arendt-marc-boston-review

دیدار در قلمرو روح: هانا آرنت و کارل یاسپرس

معمولاً در بررسی زندگی و اندیشه‌ی هانا آرنت، رابطه‌ی عاشقانه‌ی آرنت با مارتین هایدگر، و دامنه‌ی تأثیرپذیری فلسفی‌اش از او برجسته می‌شود اما آرنت بسی بیش از آن‌که در نگاه اول به نظر می‌رسد مدیون دانش و منش یاسپرس است.

معمولاً در بررسی زندگی و اندیشه‌ی هانا آرنت، رابطه‌ی عاشقانه‌ی آرنت با مارتین هایدگر، و دامنه‌ی تأثیرپذیری فلسفی‌اش از او برجسته می‌شود؛ دو امری که، البته به هیچ روی، انکار برنمی‌دارند. اما این واقعیت نباید اهمیت رابطه‌ی آرنت و یاسپرس را تحت شعاع خود قرار دهد. آرنت بسی بیش از آن‌که در نگاه اول به نظر می‌رسد مدیون دانش و منش یاسپرس است.

آرنت هیچ کدام از استادان‌اش را به اندازه‌ی کارل یاسپرس ستایش نکرد. این همه حسّ تحسین و تمجید از وجود رابطه‌ی قلبی و عاطفی عمیقی میان او و یاسپرس پرده برمی‌دارد. رابطه‌ی آرنت و یاسپرس در آغاز در سطح استاد و شاگرد بود، ولی دیری نگذشت که به دوستی عمیق و پایداری بدل شد. آرنت که در کودکی پدر خود را از دست داده بود، در سیمای یاسپرس پدری معنوی را جست‌وجو می‌کرد که در حکمت و محبت، هر دو، پشتوانه‌ای مطمئن و غرورآمیز باشد.

هانا آرنت در سال ۱۹۴۸، مجموعه مقالاتی را به زبان آلمانی منتشر کرد. او این کتاب را که در آلمان به چاپ ‌رسید، به کارل یاسپرس پیشکش نمود، اما به جای اکتفاکردن به یک جمله مثل «تقدیم به یاسپرس»، جستاری با این عنوان در آغاز کتاب و خطاب به یاسپرس نوشت که با این عبارت آغاز می‌شود: Lieber verehrtester: به ترجمه‌ی تحت اللفظی یعنی «بسیار محترمِ عزیز!» عبارتی که در آلمانی غریب نیست، ولی در ترجمه‌ ناآشنا از آب درمی‌آید. آرنت از سال ۱۹۴۶ تا زمان مرگ یاسپرس در سال ۱۹۶۹، اغلب نامه‌های خود به وی را با چنین خطابی آغاز کرده است. این تعبیر بازتاب احساس درونی و حقیقی آرنت نسبت به استاد و مراد خویش است، چون یاسپرس برای آرنت هماره «عزیز» و «بسیار محترم» ماند.[۱]

آرنت می‌نویسد: «امیدوارم هیچ یک از مقالاتی که در پی می‌آیند، بدون آگاهی از واقعیت‌های زمانه‌ی ما و بدون آگاهی به سرنوشت یهود در کشورمان نوشته نشده باشند؛ اما باور و امید دارم که در هیچ یک از آن‌ها فقط بر اساس واقعیت‌ها موضع نگرفته باشم و جهانی را که با این واقعیت‌ها ساخته شده، هم‌چون جهانی ضروری و ویران‌ناشدنی نپذیرفته باشم. بدون فلسفه‌ی شما و بدون واقعیت وجود شما، من هرگز نمی‌توانستم به چنین استقلالِ قضاوت آزاد و فاصله‌گیری آگاهانه از همه‌ی انواع تعصب‌ها (فناتیسم‌ها) دست یابم، هرچقدر هم این تعصب‌ها جذاب می‌نمودند و هر چقدر هم انزوای حاصل از موضع‌گیری‌های من ترسناک به چشم می‌آمد. فلسفه‌ی شما و وجود شما دو چیزی است که در سال‌های درازی که جنون فراگیر در جهان مرا از شما یک‌سره جدا کرده بود، آن دو را بیش از هر زمان دیگر سرزنده و درخشان می‌یافتم.  آن‌چه من از شما آموختم و آن‌چه در آن سال‌ها به من کمک کرد تا راه خود را در واقعیت پیدا کنم، بدون آن‌که روح خود را به آن بفروشم، به شیوه‌ای که مردم پیش از آن روح خود را به شیطان فروخته بودند، این بود که مهم‌ترین چیز نه فلسفه‌ها که حقیقت است؛ این‌که انسان باید در فضای باز زندگی و فکر کند نه در لاک کوچک خود، هر چقدر هم درون آن لاک راحت و آسوده باشد؛ این‌که ضرورت در هر شکل تنها بارقه‌های است که ما را می‌فریبد، که به جای تلاش برای انسان بودن، نقشی را بازی کنیم. آن‌چه من شخصاً هرگز فراموش نمی‌کنم – امری که توصیف آن دشوار است – منشِ گوش‌دادنِ شماست، مدارای شما که دائماً برای نقد آماده است، ولی سخت از شکاکیّت و همین‌طور از تعصب به دور می‌ایستد؛ در نهایت، به وضوح فهم این واقعیت که همه‌‌ی انسان‌ها عاقل‌اند، ولی عقل هیچ انسانی معصوم نیست.»

