عباس زال‌زاده

عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

تماشاچی‌ها

پلک‌‌هایش باز و بسته می‌شد. جلوی موهایش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش ریخته بود و مقنعه‌ طوسی‌اش دور گردنش راه صدایش را بند آورده بود. پی در پی نفس می‌زد و پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد…

زن

مرد زن را وقتی که داشت از گرما روسری‌اش را باز می‌کرد گرفت. زن که کیفش را زیر بغلش قایم کرده بود هراسان شد، می‌خواست از بین دستان او راه فراری باز کند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد…

خیام

آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافه‌ترم می‌کرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز می‌کردم، همینطوری بی‌حال کنار خیابان…

زرد

در گنجه را آنقدر تند باز می‌کنم که تیزیش به سرم می‌خورد. همه جمع شده‌اند توی کوچه جلو خانه‌مان، دست به سرم می‌کشم و خون روی آن را پاک می‌کنم. سرکی به داخل آن می‌کشم، یک بسته سیگار بر می‌دارم و می‌دوم سمت…

نذر

باران را دوست نداشت، وقتی احمدسیاه سر صبحِ یکی از روزهای بدبیاری از اتوبوس خط واحد پایین پرید، اصلاً توجهی به باران و گودال آب جلوی ایستگاه کافه لنگر نداشت، حتی احساس نکرد که تا مچ‌پا توی گودال پریده و…

بازگشت

بی‌جواب دست به تنه خنک درخت گرفت و از روی قبر بلند شد. راه قبرستان تا خانه حاج پولاد را یک نفس ضجه زد. از کنار دیوار خانه‌ی حاج پولاد گذشت و صدای ضجه‌هایش در میان ضجه‌های زنی که عینک سیاه بزرگی به چشم داشت…

عاقبت

ننه عیسی این طور شروع کرد، شب اول محرم بود که او به حسینیه آمد و پس از روضه، فخری‌خانم، قلیان برازجانی را برایش چاق کرده بود، پیرزن در حالی که چای داخل نعلبکی را سر می‌کشید، ادامه داد: «توی خیابون ششم بهمن…

شیرینی

عباسونجار چند ماه پیش که به خانه‌ام آمد تا شناشیر را برای ساختن پنجره‌ی بیشتر و تعویض چوب‌های پوسیده اندازه بگیرد، شبیه پدری نبود که تنها فرزندش را در لیمر دریا از دست داده است. سبیلش سیاه بود، اعتماد به نفس…

خرمشهر و هرات‌

دلش می‌خواست گریه کند، بغض بیخ گلویش را خف کرده بود، دریغ از قطره اشکی و آرام داشت خفه‌اش می‌کرد، لرزشی تنش را در بر گرفته بود، پاهایش را بر کف اطاقک می‌کوبید، مثل نوجوانی‌ها که تنها در باغ پدر مهری برای او شعر…

رویا

رویا نزدیک پنجره ایستاده بود و ریزش باران را نگاه می‌کرد. بارانی که تند و بی‌امان می‌بارید. ناودان‌ها و جوی باریک سیمانی کوچه از حجم زیاد آب باران ناله‌شان در آمده بود.

سحر

با تیغه‌ی فلزی مدادتراشم روی نیمکت چوبی کهنه نام تو را می‌نویسم، زیرچشمی نگاهت می‌کنم، یک ردیف جلوتر از من نشستی و حرف‌های خانم عبدویی را گوش می‌دهی، سرم را روی نیمکت می‌گذارم، همانجا که اسمت را حک کرده‌ام…

چاپستیک

یک روز صبح‌ وقتی کربلایی‌خلیل، جوراب‌ها را توی ساک ورزشی می‌گذاشت که ببرد بازار، پسر توی حیاط ‌نشسته بود و کیفش را حاضر می‌کرد، کل خلیل زیر لب شروه‌ی سوزناکی می‌خواند، هر وقت به یاد زن اولش می‌افتاد شروه می‌خواند…