صدای به هم خوردن در حیاط پیرمرد را از جا پراند. پسربچه به ایوان دوید و از آنجا به حیاط سرک کشید. باد لنگههای در حیاط را به هم میزد. پیرمرد گوش تیز کرد و نرمه دماغش را که زردی میزد خاراند. “هیچوقت سابقه نداشته اشرف انقد دیر کنه. با امروز سه روزه که خانه نیامده!” و از پنجره به آسمان ابری پاییزی زل زد و کم کم چرتش گرفت و پینکی رفت. از سوز سردی که از لای در اتاق تو میزد چرت پیرمرد پاره شد. به سختی برخاست و از پشت پرده نخ نمای جلو اشکاف قوطی حلبی کوچکی به اندازه قوطی کبریت آورد و کنار چراغ والور روی تشکچه چارزانو نشست. چای باقی مانده در ته استکان را به سینی ورشو زیر چراغ والور خالی کرد و استکان را با چای یک رنگ پرکرد. در قوطی را باز کرد و از قوطی یک حبه تریاک برداشت و با نوک انگشت بقیه حبهها را شمرد. حبه تریاک را در نعلبکی انداخت و کمی چای روی آن ریخت. در قوطی را بست و در جیب جلیقهاش فرو کرد تا حبه تریاک در چای نرم شود با نگرانی از پشت شیشههای زنگار بسته پنجره آسمان را که با ابرهای توده پوشیده شده بود نگاه کرد. با نوک انگشت تریاک را درچای حل کرد، نعلبکی را برداشت و تکان داد و یکهو سرکشید. صورتش از تلخی تریاک در هم شد طوری که چروکهای صورتش به زردی نشستند. با شتاب چند جرعه پیاپی چای از لب استکان مکید. یک حبه قند روی زبانش گذاشت و نوک انگشتش را که تلخ بود لیسید. آب دماغش را با دستمال یزدی مچاله شده پاک کرد و سر استکان را از چای داغ پرکرد.
پسربچه که از سرما مورمورش شده بود به اتاق برگشت و کنار والور قوز کرد. پیرمرد از لای پلکهایش که کم کم سنگین میشدند به پسربچه چشم دوخت. رودههای خالی پسربچه در هم میپیچیدند. از پای چراغ برخاست و به اتاق پشتی رفت، در لابه لای سفره یک تکه نان بیات پیدا کرد. آن را در دهانش فرو کرد و در آینه دق روی تاقچه به خودش نگاه کرد. جلو آینه روی تاقچه سه تا ماتیک سرخ آتشی، سورمهدان و چند مداد ولو بود. عکس پوستر روی دیوار روبرو توی آینه افتاده بود. پسر بچه توی رختخواب اشرف که کف اتاق ولو بود دراز کشید و به حوریهای بهشتی که با تن و بدن سفید و فربه با چشمان پرخنده زیر درختی لب جوی آب نشسته بودند نگاه کرد. چکه سقف رد زردی روی پوستر به جاگذاشته بود.
پیرمرد چراغ گردسوز و والور را نفتگیری کرد و در اتاق گذاشت. با دستمال یزدی مچاله نفت روی دستهایش را پاک کرد. یک مشت چای به قوری ریخت و از کتری روی آن آب گرفت. سپس کتری را از آب پارچ پر کرد و کتری و قوری را روی هم روی والور گذاشت. سپس ته قوطی چای را نگاه کرد. آن را تکان داد و در قوطی را بست و کنار دیوار گذاشت. آب دماغش را با دستمال یزدی مچاله گرفت و از جیب جلیقه قوطی حلبی را درآورد. یکییکی حبههای تریاک را بهدقت برانداز کرد. برخاست و از روی طاقچه قلمتراش آورد. چراغ سقفی را روشن کرد. هریک از حبه های تریاک را روی در قوطی که از ردهای زیادی روی آن افتاده بود گذاشت و آن ها را به دقت دونیم کرد و پس از اینکه یکبار دیگر اندازه حبهها را وارسی کرد آنها را در قوطی ریخت و در جیب جلیقهاش گذاشت. خردههای نادیدنی تریاک را از روی در قوطی حلبی جمع کرد و به دهانش ریخت. سپس برخاست و چراغ سقفی را خاموش کرد و چراغ گردسوز را روشن کرد. ویز ویز کتری روی والور بلند شد. روی تشکچه قوز کرد و به شعله کمفروغ گردسوز چشم دوخت.