آرنت در توصیف صادقانه‌ی شیفتگی‌اش به سجایای اخلاقی استادش از این نیز فراتر می‌رود: «در آن سال‌ها، من گاهی وسوسه می‌شدم که از شما حتی در نحوه‌ی حرف زدن، تقلید کنم، چون برای من نماد انسانی بود که گشوده و مستقیم با جهان برخورد می‌کند، انسانی که انگیزه‌های پنهانی ندارد.» و آرنت تأکید می‌کند که چقدر در آن سال‌ها سخت بود کسی را پیدا کنی که فاقد نیّات پنهانی نباشد، روراست و بی‌روی و ریا خودش باشد، و از خودبینی مفرط و خودخواهی زبونانه بری بماند.

آرنت از بی‌اعتمادی عمیق یهودیان به آلمانی‌ها می‌گوید که حتی پس از زوال نازیسم به آسانی زائل نمی‌شود. با اشاره به فراتصور بودن آن‌چه در هولوکاست گذشت، آرنت پای می‌فشارد که هرگز نباید از انسانیت دل برید یا آن را خوار انگاشت، چون هنوز آدم‌هایی هستند که به آن‌چه اکثریت، حتی اکثریت مردم خود، کرده‌اند پشت نمودند: آدم‌هایی که «مانند نوح در کشتی خود»ند. بنابراین، «به جای نومیدی و بدبینی به نوع انسان باید سپاس‌گزار بود که نوح‌های معدودی وجود دارند که بر روی دریاهای جهان شناورند، و می‌کوشند کشتی خود را تا جای ممکن به ما نزدیک‌تر کنند.»

هانا آرنت دستِ کم دو بار دیگر درباره‌ی یاسپرس در فضای عمومی سخن گفت: یک بار در جستاری با عنوان «کارل یاسپرس: شهروند جهان؟» که در سال ۱۹۵۷ در کتاب فلسفهی کارل یاسپرس، در کنار مجموعه مقالاتی دیگر، به چاپ رسید. در این جستار آرنت به مقوله‌ی «شهروند جهان» می‌پردازد که پس از هراس‌های ناشی از جنگ‌های جهانی اول و دوم دوباره بحث بر سر آن زنده شده بود: «هیچ فیلسوفی در زمانه‌ی ما به اندازه‌ی یاسپرس از این زمینه‌ی سیاسی و واقعیت‌های معنوی آگاه نبوده است… می‌توان به آسانی ‘اثبات’ کرد که همه‌ی آثار فلسفی یاسپرس، از روانشناسی جهانبینیها  تا تاریخ جهانی فلسفه با ‘قصد معطوف به شهروندی جهان’ نوشته شده است.»

