ادبیات، فلسفه، سیاست

عزیز حکیمی

اهل هرات، ساکن جزایر مالت،‌ روزنامه‌نگار، علاقه‌مند ادبیات فارسی و انگلیسی و برنامه‌نویسی وب. از عزیز یک رمان به زبان ایتالیایی ترجمه و منتشر شده و در حال حاضر روی رمان دوم و یک مجموعه داستان کوتاه کار می‌کند. او مقالاتی در رسانه‌های مختلف فارسی‌زبان و نشریات خارجی منتشر کرده است. عزیز بنیان‌گذار و سردبیر مجله‌ی ادبی نبشت و نشر نبشت است.

مارخور

مردم می‌گفتند پنج روز بعد از بمباران او را کنار جسد بی‌تنبان ملای مسجد و مردی لاغر یافته‌ بودند که همان‌طور زانو به بغل مرده بود. کسی هرگز نفهمید آن مرد کی بود. او را هم همراه ملا در قبرستان قریه دفن کردند. اما نورالدین را که هنوز نفس می‌کشید، به صحن مسجد برده بودند و برایش آب و غذا داده و تیمارش کرده بودند. هر کس تکه‌ای از لباسش را برای تبرک یافتن پاره کرده بود و چند روز بعد، وقتی نورالدین روی تشکی در صحن مسجد به خود آمد، زیر پتویی نازک کاملا لخت بود. طبیعی‌ست که در این میان واسکتش همراه با پول‌های حمامی نصیب کدام آدم طالع‌مندی شده بود و نورالدین هم هرگز از آن پول به کسی نگفت. بخصوص این‌که مردم یکی یکی پیش می‌آمدند و دست او را می‌گرفتند و به سر خود می‌کشیدند و برایش پول می‌گذاشتند.

دروغستان

همه چیز با یک رویا شروع شد. خوابی کوتاه و پراکنده درباره مادرش که مرده بود. در خوابش هر دو روی یک حصیر در فضایی سفید و تمیز، که نه آغازش پیدا بود و نه پایانش، نشسته بودند. کنار آنها، در آن فضای لایتناهی سفید یک ماشین آدامس بود که بالای سرش یک حباب شیشه‌ای بزرگ پر از آدامس‌های توپی رنگارنگ داشت.

زیر آفتاب داغ

آفتاب به شدت بر دشت می‌تابید و بی‌تابی طیب‌آغا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، نه به خاطر گرمی، بلکه به این دلیل که همین چند دقیقه پیش سوالی را که باید از ذاکرخان بمب‌ساز می‌پرسید، فراموش کرده بود. ذاکرخان خم شده و نیم تنه‌اش را داخل صندوق عقب موتر فرو کرده بود. طیب‌آغا از خود برای دهمین بار در چند دقیقه گذشته پرسید: چی بود می‌خواستم پرسان کنم؟

تکت لاتری

مردهای مندرس‌پوشی که روبروی مغازه جمع شده‌ بودند تا پخش زنده اعلام نتایج قرعه‌کشی را روی تلویزیون بزرگ داخل ویترین تماشا کنند،‌ کمی جابجا شدند و شیربهادر موچی روی پیاده‌رو غلطید و زیر نگاه متعجب تماشاچیان صورتش به لجن یخزده خیابان چسپید.

خائن

ما دو نوجوان شرور بودیم با دو کلاشینکف روسی کاملا نو که قطعات فلزی سیاه‌شان هنوز از گریس کمپانی سازنده‌ آن چرب بود و قنداق‌های

معمای شبیخون قندهار

جورج در حال تراشیدن ریشش است که شبحی در آینه ظاهر می‌شود. به سرعت دور می‌خورد و این کارش باعث می‌شود که آرنجش بخورد به

فراموشخانه

سنجر با خود اندیشید ممکن است واقعا رویا باشد. از چوکی برخاست و کتش را درآورد. پشت کتش شکافته شده بود. پهلوی پیراهنش هم پاره بود. پیراهنش را که بالا زد، دید که پهلویش کبود شده است. انگار ضربه محکمی خورده بود. چیزی یادش نمی‌آمد. قسمت کبود شده مورمور می‌کرد، حسی شبیه راه رفتن خیلی از مورچه‌ها روی پوست، اما دردی نداشت. فکر کرد این هم دلیل دیگری که شاید خواب می‌بیند.

خون آمریکایی

گل‌علم اصرار می‌کرد که خون امریکایی‌ها سبز است. می‌گفت برادرش به او جسد یک سرباز امریکایی را که کشته بود، نشان داده و او،‌ یعنی گل‌علم، به چشم‌های خودش دیده بود که خونش سبز بوده. «کل جانش غرق در خون سبز بود. رویش، سینه‌اش، دستهایش، کل کالایش، سبز شده بود. بخدا اگه دروغ بگویم!» ولی ما می‌دانستیم که گل‌علم بعضی وقتها دروغ می‌گفت.

تخم‌مرغ شانسی

اجساد کسانی را که در حمله‌های تروریستی کشته می‌شوند به انستیتوت طب عدلی ابوکبیر برای کالبدشکافی انتقال می‌دهند. خیلی از افراد و مقام‌های شاخص در جامعه اسراییل هم از این کار سردر‌نمی‌آورند و حتی کسانی که در ابوکبیر کار می‌کنند همیشه دلیل این کار را نمی‌دانند. چون، هر چی‌ نباشد، دلیل مرگ کسانی که در آن حملات کشته می‌شود، واضح است و بدن آدم که تخم مرغ شانسی نیست که بازش کنی، بدون اینکه بدانی داخلش چیست

و ناگهان کسی در می‌زند

مرد ریش‌داری که روی کَوچ اتاق نشیمن من نشسته بود با تحکم می‌گوید: «حالا یک داستان تعریف کن.» باید عرض کنم که چنین وضعیتی هر چیز می‌تواند باشد، به جز یک وضعیتی خوشایند. من داستان می‌نویسم تعریف نمی‌کنم، و حتی اگر می‌توانستم، داستان چیزی نیست که به دستور کسی بشود تعریف کرد.

ماهی‌ای که آدم شد

اولین داستان کوتاهی که مایا نوشت در مورد جهانی بود که در آن مردم به جای تولید مثل خودشان را به دو نفر تقسیم می‌کردند. در آن جهان، هر کس، در هر لحظه‌ای که می‌خواست، می‌تواند به دو انسان تبدیل شود که هر کدام نیم سن انسان اولی را می‌داشتند.