روستاشهر«بیگدا»، که تازه به آن کوچیدهام، خاموش و زیباست. در یک جا کشتزارها وتپههای پخچ و بلند با سه رنگ زردگون، سبز روشن و سبز تاریک؛ مثل امواج با هم گره خوردهاند. جنگل پشت مزرعه را پر کرده و درختان سوزن برگ «گران» دامن آسمان را دندانهیی بریده است. خیال میکنم جنگل آن قدر نزدیک است که با دست میتوانم لمسش کنم. جنگل مثل جادوگری مرا منتر کرده به طرف خود میخواند. قدم زده به طرفش جاری میشوم. دردامنه و بالای تپهی سبز، خانههای چوبی مزرعه داران دلربایی میکنند. خانه ها وکلبههای سرخ و سپید باب دندان نقاشانی است که تشنهء شکار زیباییهایند.
از شیب یک بلندی کمربُرزده میان راه تراکتور رو پیش میروم. ازکنار گندمزاری میگذرم. نزدیک یکی از خانه ها، مادیان یالداری با تعجب و مهر به سویم مینگرد. سگ خانه به حکم وظیفه پارس کوتاهی میکند. صدای گاوانی از درون یک لاگر به گوشم میرسد، اگر چلچله ها بگذارند میتوانم صدای خوارشان را هم بشنوم.. جایی رسیدهام که دیگر راه باریک میشود. نزدیک یک خانهی چوبی خرما گون، با حاشیههای نارنجی، میایستم. این خانه آن قدر با سکوت وآرامش خو گرفته است که خیال میکنم با شرفههای پایم متوجهام شده است. به امتداد راه سفت و خاکیای میروم که درچمن سبزی کشیده شده است. صدای تق تقی که به صدای چکش زدن میماند از پشت خانه به گوشم میرسد. از پهلوی خانه میگذرم. پیرمردی که هشتاد فیصد به«انشتاین» میماند و با چکش به جان تختههای نازکی افتاده است رویش را به سویم میگرداند. نیم نگاهی به هم میاندازیم. چند قدم که میروم راه با گندمزارها بسته میشود. برمی گردم. دوباره به پیرمرد میرسم. به من مینگرد و سیگارش را از زیر بروتهای افشانش تف میکند. با لبخند میگوید: «میخواهی کمکت کنم؟»
می گویم: «جنگل میروم که قدم بزنم، اما از این طرف راه ندارد.»
کارش را رها میکند. دست به کمرمی گوید: «متأسفم. راه در خانهی ما آخر می شود. اما میتوانی از آن پایین راه جنگل را بگیری.»
زبانش به هر نرویژی دیگر نمیماند. ملایم و قابل فهم است. با کلک راه شیب داری را نشانم میدهد. تازه میدانم که به اشتباه به حویلی این پیر مرد داخل شدهام. کمی خجل میشوم و میگویم: «ببخشید. ندانستم که داخل خانهء شما آمدهام. اصلا” خانههای این جا دیوارو پرچین ندارند. آدم نمیفهمد کجا ازکیست.»
پیرمرد لبخند میزند و لب پایینش، که از دود تنباکو سیاه شده است، نمایان میشود. وسط بروتهای سفیدش با دود سیگار زرد میزند. پیش میآید و میگوید: «بله، خانههای ما دیوار ندارند. این جا دزد نمی آید.»
می گویم: «خانههای کشور من دیوارهای بلند دارند. هر خانه سه و چهار دیوار.»
پیر مرد چکش را بر زمین میاندازد و میگوید: «ما دیوار نداریم.»
برایش میگویم کهام و از کجا آمده ام. عرق پبشانیام را پاک میکنم. پیرمرد مرا به نشستن دعوت میکند تا دم بگیرم. روی دو تا چوکی که از کندهء درخت ساخته شده مینشینیم. می دانم که صحبت با یک نرویژی از آب و هوا شروع میشود. میگویم: «تابستان این جا هم خیلی گرم میشود. نمی دانستم.»
پیرمرد تأیید میکند که تابستانی با این گرما را کمتر به یاد دارد.