در این جستار آرنت بر اهمیت مسأله‌ی «ارتباط» در اندیشه‌ی یاسپرس انگشت تأکید می‌گذارد. «ارتباط بی‌مرز» از نظر آرنت، اگر «به معنای اعتقاد به فهم‌پذیر بودن همه‌ی حقیقت‌ها و هم‌زمان حسن نیت برای نشان‌دادن، و شنیدن به مثابه‌ی شرط نخستینِ همه‌ی مراوداتِ انسانی» گرفته شود، «چه بسا ایده‌ی کانونی فلسفه‌ی یاسپرس» باشد. آرنت شرح می‌دهد که از دید یاسپرس، ارتباط به مثابه‌ی «بیان کردن» اندیشه‌ها «و در نتیجه امری ثانوی نسبت به خودِ اندیشیدن» نیست؛ بل‌که «حقیقت، خود، امری ارتباطی است و خارج از ارتباط ناپدید و فهم‌ناپذیر می‌شود. در چارچوب قلمرو «وجودی»، حقیقت و ارتباط یکی هستند. یاسپرس در کتاب عقل و هستی می‌نویسد «آن‌ چیزی که ما را به یکدیگر پیوند می‌دهد، حقیقت است.» آرنت می‌گوید کسی که حقیقت و ارتباط را یکی می‌داند در برج عاج تأمل فلسفی محض نمی‌ماند؛ چه بسا تعریض و طعنه‌ای به مارتین هایدگر. او می‌نویسد: «یاسپرس، تا جایی که می‌دانم، نخستین و تنها فیلسوفی است که تاکنون علیه تنهایی اعتراض کرده است و تنهایی را «مهلک» می‌داند. او جرأت کرده است که همه‌ی اندیشه‌ها، همه‌ی تجربه‌ها و همه‌ی درون‌مایه‌ها را از این چشم‌انداز به پرسش بگیرد: این‌ها برای ارتباط چه معنایی می‌دهند؟ آیا آن‌ها چنان هستند که به ارتباط کمک کنند یا راه آن را می‌بندند؟ آیا آن‌ها آدمی را به برگزیدن تنهایی اغوا می‌کنند یا به ارتباط برمی‌انگیزند؟»

به گفته‌ی آرنت، یاسپرس باور داشت که فلسفه نه تنها دیگر در خدمت الهیات نیست که غرور خود را در برابر زندگی عادی انسان از دست داده و به «خادم حیات» بدل شده است. این آرنت را به یاد کانت می‌اندازد که «واپسین فیلسوف بزرگی بود که هنوز اطمینان داشت که فهمیده می‌شود.» فلسفه از آن روز که به حرفه‌ای دانشگاهی بدل شده، ارتباط خود را با جامعه از دست داده است. اما یاسپرس سعی می‌کرد بدین راه و روش نگراید. آرنت که یاسپرس را در آغاز درسگفتارهای فلسفهی کانت یگانه پیرو حقیقی کانت می‌خواند، در این جستار به فعالیت‌های فلسفی یاسپرس برای عموم اشاره می‌کند: «سخنان بسیار یاسپرس پس از جنگ، مقالات، سخنرانی‌ها و گفتارهای رادیویی، همه برانگیخته از تلاشی عامدانه برای فلسفه‌ورزی بود؛ فلسفه گفتن بدون اصطلاحات فنی؛ از سر عقیده به این نکته که کسی می‌تواند برای عقل و علائق وجودی همه‌ی انسان‌ها جذاب باشد. از نظر فلسفی این امر تنها بدان سبب ممکن شده که حقیقت و ارتباط یکی فهمیده شده‌اند.»

به رغم همه‌ی مصائب و فجایعی که در نیمه‌ی نخست قرن بیستم رخ داد، یاسپرس با آن گفتمانی که تمدن را در زوال و غرب را در افول می‌دید، همدلی نداشت و با ایده‌ی «پایان تاریخ» سر به مهر نبود. او تنها باور داشت که دوره‌ای از تاریخ بشر به سر رسیده، ولی آغازهای تازه‌ای پیش روی‌اند: «آن‌چه به وضوح پایان به چشم می‌آید، بهتر است به مثابه‌ی آغازی فهمیده شود که ژرف‌ترین معنای آن را هنوز نمی‌توانیم دریابیم. حالِ ما نه تنها منطقاً که آشکارا تعلیقی است میان دیگر-نه و هنوز-نه.» این ایده‌ی یاسپرس الهام‌بخش آرنت در رسیدن به مفهوم «زایش» (natality) و «آغاز» است.

