور میکنند به یادآوری گذشتهها، به یادآوری بودن آدمهایی که یک روزی هم برای من عزیز بودند هم من برایشان عزیز بودم. به یادآوری اینکه من از اول اینقدر بدعنق و بد اخلاق و گوشت تلخ نبودم.
روزگار و بودن بعضیها در زندگیام من را اینطوری بار آورد. روزها با من کاری کرد که به هیچ کس لبخند نزنم. با هیچ کس صمیمی نشوم. راز دلم را به کسی نگویم. دلم برای کسی نلرزد. من از اولش اینطوری نبودم که. یک دختر شاد و خندان بودم که همیشه صدای خندهاش باعث میشد بقیه هم بخندند. به قول محمود دولتآبادی روزگار همیشه به یک قرار نمیمونه. روز و شب داره، روشنی داره، تاریکی داره، پایین داره، بالا داره، کم داره، بیش داره. وقتی داشتم کتابامو جمع میکردم مثل یک بچه با آنها رفتار میکردم انگار سالیان سال است که میشناسمشان. خب حق هم داشتم. خیلی هضم این حرف سخت است که پانزده سال تنها همدم تو بشود کتاب، تنها راهنما و رهگشایت بشود نظرات و تفکرات یک نویسنده، تنها رازدارت بشود شخصیت اصلی داستانها و تو با شخصیتها تا اخر قصه بروی، زندگی آنها را تمام کنی و دوباره برگردی سر یک ماجرای دیگر. خب حق داشتم که نمیتوانستم کتابهایم را جدا کنم. خنده داره ولی میگم: شده بودم مثل یه پدر و مادر که همیشه این جمله ورد زبانشان است که نمیتوانیم بین بچههایمان تفاوت قائل بشویم. نمیتوانستم تفاوت قائل بشوم، ولی چارهای نداشتم. آن روز وقتی که تلاش مردم را برای نجات خانه و زندگیشان را میدیدم از خودم بدم آمد. من داشتم خودم را از درون داغون میکردم برای کتابهایی که روی آب افتاده بودند. مردم نگران از دست دادن زن و بچهها بودند. نمیدانم شاید هم همان مردم دوست میداشتند جای من بودند همه فکر میکردند عقل من پاره سنگ برداشته بود.
آخه کی در آن شرایط و بدبختی و اوج مصیبت یک چمدان کتاب را با هر جان کندنی با خودش حمل میکند؟ راستش را بگویم تا مدتها خودم هم شک کرده بودم که شاید من مشکل دارم، وگرنه چرا همه شبیه هم رفتار میکردند ولی من متفاوت؟. این فکر مثل خوره افتاده بود به جانم ولی گفتم اگه بیشتر ادامه پیدا کند بیشتر از این دیوانه میشوم. واسه همین گفتم آره من فرق دارم به هزار دلیل، یکی تنهایی، یکی نداشتن وابستگی، یکی دلتنگ نبودن برای هیچ کس. خب که چی. همین مردم که انگ دیوانه شدن به من میزدند، در تمام آن سالها یک بار هم به دادم نرسیدند. کمک نمیخواستم، همدم میخواستم.
بزار تا من و تو تنها هستیم یک رازی را بگویم، در تمام آن سالها دلم برای یک مهمانی لک زده بود، برای یک دعوت. دلم لک زده بود که یکی از همان آدمها زنگ خانهام را بزند و بگوید امشب برای شام منتظرت هستیم یا فردا عصر دورهمی داریم بیا، قراره بریم کوه، بیا. دلم پر میکشید که بتوانم به خودم اجازه بدهم بروم زنگ خانههایشان را بزنم و بگویم سلام خواستم به صرف عصرانه شما را دعوت کنم. ولی هیچ وقت این اتفاق پیش نمیآمد. شده بود رویا و آرزو. کارهایی که مردم روزمره و در زندگی خود بدون هیچ برنامهریزی و عملیات محیرالعقولی انجام میدادند، برای من شده بود یک آرزوی دور و ندیدنی که فقط موقع خواب به آنها میرسیدم. واسه همین عذاب وجدانی ندارم که چرا من اینجام و آنها جای دیگه. هر چند حال و روز من خیلی با روزگار و شرایط آنها توفیری ندارد. بعد از رفتن من، آنها درگیر گِل و لجنی شدند که سرازیر شد به سمت خانه و زندگیشان، من درگیر گِل و لجنی شدم که در خودم وجود داشت. آن آدمها بالاخره با هر تلاش و سختی که بود توانستند سر پا بمانند و همه چیز را از کثافت پاک کنند ولی من چه کار میتوانستم بکنم. با خودم، با درونم، با ذهنیاتم درگیر بودم، احساس میکردم و مطمئن بودم که درون یک منجلابی گیر کردم و هر لحظه بیشتر فرو میروم.
