ماه بالای سر آبادی
امید بر این فرض استوار است که ما نمیدانیم چه پیش خواهد آمد و در فضای عدم قطعیت جای کافی برای عمل وجود دارد. وقتی عدم قطعیت را به رسمیت میشناسید یعنی تصدیق میکنید که شاید بتوانید بر نتایج تاثیر بگذارید…
امید بر این فرض استوار است که ما نمیدانیم چه پیش خواهد آمد و در فضای عدم قطعیت جای کافی برای عمل وجود دارد. وقتی عدم قطعیت را به رسمیت میشناسید یعنی تصدیق میکنید که شاید بتوانید بر نتایج تاثیر بگذارید…
داشتن تحصیلات آکادمیک مرتبط برای نویسندگان چقدر مهم و ضروریست؟ آیا خواندن رشتههای ادبیات و علوم انسانی کمک بیشتری به نویسنده و شیوهی اندیشیدن او میکند؟ آیا کارگاههای نویسندگی و مدرک گرفتن از این موسسات و شرکت در سمینارها و … در فرایند نوشتن تاثیر دارد؟
آیا نویسنده باید در اینستاگرام عکس خودش را بگذارد؟ آیا نویسنده باید هر روز از زندگی و فضای شخصیاش عکس بگذارد و با خواننده گانش رابطهی رو در رو داشته باشد؟ یا سلینجروار در پستو بنشیند و بنویسد و اجازه بدهد آثارش به جای او حرف بزنند؟
سوالاتی مثل فرق میان ادبیات عامهپسند و ادبیات جدی چیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در کجاست؟ آیا فلان نویسنده را میتوانیم نویسندهای کارآمد بدانیم یا صرفا نویسندهای سرخوش است که میخواهد از طریق نوشتن به شهرت و محبوبیت دست یابد؟
روز عکاس است و عکاسهای واقعی حرص میخورند از اینکه هر کس دوربین عکاسی دارد خودش را عکاس مینامند. روز قلم است و نویسندههای واقعی از دیدن اینکه به چه آدمهایی تبریک گفته میشود در حال جویدن تک تک انگشتهایشان هستند.
«من افسرده ام.»
این جملهایست که بعد از چهار ماه خانهنشینی و قرنطنیه، در یکی از گروههای تلگرام مینویسم. (گروهی که بیشتر، تشکیل شده از آشنایان است تا دوستان. یعنی زمان و رابطهی میان مان آنقدر صیقل نخورده و عمیق نشده است.)
درِ مترو باز و بسته میشود و مثل همیشه، ایستگاه تایمز اسکویر، شلوغ است. دختر در میان آدمهای رنگ به رنگ، گم میشود. گردنم را کج میکنم تا از بین چشمهای آسیایی، پوستهای تیرهی آفریقایی و دستهای سفید و کک و مکی اروپایی، نگاهی دوباره به دختر بیاندازم. دختر، موهای پرپشتِ وحشیاش را دستی میکشد تا مرتبشان کند.
حساب این سالها از دستم در رفته است. دقیقا نمیدانم میشود هیجده سال یا بیست سال. فقط یادم هست وقتی چمدانهای بیست و سه کیلوییمان را جمع کردیم و نوزده ساعت سوار هواپیما بودیم تا به این قارهی دور برسیم بچهها پانزده ساله و دوازده ساله بودند. هر دوتاشان خیلی سریع راه افتادند. سریعتر از ما زبان یاد گرفتند و راه و چاه زندگی کردن در آمریکا زودی آمد دستشان.
چطور باید برایش توضیح میدادم که فرق میکند. خیلی هم فرق میکند. اما چه فرقی میکرد؟ میگفت تعهد، تعهد است. پایبندی، پایبندیست. عشق و دوست داشتن هم که همان است. آنقدر با اطمینان و حساب شده حرف میزد که بی خیال ادامهی بحث میشدم. واقعا چه فرقی میکرد؟
با خودم میگویم امکان ندارد در آمریکا بروم دکتر. این فکر را باید از کلهام خارج کنم. سرم را از زیر پتو بیرون میآورم تا خنکای نسیم ماه مارچ به صورتم بخورد. لرزم میگیرد و دوباره میروم زیر پتو تا لابه لای رطوبت و بخار دستگاه بوخور، نفس بکشم. چندبار سرفه میکنم و با خودم فکر میکنم حتی اگر یک درصد هم قرار باشد به دکتر بروم کجا را بلدم؟ تازه شش ماه، بیشتر نیست که به آمریکا آمدهام.
بعد از نه سال، دیدن رشته کوههای البرز از این فاصله، تمام اجزای بدنم را مور مور کرده است. انگار، همهی ماهیهای نورانیِ مچاله شده در سلولهایم بال درآوردهاند و شروع کردهاند به پرواز.
یک چشمم به اَپ آبیِ تلگرام است و چشم دیگرم به “هیوم”. به خود هیوم که نه، خدابیامرزدش. به قبر گنبدی شکلش و به استاد جوانی که رو به روی قبر هیوم در فضای سرسبز قبرستان ایستاده است و دارد از «روح جمعی» حرف میزند.