افزون بر این، آرنت ریشه‌های به ویژه کانتیِ ایده‌های یاسپرس را به خوبی نشان می‌دهد: «برای فهم جایگاه فلسفی مفهوم نوع بشر و شهروند جهانی در اندیشه‌ی یاسپرس، چه بسا سودمند باشد مفهوم کانت از نوع بشر و تصور هگل از تاریخ جهانی را به خاطر بیاوریم، زیرا این دو مفهوم پس‌زمینه‌های سنتی مربوط با دو مفهوم یاسپرس هستند.»

دومین جایی که آرنت در پیشگاه همگان از یاسپرس یاد کرد، یک سال بعد از انتشار این جستار است: در سخنرانی‌ای که به مناسبت اعطای جایزه‌ی صلح آلمان به کارل یاسپرس، به زبان آلمانی، و در حضور خود او ایراد کرد. این سخنرانی بعدتر با عنوان «کارل یاسپرس: یک مدیحه» به چاپ رسید.

وقتی اتحادیه‌ی کتاب‌گران فرانکفورت که بانی این جایزه بود، آرنت را برای سخنرانی در مراسم اعطای آن به یاسپرس برگزید، آرنت ابتدا در پذیرش این دعوت دودل بود. به همین خاطر در نامه‌ای به شوهرش، هاینریش بلوخر، دلائل خود را برای تردیدها و نظر او را درباره‌ی قبول یا ردّ این دعوت پرسید. آرنت پنج دلیل را برای اکراه خود از سخنرانی در چنین مجلسی برشمرد. اول آن‌که فروتنانه خود را شایسته سخنرانی در چنین مجلس سنگینی نمی‌دانست، و معتقد بود باید سخنران مهم‌تری برای آن انتخاب شود. دوم آن‌که آرنت معمولاً مرز روشنی میان دوستی خصوصی و نمود عمومی می‌کشید، با آن‌که یاسپرس خود به چنین خطّ فاصلی باور نداشت. سوم آن‌که او هم زن بود، هم یهودی، هم غیرآلمانی. فکر می‌کرد که این خصوصیات از او فردی نامناسب برای این کار می‌سازد و از تأثیرگذاری مثبت بر روی شنوندگان بازمی‌دارد، و به حرف و حدیث‌های بی‌خودی دامن می‌زند. آرنت از این‌که «زنی استثنایی» به شمار رود، در تمام عمر نفرت داشت. او از این خیلی خوشش نیامد که دعوت‌کنندگان به او گفته بودند: «خیلی خوب خواهد بود اگر زنی برای اولین بار پایش به اتحادیه‌ی کتاب‌گران فرانکفورت (Paulskirche) باز شود.» علاوه بر این‌ها با لحنی نیمه‌شوخی-نیمه‌جدی، و با کرشمه‌ای دخترانه، به هاینریش گفت که کک و مک‌های صورت‌اش هم «بی‌تأثیر» نیستند. آرنت صریح و صادقانه به همسرش اعتراف کرد که «من می‌ترسم»، احساسی که تنها به همسرش می‌توانست ابراز کند.

اما مهم‌ترین منشأ تردیدهای آرنت ورای این‌ها بود. آرنت می‌دانست که این سخنرانی برای اولین بار در آلمان همدلی‌های او را با یاسپرس برملا می‌کند، اما نگران بود که ستایش علنی او از یاسپرس به معنای طعن و طرد ضمنی هایدگر تلقی شود، گرچه او باکی از آن نداشت که یاسپرس را برای آن‌چه دارد و هایدگر فاقد آن است بستاید، و در او چیزی را بیابد و وصف کند که در هایدگر غایب است: سرمشقی اخلاقی، جهان‌وطن، و الگویی برای فیلسوف عمومی. هاینریش در پاسخ کوشید غبار دلهره و دودلی را از روح و رخسار همسرش بروبد، و او را به پذیرش دعوت سخنرانی متقاعد کند.[۲]