بچه را روی تخت میخواباند و میخواهد پوشک او را عوض کند. با پودر بچه و دستمال مرطوب و پوشک روی تخت مینشیند و پوشک نوزاد را باز میکند و با دستمال مرطوب او را پاک میکند. زندگی من از اولش هم در منجلاب بود، منتها در آن پانزده سال آرام آرام در حال غرق شدن بودم، حس نمیکردم، متوجه نبودم ولی بعد از رفتنم از آنجا انگار این زمان غرق شدن تندتر شد و من با سرعت بیشتر در حال غرق شدن بودم. شبیه مدل مردن است، بعضی وقتها یک جوری زجرکش میشوی و به آرامی به کام مرگ کشیده میشوی که خودت هم حس نمیکنی، یعنی عادت میکنی بعد یواش یواش میگی خبری از مُردن نشد که پس شاید این زندگی است، در حالی که این فقط ادای زندگی است نه خود زندگی. در سالهای تنهاییم من ادای زندگی را درمیآوردم. نه من، همه. حالا چون من تنها و بیکس بودم همه مثالها روی من بود، همه میگفتند طفلک چه زندگی سختی دارد، چقدر تنهاست. در صورتی که همه مثل هم بودیم ولی چون زن و بچه و شوهر و خانواده داشتند متوجه نبودند که سختی زندگی مشغول پیر کردن آنها است. فکر میکردند این زندگی است که دنبالش بودند ولی من که از دور شاهد زندگی و گذران عمرشان بودم، میدیدم که فقط تحمل میکنند، روزها را به زور به شب میرساندند تا روزگار بگذرد.
بچه را با پوشک نو بلند میکند، بغل میکند و با دست چپ خود پوشک کهنه و دستمال مرطوب را داخل روزنامه میگذارد و توی یک سطل آشغال که لبهی تخت است میاندازد. با بچهی در بغل از اتاق خواب بیرون میرود، به سمت آشپزخانه میرود. همان طور که بچه بغلش است شعلهی گاز را روشن و کتری را روی آن میگذارد. شیر ظرفشویی را باز میکند، پارچ آبی پُر میکند و داخل کتری میریزد. شیر خشک نوزاد را از داخل کابینت بیرون میآورد و روی اوپن آشپزخانه میگذارد. وقتی از کوه گذشتم با جمعیتی روبرو شدم که همه یک تیکه از وسایل ضروری خودشان را روی دوششان گذاشته بودند و مثل یک صف راه میرفتند. آن موقع مطمئن بودم هیچ کدام از آنها هم نمیدانستند به سمت کجا میروند. وقتی من هم پا به پایشان راه افتادم و دل به حرفهایشان دادم، فهمیدم دستور تخلیه شهر و روستا را داده بودند. وقتی من هم در صف کنار همان مردم راه افتاده بودم، متوجه نگاههای تعجبآمیز بعضی به خودم شدم. صدای حرفهای درگوشی را میشنیدم. آخ این مردم در اوج مصیبت و بدبختی هم وقتی یک نفر را میبینند که کمی با آنها فرق دارد شروع میکنند پشت سرش حرف زدن. یکی نیست بگه آخه شماها الان وسط این همه مصیبت تنها مشکلی که دارید این است که من چرا فقط یک چمدان به همراه دارم؟ چرا تنها هستم؟ چرا گریه نمیکنم؟ چرا چشمهایم سرخ نیست؟ چرا ناراحت نیستم؟ چرا به زمین و زمان فحش و بد و بیراه نمیگویم؟ واقعا دوست داشتم در آن موقع به آنها میگفتم که به شما چه مربوط است. مگر جای شما را تنگ کردهام؟
اما یک کلمه حرف نزدم. قدمهایم را کندتر کردم که خیلی نزدیک نشوم ولی باز چشم ام به چشمشان میخورد. سرم را به سمت زمین پایین میانداختم و با چمدان بی کسیام راه میرفتم تا خودم با خودم به یک راه حل برسم که چه کار باید بکنم. کجا باید بروم. هنوز درگیریهای خودم تموم نشده بود که شروع کردند به سوال پیچ کردن من. از کجا میایی؟ کجا میخوای بری؟ همه وسایل با ارزشت داخل همین چمدانه؟ خانوادهات همراهت نیستند؟ من فقط مات و مبهوت نگاه میکردم، نمیتوانستم حرف بزنم پس فقط با آره و نه جواب سوالها را میدادم ولی ولکن نبودند. باورت میشه در همان مسیر تا مرز خواستگاری هم رفتیم، خودم خندم گرفته بود ولی حیف نمیتوانستم خندههایم را عیان کنم. همینطوری که به حرفهایشان گوش میدادم و از نگاهشان حرصم میخوردم، یکی از همان آدمها با صدای بلند دست دختر بچهاش را گرفت و رو به من گفت خودشه؟ تو مطمئنی؟ و دست دختر را به طرف من میکشید. به سمت ما آمدند. مادر گفت دخترم شاگرد شما بوده اره؟ من در آن لحظه و شرایط خودم را هم یادم نمیآمد چه برسد به شاگرد و مدرسهای که الان زیر آب بود. گفتم حتما. من شاگرد زیاد داشتم الان یادم نمیاد ولی اگر خودش میگوید، پس شاگرد من بوده. مادر با لحن سرشار از شکایت و عصبانیت و در شرایطی که همه ما را نگاه میکردند خطاب به من گفت شما به اینها گفتید که باید حتما کتاب بخوانند؟ که کتابخوانی را فراموش نکنند و هر هفته یک کتاب جدید بخرند؟ شما اینها را مجبور کردید که تا نصفه شب بنشینند به خواندن کتابهای عاشقانه؟ ها؟ چرا؟ به شما چه؟ شما چه کارهی این بچهها هستید؟ ما این بچهها را میفرستیم مدرسه که چیزی یاد بگیرند نه که هوایی بشوند و به حرف ما هم گوش ندهند. بعد رو به همهی مردم آنجا گفت: بشناسید این خانم را، همین خانم در مدرسه بچههای ما را مجبور میکند که حتما کتاب بخوانند، که از این داستانهای عاشقانه بخوانند و سر کلاس برای همه تعریف کنند. این درسته آخه؟ خدا وکیلی این درسته؟ شما جای من بودید چیکار میکردید؟ همهی اون مردم شروع کردند به پچپچ کردن و نگاههای عجیب و غریب به من. تنها چیزی که از ذهنم عبور کرد این بود کاش من هم الان زیر آب بودم و به این ور کوه نمیرسیدم. تنها چیزی که مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت این بود که بابا و مامان و من چقدر در تمام این سالها کار بیهودهای انجام دادیم که الان یک جوری با من رفتار میکنند که انگار به بچههایشان تجاوز شده.
آن لحظه را هیچوقت فراموش نمیکنم. سیل و باران و از دست دادن تمام سرمایه و آرزوهایم برایم سنگین بود تا حدی که مدتها خواب این فاجعه را میدیدم ولی این نوع برخورد و واکنش در قبال دعوت به کتابخوانی بچهها به حدی برای من سخت و طاقت فرسا بود که بعضی شبها کابوسش را میبینم. برخورد آن آدمها به حدی برای من آزار دهنده بود که همان جا چمدانم را باز کردم و هر چی کتاب داشتم انداختم بیرون. انداختم روی زمین به طوری که همهی آن نگاه های عجیب به سمت کتابهایم جلب شود. همینطوری همه هاج و واج نگاه میکردند. روی زمین نشستم و یکی یکی کتابها را از روی زمین بلند میکردم و به سمت مردم نگه داشتم. در چشم تک تک آنها نگاه کردم که متوجه بشوم واکنشهایشان نسبت به کارهای من چیست. یکی از آخر جاده با صدای مردانهای گفت، خب که چی؟ معلومه دیوانه است. آدمی که همچین کاری را با بچهها میکند، معلوم است با یک چمدان از آشغالها تک و تنها راه میافتد وسط جاده.
حرفهایشان را نمیشنیدم، انگار یک صدای خیلی دور و نامعلوم فقط میآمد. دیگر متوجه نگاهها و رفتار آن آدمها نشدم. فقط میدیدم که خودم دوباره مشغول جمع کردن کتابها هستم، با گوشهی روسری گِل و باران وسط جاده را از کتابها پاک میکنم و دوباره با یک دقتی در چمدان میگذاشتم. فکر میکنم ساعتها این کار طول کشید. چون وقتی در چمدان را بستم و خواستم بلند شوم، نه آدمی دور و اطرافم بود و نه از روشن بودن هوا خبری بود. انگار سالها گذشته بود. فقط یک حرف در ذهنم دائم تکرار میشد که یکی از همانها گفت، ولش کنید، اینها خانوادگی همینطوری بودند. این حرف فقط یک زخم نبود این حرف تبدیل شد به یک دمل که هر لحظه بیشتر بزرگ میشد و چرکها بیشتر خودشان را نشان میدادند. تا مدتها به هزار منظور و مفهوم برای خودم تعبیر میکردم. تا ماهها این حرف را به یک رفتار، کردار یا اخلاق خودم یا پدر و مادرم ربط میدادم تا برسم به این که ما چه کردیم، چرا هنوز اندر خم یک کوچه بودیم. چرا مردم آدم باسواد و روشنفکر و کتابخوان را یک دیوانه در نظر میگرفتند. چرا مردم فکر میکردند اگر یک دختر هفده ساله رمان عاشقانه بخواند از راه به در میشود و ما رو مسبب اینها میدانستند.