پسر جوانی از خانه میبرآید و از کنار ما میگذرد. لبخندی میزند که در واقع سلامش است. شورت پوشیده و بازوانش گره دار و خوشنماست. بی خیال میرود به طرف تراکتوری که در گاراژ رو بازی ایستاده است و ظاهرا” ترمیمش میکند. لبریز از نیرو و زندگیست. پیر مرد میگوید: «پسرم است، اولا کریستیان. چند روز بعد با دختری در شمال ازدواج میکند. میخواهد کتابداری بخواند.»
می گویم: «خیلی خوب. خیلی خوب.»
می گوید: «خوبیاش در این است که به موقع ازدواج میکند.»
می گویم : «ازدواج اگر خوب باشد، خوب است.»
می پرسد: «راستی؟»
می گویم: «نمی دانم. من حالا تنها زندگی میکنم. البته میخواستم ازدواج کنم. نشد. خیلی سخت بود. پدرم در روستا یک تکه زمین بیبها داشت. با دو تا گاو شیری.»
پیرمرد روبه خانه صدا میزند: «انگرید، مهمان دارم!»
پیرزن چست و چالاکی از پنجرهء آشپزخانه کله میکشد و زود درآستانهی در نمایان میشود. دوباره داخل میرود و با دو گیلاس آبجو برمیگردد. دستهای تَرش را با دامن خشک میکند و با نیرومندی میگوید: «از دیدنتان خوشحالم.»
موهای رنگ کردهی زردش نشان میدهد که نمیخواهد به پیری تسلیم شود. دندانهای مصنوعیاش مثل شصتیهای هارمونیه به یک اندازه چاک دارند. پیر زن با عجلهای که آمده است برمی گردد.
پیرمرد میگوید: «خوب.»
می گویم: «من قصهی کوتاهی دارم. یکی را در قریه دوست داشتم. خیلی وقت گرفت که پدر و مادرش را راضی کنیم. ما تراکتور نداشتیم. از همان زمین میخوردیم. پدرم گفت که از دو گاو یکیاش را میفروشد وعروسی مرا راه میاندازد. یک روز گاو در آب سیل گیر کرد. به سینه در سنگ تیزی خورد و شکمش پاره شد و فردایش مرد. دیگر شگون بد داشت. هیچ کس نخواست با هم عروسی کنیم. نشد.»
صدای گاوی به گوش میرسد. حس میکنم خالی میشوم و اندوهم تبخیر میشود. به چشمهای پبرمرد میبینم.
پیر مرد میگوید: «من بیست و یک تا گاو دارم. همهشان نام دارند. همهشان را دوست دارم. وقتی پستانهایشان باد میکند، خودشان ماشین میطلبند!»
می گویم: «بعد دختر رفت با دیگری ازدواج کرد. آمدم ایران. کار کردم. پولی پیدا کردم. چند سالی پیش آمدم این جا.»
پیرمرد رویش را به اطراف میگرداند و ظاهرا” سگش را میپالد. سگ دورتر روی سبزه ها لمیده است و ما را میپاید.
می خواهم بگویم که وقتی گاو خانه میمیرد نکبت بار میآورد. گاو شیری باشد یا قلبهیی، وقتی بمیرد کمر صاحبش میشکند. سخت بود وقتی به «راضیه» گفتم دیگر باید بروم ؟ بعد چند سال هنوزم امیدوار بودم که بتوانم با او عروسی کنم، اما نشد. راضیه رفت. من هم حالا دوستش ندارم. اما گاهی طبیعتم خراب میشود وقتی میبینم نشد. نمیدانم….
پیرمرد خوش دارد حرف هایش را بشنوم. آرام میگوید: «گاه به سادهگی همه چیز درست میشود و گاه به سادهگی همه چیز برهم میخورد.»
پیر مرد لب هایش را گره میزند و خاموش به تخته هایی مینگرد که میخ به آن ها نچسپیده است: «من، «انگرید» و دوست پسرش «تریه» همصنفی بودیم. یک روز به شوخی سر یک کرون دعواشان شد. انگرید آن قدر به عشقش ایمان داشت که فکر نمیکرد زیان ببیند، اما با یک شوخی همه چیز برهم خورد. انگرید تریه را با فشار پیش زد. تریه افتاد. مشتش را به طرف انگرید گرفت و گفت: تو را نمیخواهم! بعد رابطه شان تیره شد.»