در این گفتار آرنت بر اهمیت «قلمرو عمومی» برای یاسپرس تأکید می‌کند. آرنت خود باور داشت «شخص باید در تمامیت سوبژکتیویته‌ی خود در منظر عام ظاهر شود تا بتواند به تمام واقعیت خود دست یابد.» او سیاست را قلمروی می‌دانست که «مردم به تمامیِ خود در آن پدیدار می‌شوند، به مثابه‌ی شخص در آن عمل می‌کنند و سخن می‌گویند.» در زمانه‌ای که بی‌اعتمادی به قلمرو عمومی بیش از هر وقت دیگر گسترش و ژرفا یافته، یاسپرس از قلمرو عمومی روی برنمی‌گرداند. آرنت با مقایسه‌ی تلویحی و کنایه‌آمیز یاسپرس و هایدگر می‌نویسد: «یاسپرس هرگز مانند آدم‌های فرهیخته این پیش‌داوری رایج را نداشت که پرتو روشن ظهور در ملأ عام باعث می‌شود همه چیز کم‌مایه و سطحی جلوه کند، و این‌که قلمرو عمومی تنها مجالی برای بروز آشکار میان‌مایگی است و در نتیجه فیلسوف باید از آن فاصله بگیرد.» در این‌جا نیز آرنت از کانت یاد می‌کند که معتقد بود «معیار تشخیص این‌که دشواری جستاری فلسفی اصیل است یا صرفاً از «حمله‌ی عصبی هوشمندی» مایه می گیرد، استعداد آن جستار در مردم‌پسند شدن است. یاسپرس که از این جهت، و در واقع از هر جهت، تنها جانشینی است که کانت تاکنون داشته، مانند کانت بارها فضای دانشگاهی و زبان مفهومی آن را ترک گفته است تا برای عموم خوانندگان سخن بگوید.»

آرنت اعتقاد یاسپرس به قلمرو عمومی را «یگانه» توصیف می‌کند، «چون این باور از جانب یک فیلسوف است و از اعتقاد بنیادینی سرچشمه می‌گیرد که شالوده‌ی سراسر فعالیت او در مقام یک فیلسوف است: این اعتقاد که فلسفه و سیاست هر دو به همگان ربط دارند. ربط داشتن به همگان، وجه مشترک فلسفه و سیاست است. از این رو، فلسفه و سیاست هر دو به قلمرو عمومی تعلق دارند؛ جایی که شخص انسانی و توانایی‌های او برای تحقق خویشتن چیزی است که به حساب می‌آید.»

ستایش آرنت از یاسپرس از این نیز فراتر می‌رود: «زمانی که یاسپرس یک‌سره تنها بود، آن‌چه او نمایندگی می‌کرد، نه آلمان که باقی‌مانده‌ی انسانیت در آلمان بود.» یاسپرس هیچ‌گاه برای تنهایی ارزش قائل نبود، چون می‌اندیشید فرد در تنهایی نمی‌تواند خردمند باشد. آرنت در این سخنرانی روایتی گیرا از شجاعت فلسفی یاسپرس در دوران سیاه نازیسم و چیرگی توتالیتاریسم به دست می‌دهد. او تأثیر نوشته‌های یاسپرس را می‌سنجد و از جمله از مجموعه‌ی فیلسوفان بزرگ یاسپرس یاد می‌کند که «سراپا در درون قلمرو تازه‌ترین تجربه‌های ما قرار دارد»، یعنی معاصر است و با دغدغه‌ها و دل‌مشغولی‌های امروزی ما یک‌راست رابطه برقرار می‌کند. اندیشه‌ی یاسپرس به اندیشه‌های دیگر فیلسوفان پیوسته، و به ویژه در خلق فضای «انسانیت» بدان‌ها وابسته است: «یاسپرس به شکلی درخشان تاوان یاری آنان را پرداخت؛ به تعبیری با بنیاد نهادن «قلمرو روح» با آنان؛ جایی که آنان باری دیگر به مثابه‌ی انسان‌هایی سخن‌گو پدیدار می‌شوند – سخن‌گویانی از قلمرو سایه‌ها – و چون از محدودیت‌های زمانی گریخته‌اند، همراهان همیشگی رویدادهای ذهن می‌شوند.» آرنت آن‌قدر مجذوب این مجموعه می‌شود که به انتشار انگلیسی آن اهتمام می‌ورزد. وی خود ترجمه‌ی انگلیسی جلد اول این مجموعه را – درباره‌ی سقراط، بودا، کنفوسیوس، عیسی، افلاطون، آگوستین و کانت – ویرایش و منتشر می‌کند، و هم‌چنین، به انتشار مجلدات بعدی این مجموعه نیز یاری می‌رساند.