همان طور که بچه را به بغل دارد به سمت آشپزخانه میرود. اینقدر گرم صحبت بود که صدای سوت کتری را نشنید. پس به سرعت کتری را خاموش کرد، دو قاشق شیر خشک با کمی آب جوش را داخل شیشه شیر بچه حل کرد و برای اطمینان از داغ نبودن شیر کمی از آن را مزه مزه کرد و بعد در دهان نوزاد گذاشت. همان طور که نوزاد در بغلش است و در حال شیر خوردن به سمت اتاق دیگری میرود که شبیه اتاق کار یا مطالعه است. سر تا سر اتاق قفسههای کتاب دیده میشود و از فرط کم جایی تعدادی از کتابها همچون آجر به دیوار چسبیدهاند. سمت راست اتاق کنار پنجره قدی یک میز تحریر با لب تاپ قرار دارد که کلی کاغذ نانوشته و کاغذ چرکنویس با خودکار و عینک پخش و پلا است. لبهی صندلی لباس راحت مردانهی آویزان است و در کف زمین نیز همچنان تعداد زیادی کاغذ ریخته شده است. در حالی که بچه در بغلش به خواب رفته است به آرامی بچه را روی زمین میگذارد و با طمانینه وسایل را مرتب میکند.
وقتی که راه افتادم و رسیدم به سر جادهی که ماشینها از آنجا گذر میکردند، اینقدر ذهن، مغز و روح و روانم درگیر آن ماجرا و حرفهایی که شنیدم بود که اصلا متوجه زمان و گذر وقت نشدم. دیدم یک وانت که یک خانواده پشت وانت نشستند و یک آقایی جوان راننده که کنار دستش زن و بچهی هم بودند، برای من بوق میزنند و چراغ روشن و خاموش میکنند. نمیگم نترسیدم چرا، اتفاقا ترسیدم خب من تنها با یک چمدون، مانتو و شلوارم گِلی، در آن ساعت ولی خب وقتی بچهها و تعدادی زن دیدم خیالم راحت شد. با خودم گفتم من که جای مشخصی ندارم پس با این ماشین همراه میشوم تا به مقصدی برسم. سوار وانت شدم. عقب وانت دو زن، یک دختر جوان که در حال شیر دادن به بچهاش بود و یک زن میانسال که انگار مادربزرگ بچه محسوب میشد. این سه نفر روبروی من نشسته بودند و در کنار من یک دختر بچه یازده ساله و دو پسر دوقلو پانزده ساله نشسته بودند. از رنگ چشمهایشان مشخص بود که هر سه خواهر و برادر بودند. به نظر میرسید مادر و پدر این سه بچه همان زن و شوهری هستند که جلوی وانت نشستهاند چون هیچ شباهتی با دو زنی نداشتند که در روبروی من بودند.
همین که من نشستم متوجه نگاه عجیب و غریب آنها به خودم شدم هر چند مدت زمانش طولانی نبود و بعد از چند دقیقه از خیر من گذشتند و به کار و حرف خودشان رسیدند. اما احساس میکردم که بچهها خیلی به چمدان من حساس شدهاند. از این مدل فضولی های بچه گانه که دوست دارید به هر چیزی که برایتان ناشناخته است برسید. آن سه همان طور هاج و واج به چمدان نگاه میکردند به من نگاه میکردند. انگار منتظر واکنش من بودند. تا اینکه یکی از پسرها شجاعت به خرج داد و نزدیک من آمد با همان لهجهی که سالیان سال از شاگردهایم میشنیدم، از من پرسید که در چمدانم چه چیزی به همراه دارم؟ لبخند زدم و گفتم برای چی میپرسی. گفت، اخه خیلی چمدان عجیب و غریبی است انگار هم خالی است و هم سرشار از وسائل گران قیمت است. ناخوداگاه یک نگاه به چمدانم انداختم و با خودم گفتم واقعا وقتی داشتم کتابهایم را میگذاشتم در چمدان، هیچ وقت به این فکر نمیکردم که چقدر شکل و شمایلش میتواند عجیب باشد. سرم را به طرف پسربرگرداندم و گفتم: نه به نظر من که هیچ جوری نیست. در همین حین دختر کمی جلوتر آمد و کنار برادرش نشست و بعد از کمی مِن و مِن کردن میشه بازش کنید؟ مادر بزرگی که روبروی من نشسته بود با همان زبان محلی تشری به دختر زد که بعدها فهمیدم به او گفت چرا دخالت میکند و اصرار به کاری دارد که به آنها مربوط نیست. همان لحظه دلم برای بچهها سوخت. همان لحظه احساس کردم که بر خلاف آدمهای قبلی، من میتوانم با این بچهها ارتباط برقرار کنم. احساس کردم که میتوانم به آنها کمک کنم. بعد از این ماجرا فهمیدم که نه فقط من بلکه آنها نیز به من کمک کردند در واقع کمک کنندهی اصلی بچهها بودند. روحیات و خلقیات و رفتار من با این بچهها تغییر کرد. به دختر گفتم آره بازش میکنم فقط به شرطی که نه تعجب کنید نه سوال بپرسید.
