حمیدرضا رنجبرزاده

فارغ التحصیل پلی‌تکنیک تهران است، اما به هنر، ادبیات و سینما علاقه دارد. گه‌گاه داستان و گاهی هم فیلم‌نامه می‌نویسد.

زندگیِ اجاره‌ای

آن شب، آغازی بود بر دعوا و مرافعه‌های پیاپیِ من و مراد. اندک‌اندک ترس من از مراد، جای خودش را به نفرت و خشم داد. از مراد می‌ترسیدم که بخواهد دست بلند کند. با اینکه میان‌سالی را رد کرده بود، دستش سنگین و زورش زیاد…

آفتاب‌گردان در شب

پس از تماشای غروب آفتاب، دوباره شروع کردند به قدم‌زدن. کمی آن‌طرف‌‌تر، تعدادی کارگر در یکی از مزرعه‌ها سرگرم کار بودند. همگی روی یک زیرانداز بزرگ نشسته و در حال برداشتن تخمه‌های آفتاب‌گردان از وسط گل‌ها بودند…

مونولوگ

«شنیدی میگن آه مظلوم بیچاره می‌کنه؟! اِل می‌کنه بِل می‌کنه؟! همه‌اش دروغه! همه‌اش! نمونه‌اش خودِ من و تو! این همه نفرین و دعا و آهِ من چی شد؟! داشتی راس راس می‌چرخیدی!

قایم موشک

اون ساعت‌های اول، دردِ پاهام بیشتر از بقیه‌ی قسمت‌های بدنم اذیتم می‌کرد؛ ولی چند ساعت که گذشت، از شدتِ فشارِ آواری که روی پاهام هوار شده بودن، دیگه حس‌شون نمی‌کردم. به خودم تلقین می‌کردم…

در ستایش روایتی ناب؛ با نگاهی به فیلم «دره‌ی من چه سرسبز بود»

آیا می‌توان برای کار تبلیغی، از ابزار هنری استفاده کرد؟ پاسخ، آری است اما آن چیزی که در انتها می‌ماند هنر است، نه پروپاگاندا. وقتی سخن از هنر به میان می‌آید، هم‌زمان با آن، سخن از فرم به میان خواهد آمد و حس…

مُعلی

خواب‌مان نمی‌برد! پاهای‌ هر دوی ما، از بس که آن روز سرِ پا بودیم، ورم کرده بود. حتی چشم‌ جفت‌مان سرخِ سرخ بود، ولی هر چقدر از این پهلو به آن پهلو چرخیدیم، خواب‌مان نمی‌برد که نمی‌برد.