آرنت یاسپرس را ساکن «قلمرو روح» می‌دید: «این قلمرو که در آن یاسپرس خود را در خانه می‌یابد و به سمت آن‌ها راه‌هایی برای ما گشوده است، جایی فراسو و آرمان‌شهر نیست. نه دیروز است نه فردا؛ این زمان حال و این جهان است. آفریده‌ی خرد و آزادی بر آن فرمان می‌راند. این قلمرویی نیست که بتوان جای آن را مشخص کرد یا سامان داد؛ بل‌که به همه‌ی کشورهای جهان و در گذشته‌ی همه‌ی آن‌ها امتداد دارد.» آرنت سخن خود را با کلام آدالبرت اشتیفتر، شاعر و نقاش اطریشی، به پایان می‌برد: «اکنون این‌جاست که شگفتی از این انسان برمی‌جوشد و ستایشی عظیم از او سربرمی‌کشد.»

این دو جستار و گفتار، در سال ۱۹۶۸ در میان مقالاتی که با عنوان «انسان‌ها در عصر ظلمت» به زبان انگلیسی گردآمد، به چاپ رسیدند.[۳]

با این همه، نباید جستار بلند آرنت، با عنوان «فلسفه‌ی اگزیستانسیل چیست؟» (۱۹۴۸)، را از قلم انداخت. آرنت در این جستار گزارشی از فلسفه‌ی اگزیستانسیل، یا فلسفه‌ی وجودی، در عصر مدرن به دست می‌دهد؛ فلسفه‌ای که با شلینگ، کیرکه‌گور و نیچه آغاز شد و با برگسون، شلر، هایدگر و یاسپرس در قرن بیستم ادامه یافت. از نظر آرنت روانشناسی جهانبینیها (۱۹۱۹) نخستین کتابِ «مکتبی جدید» بود. او فلسفه‌ی یاسپرس را از دیگر فلسفه‌های اگزیستانسیل – از جمله فلسفه‌ی هایدگر – بسی «مدرن‌تر» می‌خواند. مرادش از «مدرن» صرفاً تکانه‌های مستقیم آن برای اندیشه‌ی فلسفی معاصر است. به عبارت دیگر، فلسفه‌ی یاسپرس بیش از فلسفه‌ی هایدگر در تداوم فلسفه‌ی مدرن است، و چیزی مانند گسست قاطعانه و سراسری هایدگری در آن دیده نمی‌شود. یاسپرس، در فلسفه‌ی مدرن به نحوی فعال مشارکت می‌کند و در توسعه‌ی آن سهم دارد و «با طنین مصمم صدای خود در آن سخن می‌گوید.»

آرنت گزارش می‌دهد که فلسفه از نظر یاسپرس چیزی نیست که بتوان تعلیم داد؛ چون فلسفه از «انگیزش‌های مدام، کششهای مدام به نیروی زندگی در درون خود و دیگران» شکل می‌گیرد. یاسپرس، می‌کوشید «فلسفه» را به «فلسفه‌ورزی» بدل سازد تا «بتوان «نتایج» فلسفی را به نحوی منتقل کرد که خصلت نتیجه‌بودن خود را از دست بدهند.» بدین‌گونه «ارتباط‌پذیری» (communicability) به یکی از محورهای اصلی فلسفه‌ی یاسپرس بدل می‌شود. هدف فلسفه‌ورزی جمعی (communal philosophizing) رسیدن به نتایجی ثابت و مسلّم نیست، بل‌که مقصود «روشن کردن وجود» است، روشی که به شیوه‌ی قابله‌گری سقراط می‌ماند، جز آن‌که «آن‌چه سقراط قابله‌گری می‌خواند، یاسپرس کشش می‌نامد.» در عین حال، آرنت به تفاوت‌‌های میان روش یاسپرس و سقراط اشاره می‌کند، از جمله آن‌که در «ارتباط» به معنای یاسپرسی کلمه، دیگر پرسش‌گر جایگاه ویژه‌ای ندارد، و رابطه میان کسانی که با هم ارتباط برقرار می‌کنند، از جنس کششِ افرادی برابر است. در عین حال، تأکید می‌کند که فلسفه‌ی یاسپرس را در گزارشی این چنین نمی‌توان فشرد و بازنمود، بل‌که فهم گوهر این فلسفه تنها از راه‌ها و حرکت‌هایی میسر است که خود این فلسفه‌ورزی برمی‌گزیند.[۴]