هر سه بچه جلوتر آمدند و قول دادند فقط نگاه کنند. برای سومین بار در روز چمدان را باز کردم و همین که بچهها چشمشان به کتابها خورد نگاهشان سرشار از ذوق و هیجان شد اما چون به من قول دادند حرف نزنند به سرعت به طرف مادر بزرگ برگشتند و شروع به حرف زدن با آنها کردند که مادر بزرگ و مادر بچه هم سرشان را جلو آوردند تا ببیند داخل چمدان چه چیزی است که اینقدر این بچهها خوشحال و ذوق زده شده اند. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم پس من شروع کردم به صحبت کردن که چرا قیافههایشان این شکلی شد؟ گفتم اینها کتاب است برای خواندن. خودم هم نفهمیدم که چرا داشتم این بدیهیات را برای آنها توضیح میدادم. شاید بخاطر ماجرای قبل از این بود که احساس میکردم با یک حجم از نادانی روبرو هستم. مادربزرگ رو به من کرد و گفت، میدانیم چه چیزی هستند. تعجب بچهها برای همین هم هست، آخه شما نگاهی به سمت چپ خود بنداز، فکر میکنیداین کارتنها چه هستند؟ وسایل خانه؟ اثاثیه گران قیمت؟ نه. ما هیچی نداشتیم. یعنی داشتیم. میگوید پسرم بعد با سر اشاره به جلو میکند که من بفهمم منظورش همان مرد راننده است، دو تا گاو و یک زمین کوچیک کشاورزی داشت ما همه با هم زندگی میکردیم الان هم همینطور. تمام خرج و سرمایه هم از طریق این حیوانها و زمین بود. سیل دیشب همه را نابود کرد، نصفه شب گاوها تلف شدند و زمین هم رفت زیر آب. واسه همین هیچی برامون باقی نموند الا یک چیز که پسرم و این بچهها هنوز معتقدند سرمایهی اصلی هستند و این سرمایه کتاب است. داخل همهی این کارتنها کتاب است. در چمدان، ساک و کیف همه کتاب است. پسرم از کتابی نگذشت و هیچی را جا نگذاشت. گفت فکر اینکه یکی از این کتابها خراب بشوند، خیس بشوند یا از بین بروند او را دیوانه میکند، واسه همین همه را جمع کرد.
وقتی مادر بزرگ اینها را تعریف میکرد احساس کردم من چقدر بی عرضهام، چقدر بی مسئولیتم، چقدر نادانی و کاهلی به خرج دادم که اون همه کتاب را جا گذاشتم. که اجازه دادم از بین بروند، تنها بمانند. چرا اجازه دادم که از میانشان انتخاب کنم. احساس کردم پس این همه شعار میدادم که برایم مهم هستند، همهاش باد هوا بوده. من در اصل نگران جان خودم بودم. نگران بودم که وسیلهی زیاد حمل نکنم تا مبادا جانم در خطر بیفتد. همان لحظه اشکهایم جاری شد. انگار بغض تمام این سالهای تنهایی و بی کسی، بغض جا گذاشتن کتابهایم، بغض دیدن بدبختی و ناچاری مردم، بغض دیدن نادانی و کم آگاهی مردم همه در گلویم جمع شده بود و مثل سیل این چند روز راه افتاد. حالا گریه نکن کی گریه کن. اینقدر گریه کردم، اینقدر ضجه زدم که همه فکر کردند یک فاجعهی بزرگ را پشت سر گذاشتم که همین هم بود یک فاجعه نه، چند فاجعه را پشت سر گذاشته بودم. انگار تازه به خودم آمده بودم. بچهها دورم جمع شده بودند، نتوانستم بغلشان نکنم. نکنم. نتوانستم نگویم خوش به حال شما بخاطر همچین خانوادهای، بخاطر همچین فکر و دغدغهای که در این موقعیت شما به جای اینکه نگران اسباببازی و وسایل خودتان باشید، نگران کتابهای پدرتان بودید که آسیبی نبینند.
