خورشید اول تیرماه، خسته از انقلاب تابستانی، آرام آرام بالا میآمد و اتاق پسرک شلخته داستان ما را روشن میکرد. آآآ… ببخشید. اسمش را نمیدانم. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فرصت نشد بپرسم. بدو بدو آمدند توی اتاقم خرکشم کردند که بیا و قصه این بچه را تعریف کن. ظاهرا قصه گوی قبلی در خواب سکته کرده بود. همه آن چیزی که به من گفتند این بود که در این خانه پسری زندگی میکند که خانوادهاش یک ماه است تنهایش گذاشتهاند و امروز هم تولدش است.
بگذریم. آفتاب روی صورتش افتاده بود و پلکهایش را گرم میکرد. تا ظهر میخوابید، اگر حساسیتش اجازه میداد و انقدر به عطسه نمیانداختش و با سردرد و آبریزش بینی بیدارش نمیکرد.
چشمهایش را مالید و پنج بار پشت هم عطسه کرد. بیست دقیقه تمام به انتظار عطسه ششم به دیوار رو به رویش زل زد که یک مرتبه یادش افتاد: «امروز بیست سالم میشه!»
بیست دقیقه دوم را به بررسی شرایط گذراند و آمد بیست دقیقه سوم را شروع کند که شکمش بهم پیچید و قار و قور کرد. بلند شد رفت دستشویی.
دستهایش را که میشست با خودش گفت: «یعنی دهه سوم زندگی!» خم شد و سه بار به صورتش آب زد. خنک شد و حالش جا آمد. سرش را که بلند کرد، در آینه چهرهای را دید که هیچ تفاوتی با پارسال نداشت. حوله را برداشت و صورتش را خشک کرد. دوباره نگاه کرد. نه. هیچ نشانهای نبود که ثابت کند یک سال بزرگتر شده. در دستشویی را بست و رفت آشپزخانه.
شیر آب را باز کرد و کتری را زیرش گرفت تا پر شود. حالا که تولدش بود، قصد داشت سری به کتابفروشی بزند و به خودش کادویی بدهد. شیر را بست و کتری را روی اجاق گذاشت. ماهیتابه را برداشت و دو تا تخم مرغ داخلش شکست. جلز و ولزشان بلند شد.
چه کتابی؟ چیزی در ستایش تنهایی و تنبلی میتوانست گزینه خوبی باشد. به تخم مرغها نمک زد. ابلوموف؟ تابه و کتری را برداشت و روی میز گذاشت. نان را از توی فر در آورد و نشست. لقمهای گرفت. گازی زد که ناگهان شدیدا احساس افسردگی کرد. «نمیرم. برای چی برم؟» سعی کرد لقمهاش را قورت دهد. بغضش گرفته بود. لقمه را نیم جویده سر داد، سفره را رها کرد و رفت.
تا عصر که تلفن مدام یک ریز زنگ میزد، از اتاقش بیرون نیامد. مادرش بود. زنگ زده بود تولدش را تبریک بگوید. تشکر کرد. مادرش خندهاش را خورد و پرسید: «ناراحتی؟»
او هم متقابلا پرسید: «کی برمیگردین؟»
«فردا صبح. خوبی؟»
گفت: «خوبم.» و قطع کرد.
هوا داشت تاریک میشد. دیگر تحملش را نداشت. رفت لباس بپوشد که برود بیرون.
کوچه خلوت بود و آبی. نسیم خنکی شقیقههای ملتهبش را ماساژ میداد.
یکی دو ساعت بیهدف پرسه زد تا به کتابفروشی رسید. میخواست بی اعتنا رد شود که آن ویترین چوبی و کتابهایی که زیر نور ملایم خوابیده بودند، نرمش کردند. ایستاد. چقدر کتاب…
بیست سالگی در همینها بود، در تک تک این کتابهایی که میدانست بعضیهایشان چقدر آشغال و به درد نخورند. چقدر دوست داشت جهان مکتوب خودش را بسازد.
«خوشم میآد. همین بس نیست؟»
در را هل داد و رفت تو. شلوغی کتابفروشی را دوست داشت. ازدحام آرام و پچپچ انسانهای کنجکاوی که ادبیات برایشان پدیدهای چشمگیر و فاخر بود. با خوشرویی با فروشنده دختر هم سنش احوال پرسی کرد.
پرسید: «در راه رو ندارین؟»
«چرا. صبر کن.» و در پستویی غیب شد.
به قفسهها نگاه کرد. اگر آنقدر دوست داشت، چه اشکالی داشت یکی دیگر هم بردارد؟ دختر که برگشت، گفت: «جنگل نروژی رو هم بر میدارم.» کتابها را حساب کرد و بیرون آمد.
آسمان شب صاف بود و خیابانها غرق در نور و همهمه. نفس عمیقی کشید. تصمیم گرفت مسیر برگشت را هم پیاده طی کند. از کنار مغازهها گذشت. هر لحظه بیشتر سر کیف میآمد. انگار که از هیاهو تغذیه کند. گفتیم تغذیه، یادش آمد از صبح هیچی نخورده.
دم سوپر مارکتی ایستاد و رفت کمی خرت و پرت بخرد. بیرون که آمد، متوجه چیزی شد. با سوءظن به اطرافش نگاه کرد. خیابانها خلوتتر شده بودند. از تعداد مغازهها کاسته شده بود. محلهها تاریکتر میشدند. ناگهان با نتیجهای که جلوی چشمش بود و از پذیرفتنش امتناع میکرد رو به رو شد: داشت به خانه میرسید. سعی کرد راهش را دور کند. از این کوچه به آن کوچه رفت. بالا رفت. پایین آمد. از مسیرهای سر راست دوری کرد اما هر چه کرد، بالاخره به کوچهشان رسید. آهی کشید. کلید را در آورد و در را باز کرد.
در تاریکی از پلهها بالا رفت. ترجیح داد کلیدها را یکی یکی امتحان کند ولی چراغ را روشن نکند. کلید سوم در آپارتمان را باز کرد. کفشهایش را در آورد، کیسه خرید را روی اپن گذاشت و یک راست رفت توی اتاقش و در را بست.
یک ساعت بعد، چراغ مطالعهاش را روشن کرد.