یاسپرس تقریباً هرچه را آرنت می‌نوشت می‌خواند. برای او قدرت نویسندگی آرنت به لسینگ می‌مانست. خاستگاههای توتالیتاریسم را کار مهمی می‌دانست که راهنمای زمانه است. از دید یاسپرس، شاید تنها دربارهی انقلاب، کتاب دیگر آرنت، بود که از نظر عمق چشم‌انداز فلسفی و توانایی استادانه‌ی به کار بردن‌اش مقامی منیع‌تر داشت. کتاب یاسپرس درباره‌ی بمب هسته‌ای به طرز گسترده‌ای وام‌دار خاستگاههای توتالیتاریسم و موقعیت انسانی(یا وضع بشر)، به ویژه قسمت‌های مربوط به علم مدرن است. ولی یاسپرس، ورای نوشته‌ها و کتاب‌ها، آن‌چه در آرنت می‌پسندید استقلال از ایدئولوژی‌های زمانه و آزادمنشی او بود.

آرنت و یاسپرس، در کتاب‌های یکدیگر به هم ارجاع نمی‌دهند، اما به طور جداگانه، و در جای خود، از اُنس عمیق فکری و روحی به یکدیگر سخن می‌گویند. یاسپرس در خاطرات فلسفی که چون پیوستاری بر فلسفهی کارل یاسپرس منتشر شد، از آرنت می‌گوید؛ این‌که پس از دوران جنگ دوباره در زندگی او ظاهر شد و دیدارهایش را از سر گرفت: «او نزد ما، سالمندان، می‌آمد، از نسلی جوان‌تر، با آوردن آن‌چه آموخته و دیده بود. مهاجری از سال ۱۹۳۳، گرد جهان گشته، با روحی که زیر سختی‌های بی‌کران نشکسته، از همه‌ی حقوق محروم شده، به وضعیت غیرانسانی فقدان شهروندی محکوم ‌شده. استقلال درونی از او یک شهروند جهان ساخته است. ایمان او به قوت یگانه‌ی قانون اساسی آمریکا – و اصل سیاسی‌ای که، به مثابه‌ی نسبتاً بهترین اصل، بر آن مبتنی است – او را شهروند ایالات متحده کرده است. از او آموختم که چگونه جهان عظیم‌ترین تجربه‌ها در آزادی سیاسی را ببینم و از سوی دیگر، چگونه ساختارهای توتالیتاریسم را بهتر از پیش دریابم… با او می‌توانم دوباره‌ مباحثه کنم، به شیوه‌ای که در تمام عمرم در پی آن بوده‌ام… مباحثه‌ای که در آن همدیگر را به طور بنیادی آزاد می‌گذاریم، و از داشتن توقعاتی انتزاعی پرهیز می‌کنیم، زیرا آن‌ها در پرتو وفاداری واقعی به محاق می‌روند.»[۵]

برای درک ژرفای رابطه‌ی عاطفی-فلسفی آرنت و یاسپرس دو راه دیگر نیز باید پیش گرفت: یکی مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌های هر یک از آن دو است؛ به ویژه کتاب سوزان کِرکْبرایت، با عنوان زندگینامهی کارل یاسپرس: رهیابی در حقیقت، مخصوصاً دو فصل پایانی کتاب که به تفصیل بدین موضوع می‌پردازد.[۶] و دیگری کتاب معروف و مهم الیزابت یانگ-بروئل با عنوان هانا آرنت: برای عشق جهان که معتبرترین مرجع در زندگی‌نامه‌ی آرنت است. در این کتاب نام یاسپرس بیش از هر کس دیگر یاد شده است.

راه دوم مطالعه‌ی مکاتبات یاسپرس و آرنت است که در جای خود اثری فلسفی، خواندنی و آموختنی است، نامه‌هایی که آن‌ها بین سال‌های ۱۹۲۶ تا ۱۹۶۹، یعنی از زمانی که آرنت دانشجوی یاسپرس شد تا وقتی که یاسپرس از این جهان کرانه کرد، برای هم نوشتند. این نامه‌ها به انگلیسی ترجمه شده‌اند، در کتابی بیش از هشتصد صفحه. مکاتبات یاسپرس و آرنت از یک جهت در تاریخ «مردانه‌»ی فلسفه یگانه‌اند: این اولین نامه‌نگاری میان دو فیلسوف زن و مرد است که به چاپ می‌رسد. در این نامه‌ها از مسائل خصوصی میان آن دوست و بحث‌های سیاسی تا مباحثات فلسفی یافت می‌شود.