برخلاف همیشه که حرفهایم فقط در ذهن و دلم گفته میشد و هیچ وقت صدای خودم را نمیشنیدم اما این بار همه را به زبان آوردم. انگار آب روی آتش بود. انگار تمام هول و هراس این چند سال، تمام عقدهها و حرصهای این چند سال با گفتن این کلمهها خالی شد و از بین رفت. تا چند ساعت هیچی نگفتم. نه من بلکه همه. فقط به آسمان نگاه میکردم، باران قطع شده بود و آسمان صاف بود. بقیه را که نگاه کردم همه خواب بودند. دختر و پسرها چنان کنار کارتون کتابها به خواب رفته بودند که انگار در بغل مادرشان با یک اطمینان و آرامشی خوابیدهاند.
همانطور که داخل اتاق مطالعه را جمع میکند و کارها را تمام میکند، بچه را به آرامی از روی زمین برمیدارد و به داخل اتاق خواب میرود، شیشه شیر را از دست بچه میگیرد و او را داخل تختش میگذارد و همانطور پاورچین پاورچین از اتاق خارج میشود و به سمت آشپزخانه میرود. پیچ رادیو را میپیچاند و صدای آن را کم میکند صدای گوینده رادیو را میشنود که در حال خواندن اخبار است. او در همان حال که اخبار را گوش میدهد به سمت یخچال میرود و یک ظرف پر از قارچ، یک بسته گوشت چرخ کرده و دو تا فلفل دلمهای قرمز رنگ را از یخچال بیرون میآورد. صدای گوینده میآید که میگوید در پی زلزلهی ۷ ریشتری شب گذشته در شهر…
همین که من به نور خورشید عادت کردم، دیدم بچهها هم چشمهایشان را باز کردند و خیلی خوشحال به آسمان خیره شدند و به آرامی به پهلوی مادر بزرگ خود میزنند و با لهجهی محلی او را از نبودن باران و ابر در آسمان با خبر میکنند. من خوشحال بودم که بالاخره تمام شد این همه بدبختی، بالاخره آسمان روی دیگرش را به ما نشان داد اما از ذوق و هیجان بچهها بیشتر سر کیف آمدم که سرتاسر امید بودند و نوید بخش زندگی جدید و نو. همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد اگر باران قطع شده، اگر آسمان صاف و بدون یک لکه ابر است پس چرا باید خانه و زندگیام را رها کنم و بروم ناکجا آباد؟ چرا برنگردم؟ وقتی با این تصمیمات فکر خودم را مشغول کرده بودم و منتظر یک تایید نهایی بودم، مادربزرگ به طرف من آمد و گفت پسرم از رادیو شنیده که خداروشکر باران و سیل تموم شده، دیگه خبری نیست. ته دلم غنج میرفت بخاطر همین تایید نهایی. ته دلم منتظر یک همچین خبری بودم، بی مهابا گفتم پس برمیگردیم نه؟ مادربزرگ گفت، ما دیگه نه. چون هر چیزی را که داشتیم از بین رفت. برگشتن ما فایدهی ندارد. هر شهر دیگری هم باشیم میتوانیم کاری انجام بدهیم ولی دیگر به آنجا برنمیگردیم. بچهها همانطور هاج و واج مادربزرگ را نگاه میکردند. به بچهها گفتم شماها دوست ندارید برگردید؟ بخاطر دوست و همکلاسی؟ بخاطر خانه و اقوام و فامیل؟ دختر بچه گفت با چشمهای خودمان دیدیم که چند تا از دوستهایمان را سیل برد. به چشم خودمان دیدیم که هر چه اسباببازی داشتیم آب با خودش برد. به چشم خودمان دیدیم که تمام فامیل شهر را ترک کردند. اگر برگردیم فقط خاطرهی بد داریم و باید تا سالها با همان خاطرهها سر کنیم. یکی از برادرهایش ادامه حرف خواهر را گرفت و گفت، به سمت یک شهر غریبه برویم خیلی بهتر است تا برگردیم همان جایی که همه عمرِ پدرمان از بین رفت.
خوب که به حرفهایشان فکر کردم، متوجه شدم حق با بچهها است ولی من یک دلیل برای برگشتن داشتم و کتاب بود. نمیدانم شاید یک طوری شده بود که امکان داشت به خیلی از کتابهایم آسیب نرسیده باشد. یه دلیل بزرگ هم برای برنگشتن داشتم و آن هم پدر و مادر بچههایی بود که بخاطر کتابخوان شدن بچههایشان از من متنفر بودند.