چراغ گردسوز پتپت میکرد. پیرمرد چشمهایش را گشود. گوشه چشمهای قی کردهاش را با دستمال یزدی مچاله پاک کرد و از پنجره به آسمان که هنوز تیره بود نگریست. نرمه دماغش را که به خارش افتاده بود آنقدر خاراند که چشمهای کدر و مهگرفتهاش اشک افتاد. سیگار نیمسوختهای از قوطی سیگار برداشت و لای لبهایش گرفت. در جستجوی قوطی کبریت دستش را زیر لبه تشکچه کرد. قوطی کبریت را برداشت ولی خالی بود. چند لحظه قوطی خالی کبریت را جلو چشمهایش گرفت و به آن نگریست، سپس آن را در سینی انداخت و سرش را جلو برد و از زیر کتری با آتش والور سیگار را گیراند. حرارت والور نوک دماغش را سوزاند و دوباره دماغش به خارش افتاد. چند پک چارواداری به سیگار زد. صورتش در میان ابری از دود فرو رفت. آتش سیگار انگشتش را سوزاند. ته سیگار را نوک انگشتش گرفت و پک محکمی به آن زد و ته سیگار را در سینی ورشو زیر چراغ والور چلاند. دماغش را با دستمال یزدی مالید، سپس از جیب جلیقه قوطی حلبی را درآورد. حبههای تریاک را توی قوطی با نوک انگشتش جابهجا کرد و یک حبه در نعلبکی انداخت و کمی چای از قوری روی آن ریخت. کتری را از روی والور برداشت. ته کتری چند قطره آب بیشتر نمانده بود. آن را روی زمین گذاشت و استکان را با چای یک رنگ پر کرد و کنار دستش گذاشت.
پسربچه در تاریکی کورمالکورمال پشت پرده و توی گنجه را به دنبال یکتکه نان گشت. شکمش از گرسنگی صدا میکرد. چیزی پیدا نکرد. از اتاق بیرون رفت و توی ایوان ایستاد. باد سرد خاک را از روی زمین بلند میکرد و توی ایوان میراند. در حیاط مثل دهان مرده بازمانده بود. کوچه تاریک و خلوت و ساکت و سرد بود. باد تندی تشت رختشوئی را که به دیوار حیاط تکیه داشت به زمین انداخت. صدای افتادن تشت ورشو چرت پیرمرد را پاره کرد. پسربچه سردش شد. برگشت توی اتاق کنار والور نشست. باران بنا به باریدن کرد. قطرهای درشت باران روی سقف خانه ضرب گرفتند. صدای شر شرآب ناودان در خانه پیچید. داغ چکههای سال گذشته روی تیرهای سقف هنوز بهجا مانده بود. سوز سرما و قطره های باران از لای شیشههای شکسته پنجره تو میزد. پیرمرد به قطرههای آب که به شیشه ها می خورد نگاه کرد.
فتیله چراغ والور داشت میسوخت. پیرمرد چراغ والور را تکان داد. نفت چراغ تمام شده بود. چهار روز بود که اشرف برنگشته بود. فکر کرد چقدر خوب بود سوراخ های شیشه های شکسته را با نایلون و کاغذ بپوشاند. به پسربچه که کنار چراغ والور قوز کرده بود و چرت میزد نگریست. پوستینش را روی دوش انداخت. پای دیوار چمباتمه زد و دماغش را خاراند. آنقدر خاراند که نرمه دماغش سرخ شد و آب دماغش راه افتاد.
چرا اشرف پیدایش نیست!
پیرمرد سرش را از روی زانو برداشت. کورسویی از پنجره اتاق تو میزد. برای رفتن به مستراح دست به زانو گرفت تا برخیزد ولی زانوهایش یاری نکردند و سکندری خورد. دستش را به لبه طاقچه گرفت و به دیوار تکیه زد. زانوهایش تا خوردند و روی زمین چندک زد. نفسش به شماره افتاد. چشمهایش سیاهی رفتند. پاشنه سرش را به دیوار تکیه داد. دستش روی زمین دنبال پاکت سیگار میگشت. چشمهایش به دو دو افتادند، پسربچه را میجست. به تلماسه افتاد. سرفه های خشک گلویش را خراشیدند. دستمال یزدی مچاله را جلو دهانش گرفت تا خلط های خون آلود در اتاق پخش نشود.
پسربچه پیرمرد را نگاه میکرد. روده هایش از گرسنگی در هم میپیچیدند و دلش از گرسنگی ضعف رفت. برخاست و به اتاق پشتی نگاه کرد. رختخواب اشرف خالی بود. لته در اتاق را باز کرد و روی ایوان ایستاد و از لای در نیمه باز حیاط° کوچه خالی نمناک را تماشا کرد. آسمان تیره و هوا سرد بود. پسربچه به حیاط رفت. دستش را روی چارچوب در گذاشت و تیرگی کوچه را پایید. پایش را روی سنگفرش سرد کوچه گذاشت. باد سرد از سوراخ های پیراهن تنش را لرزاند. آواز خروسی از دوردستها آمد. اشرف نمیآید!
.