پیرمرد آبجوش را با درنگ شُپ میکند و با لبخند میگوید: «البته تمام اسباب بدن انگرید سالم و درست بود. چشمهای بزرگ، ابروان کشیده، بینی بلند و دهان بزرگ داشت. با همه این ها زیبا نبود. یک روز برایش گفتم که خیلی زیباست. خندید. روزی هم آمد که شهر رفتیم و با هم ازدواج کردیم….»
سگ غم آلود به مگسی که پیش رویش نشسته است مینگرد. پیرمرد میگوید: «تریه منتظر بود که همه چیز دوباره سر به راه شود. اما وقتی دانست که انگرید با من ازدواج کرده است رفت که زن بهتری پیدا کند.»
پیر مرد لبخندش را با آبجو شُپ میکند: «بالاخره یکی را پیدا کرد اما با او بدبخت شد. زن هر روز دعوا میکرد و تهمت میبست. سرانجام از هم جدا شدند. پس از آن تریه مرد. به همین سادگی!»
می گویم: «دستمالی که راضیه برایم دوخته هنوز در بکسم است.»
پیرمرد از این حرفم باز تغییر نمیکند. به فکر خودش است. دلم میخواهد بگویم: میدانی؟ دراین میان تنها مرگ یک گاو… چه دخلی داشت؟ البته که دخل داشت. راضیه حالا نشسته و مرا از یاد برده است. من هم مشغول کارخود استم….
پیر مرد میگوید: «آری. یک کرون زندگی چهار نفر را به هرطرف کشاند. به همین سادهگی.»
اولا کرستیان از پیش ما میگذرد. سگ به طرفش بو کشیده چشم میگرداند. خیال میکنم که سگ همه چیز را میداند. با خود میگویم: یک کرون! یک کرون سبب شد که «تریه» در بدبختی بمیرد و مرد دیگری خوشبخت شود و این اولا کرستیان به دنیا بیاید، بزرگ شود و روزی از پیش رویم با بازوان خوشنما بگذرد، از پیش روی کسی که یک گاو او را بدبخت کرده است. آن یک کرون کجاست؟ آیا میداند که با او زندگی هایی دگرگون شده است؟ آن گاو آیا میدانسته که چه وظیفهای داشته است؟
پیرمرد چیزهایی میگوید که نمیشنوم و نمیدانم. ازجا برمیخیزم. بدون این که گرد و خاکی به لباسم افتاده باشد، خود را با دست میتکانم. پیرمرد خاموش مرا مینگرد و لبخند محوی برلب دارد. میداند که میروم. چندگام که دور میروم، میایستم. میگویم: «به هرحال، این خیلی واقعی است. از آشنایی با شما خوشحالم.»
پیرمرد گیلاسش را به گونهء خدا حافظی بلند میکند و باقی ماندهء آبجوش را تنها مینوشد.
بدون یک کلمه حرف دیگر ازش دور میشوم.
بوی ملایم مزرعه مرا غلاف میکند. لحظهای زیر یک درخت پهن با برگهای روشن میایستم و به میوههای نارنجی رنگش، که نمی شناسم، خیره میشوم. هنوز احساسم در برابر طبیعت تغییر نکرده است. در آن دورها تراکتوری سبزههای تپههای فراخ را درو میکند و گلولههای بزرگ علف را با ماشین، سفت میپیچد. مزرعهداران آن را برای زمستان گاوان ذخیره میکنند. درختهای کنار جادهء دور، که دیروز با باران دوش گرفتهاند، چنان پاک و روشناند که بیعینک شاخههایشان را میبینم. پیشتر که میروم امواج سه رنگ کشتزارها دو باره باز میشوند و پیش میآیند. هوای صاف و پاک مثل چادرحریری به رو و دماغم میلغزد. پیرزنی درزیر ایوان یک خانه نشسته است؛ مثل این که به آدم خانهاش مینگرد، لبخند کوتاهی میزند و به بافت و سیخ زدن مصروف میشود. لحظهای، با همان دقتی که به هر زن میبینم، به او مینگرم تا شباهتی میان او و «او» بیابم.
به راه تراکتوررو میپیچم و با خود ادامه مییابم… به همین سادگی.
.