دلیل ترس از برگشتن را به مادر بزرگ گفتم، لبخندی سرشار از امید و روزهای خوب به من زد و گفت، تو باید برگردی. معلمی یعنی همین. تو بچهها را خوب تربیت کردی. حالا که به جایی رسیدند، حالا که فهمیدند حرف تو برایشان بهتر است، باید برگردی. باید اجازه ندهی بلاهت و نادانی خانوادهها به تربیت تو غلبه کند. تو نباید به پدر و مادرها خُرده بگیری. خب حس خوبی نیست وقتی میبینند دختر یا پسرشان به حرفهای یک غریبه گوش میدهند اما حرف آنها نه. انتظار همچین رفتاری را ندارند. حالا غریبه چه همسایه باشد چه معلم فرق ندارد، در هر صورت آنها دوست ندارند. ولی وقتی به همان پدر و مادر بگویی بچهات قرار است فردا دکتر بشود یا مهندس، نویسنده یا معلم بشود کل محله را شام میدهند و قربان صدقه تو هم میروند. پس باید برگردی، باید بخاطر بچهها هم که شده تحمل کنی ولی به نظر و راهت ادامه بدهی.
برگشتم. از همان جاده دوباره پیاده راه افتادم. از کوه عبور کردم. به بالای کوه رسیدم به حدی اشعه و نور خورشید زیاد بود که جایی را نمیدیدم فقط صدای داد و بیداد و فریاد را میشنیدم. آفتاب بود، همه جا روشن بود. اما همه چیز زیر گِل و لای و لجن بود. زنها یک گوشه در گِل نشسته بودند و اسباب و اثاثیه پخش شدهی خانه و زندگیشان را بغل میکردند. مردها سر گاو و گوسفندهایی که مرده بودند را بغل کرده بودند و گریه میکردند. مردهایی که تمام این سالها من ندیدم یک بار گریه کنند. یکبار غصهدار بشوند اما حال امروزشان با همیشه فرق داشت. بچهها همینطور مَنگ وسط گِل محو تماشای پدر و مادرها بودند. با هر بدبختی توانستم خودم را به خانه برسانم. به نزدیکیهای خانه که رسیدم نتوانستم تشخیص بدهم زیر پایم لاشهی حیوان است یا کتابهایم. فقط توانستم با هزار بدبختی در را باز کنم، با باز شدن در یک حجم زیادی از آب به طرفم هجوم آورد به صورتی که مردم یک لحظه احساس کردند باز سیل آمده. تابلو، تلفن، وسایل آشپزخانه، میز توالت، ساعت، قاب عکس همهاش روی آب بود. به اینها توجهی نکردم. انگار نمیدیدم. فقط جلو میرفتم جلو میرفتم تا رسیدم به بوفهی قدیمی مادرم. روز آخر روز رفتنم تمام کتابها را در کارتن جمع کردم و گذاشتم روی همان بوفه. خیلی از آنها باقی مانده بود، همانهایی که موقعی که میخواستم بروم با آب در حال گفتگو بودند. هر چی توان داشتم را جمع کرده بودم و کتابها را گذاشته بودم روی بوفه. باورم نمیشد همشون سالم بودند. تک به تک. حتی نمدار هم نشده بودند. با کمک مردم توانستم وسایلم را بزارم بیرون و شروع کنم به تخلیه کردن آب. مردم خیلی هوایم را داشتند. خودشان کم داغ ندیده بودند. کم مصیبت زده نبودند اما انگار این باران و سیل دلشان را شسته بود. خیلی با من مهربانتر و صمیمیتر شده بودند. با من حرف میزدند حتی باورت میشه حرفهایی میزدند که من خندم بگیرد و یادم برود در چه موقعیتی هستم.
خودم میدانستم حجم آسیبهایی که به من وارد شده خیلی کمتر از بقیه بود. من نه خانوادهای داشتم و نه بچهای که از دست برود. هر کسی را که داشتم از دست داده بودم. نه زمین و نه حیوانی داشتم که آسیب دیده باشند، تنها چیزی که آسیب دیده بود مدرسه بود که قول دادند همه با هم دوباره سر پاش کنند. اولش به مهربانی و لطف مردم حس خوبی نداشتم نه که ندیده بودم، احساس میکردم شاید به سرشان زده باشد ولی یواش یواش عادت کردم. من هم شروع به کمک کردن کردم. همه با هم شروع کردیم. وقتی خانهها خشک شد، خیابانها تمیز شد شروع کردیم به تعمیر کردن مغازه و مدرسه و خانهها، همه با هم. یادم است بعد از تعمیر وقتی خواستم وسایل را دوباره بچینم شاگردهایم به کمک آمدند. بجز دو نفر سمیه و پریا که نبودند، که سیل کاری کرده بود که نباشند ولی پدر و مادر همین دو بچه کم از بقیه برای من نذاشتند. با همان بچهها شروع کردیم. بچهها سر نحوهی چیدن کتابها به سر و کلهی هم میزدند. نمیدانستند بر اساس قطر و اندازه باشه یا بر اساس اسم ناشر و نویسنده باشه یا بر اساس موضوع. آخرش هم هر قفسه یک جور چیده شد. هیچ وقت به ترکیبی که بچهها چیده بودند، دست نزدم. هر بار که رد میشدم یاد بچهها میافتادم. بعد از ظهر خسته و کوفته باز در لاک تنهایی خودم فرو رفته بودم و داشتم به تمام این مصیبتهایی که از سرگذرانده بودم، فکر میکردم که در زدند وقتی در را باز کردم، یکی از بچهها با مادرش آمده بود تا یکی از کتابهایی که از آن خیلی خوشش میآمد را برای مادرش قرض بگیرد. این شد عادت مردم این روستا. کتابهایی که من از آنها تعریف میکردم را بچهها برای پدر یا مادرش خود قرض میگرفتند. اگر هم سواد نداشتند بچهها برای پدر و مادر خود داستان را میخواندند و تعریف میکردند.
این قرض گرفتن و رفت و آمدها به حدی زیاد شده بود که من تصمیم گرفته بودم به یکی از دخترهای جوانی که همیشه با حسرت به کار و زندگی من نگاه میکرد که انگار من بهترین زندگی را داشتم در حالی که اینطوری نبود، کلید خانه داده بدهم تا در ساعاتی که من نیستم یا مدرسه هستم به اعضای محله کتاب قرض بدهد و اسم و تاریخ را هم بزند. شده بود دستیار من. کمکم خودش هم تبدیل شد به یک کتابخوان حرفهای و ماهر. خودش هم به بچهها کتاب های خوب را پیشنهاد میداد. حس غرور داشتم وقتی از محله رد میشدم، وقتی وارد هر مغازهی میشدم، وقتی با مردم همکلام میشدم خودم میتوانستم تغییر را حس کنم. میدیدم نحوه برخورد و رفتار و نوع حرف زدن مردم حتی مدل زندگی تغییر کرده. بیشتر به تربیت بچه اهمیت میدادند. در مورد اتفاقهای مهم با علم و نظر صحبت میکردند. با هم بیشتر مهربان بودند و بیشتر به فکر هم بودند. شاید خودشان چون آدمهای مغروری بودند این تغییر رو قبول نمیکردند و میگفتند ما از اولش هم همینطوری بودیم. ولی حتما اگر یک غریبه وارد این روستا میشد حرف و نظر من را تایید میکرد.
صدای زنگ در را میشنوم. از نوشتن دست برمیدارم. تا از روی صندلی بلند شوم و از اتاق خارج شوم و از پلهها بروم پایین، چندین بار صدای زنگ را میشنوم. همسایه طبقهی بالایی است. میگویم بله، صدایش میآید که این ماشین را بردارید میخواهند نظافت کنند. میگویم الان نمیتوانم بیایم. صدای داد و فریادش را میشنوم که ای بابا شما ما را خسته کرید. فرهنگ ندارید ماشین نخرید یعنی چی، مسخره شما نیستیم که. سلانه سلانه پلهها را میروم بالا. دوباره میروم به سمت اتاق و روی صندلی مینشینم . شروع میکنم به نوشتن که کار هر مرد نیست خرمن کوفتن گاو نر میخواهد و مرد کهن. پایان. کاغذها را مرتب میکنم. عینک را از چشمانم برمیدارم و فقط به جایی خیره میشوم. صدای شدید باران را الان میشنوم. صدای گرومپ گرومپ در و فریاد زن و مرد را میشنوم که میگویند در را باز کن. زود باش. گیج و منگ با همین حالت میروم در را باز میکنم در تا میز تحریر فاصلهی زیادی ندارد. همین که در را باز میکنم میبینم همه دارند با چمدان ، بقچه، هر چیزی که دم دستشان است فرار میکنند. همینطوری که با عجله فرار میکنند، فریاد میزنند زود باش دیگه، معطل چی هستی همه جا را سیل برد از صبح اعلام کردند تخلیه کنید، ما فکر کردیم شما رفتید. همین که میخواهم برگردم به داخل خانه یک تیکه از سقف به سمت پایین ریزش میکند، صدا های مبهم شنیده میشود. من با دو چشم خویشتن دیدم که نوشتههایم زیر آوار و باران ناپدید شدند.