سخن را پایان می‌دهیم با ذکر گذرای چهار نکته‌ که ژرفا و پهنای تأثیرپذیری آرنت از یاسپرس را نمایان‌تر می‌کنند، و البته در جای خود شایسته‌ی شرح و بسط بیشتری هستند:

نخست: آرنت رساله‌ی دکترای خود را با عنوان عشق نزد سنت آگوستین زیر نظر یاسپرس می‌گذراند. آرنت با آن‌که اولاً یهودی بود، و ثانیاً تربیت و اعتقاد مذهبی چندانی نداشت، اهمیت فراوانی برای الهیات مسیحی می‌شناخت و از آن الهام و وام بسیار می‌گرفت. او به ویژه تحت تأثیر سنت آگوستین بود، اما آگوستینی که از دریچه‌ی ذهن یاسپرس به وی چشم گشوده بود. خود یاسپرس نیز تحت تأثیر عمیق آگوستین است. بنابراین، رشته مضامین و مفاهیم مشترکی این هر سه متفکر را به هم می‌پیوندد.

دوم: آرنت از نوجوانی به خواندن آثار ایمانوئل کانت روی کرد و بدان خو گرفت، اما یاسپرس نقش پررنگی در فهمِ او از نوشته‌ها و ایده‌های کانت بازی کرد، از جمله کتاب کانت از مجموعه‌ی «فیلسوفان بزرگ» دریافت آرنت را از نقد قوهی حکم  عمیق‌تر ساخت و به اهمیت آن در فلسفه‌ی سیاسی کانت توجه داد. آرنت خود به این نکته در نامه‌ای، به تاریخ ۲۹ اوت ۱۹۵۷، اعتراف می‌کند.[۷]

سوم. مکاتبات آرنت و یاسپرس منبع مهمی برای فهم تعبیر معروف «پیش‌پاافتادگی (یا ابتذال) شر» و دیدگاه آرنت در این باره‌اند. مباحثات میان آن دو در این نامه‌ها درباره‌ی آیشمان در اورشلیم را می‌توان مانند شرحی روشنگر بر آن کتاب خواند.

چهارم. آرنت در آغاز نگاه مثبتی به اسپینوزا نداشت. در مکاتبات نشریافته‌ی یاسپرس و آرنت، باید نامه‌ای مفقوده در میان باشد که در آن آرنت نام اسپینوزا را به درشتی می‌برد؛ زیرا در نامه‌ی دیگری که تاریخ چند ماه بعد را بر پیشانی دارد، یاسپرس خطاب به شاگردی که حکم دخترش را برای او دارد، به عتاب می‌نویسد: «آزرده شدم از قضاوت‌ات درباره‌ی اسپینوزا (مگر آن‌که به آن اسپینوزامآبی ناخوشایندی نظر داشته باشی که در فضای علمی آلمان رواج یافت)؛[و این‌که او را] ‘خطرناک‌ترین نوع شیادان واقعیت‌ستیز‘ [خوانده‌ای.‌]» یاسپرس، سپس با لحنی استادانه ادامه می‌دهد: «باید زمستانی که می‌آید درباره‌‌ی آن با هم صحبت کنیم. آیا ‘رساله‌ی الهیات و سیاست اسپینوزا را خوانده‌ای – و آخرین اثر ناتمام او، رسالهی سیاسی’؟ … تأمل نظری او درباره‌ی وجود خداوند سحرآمیز نیست؟ – اسپینوزا، این روح صافی، این واقع‌گرای بزرگ، اولین انسانی که کوشید شهروند جهان گردد، از آن آدم‌ها که نظیرشان را تا امروز به سختی می‌توان سراغ گرفت، این شورمندی فروتن. نه تنها عزم کرده‌ام که به دفاع از او در مقابل تو بایستم که سرودی در ثنای او بخوانم که از نوادر آدمیان و اندیشمندانی بود که وجودشان حجتی است بر آن که عالم انسانی آن‌قدرها هم از خیر و خوبی خالی نیست. در سال ۱۹۱۷ که  [گئورگ] زیمل به دیدن من آمده بود، اسپینوزا را تنها فیلسوفی نامید که به رغم اذعان به شأن والای او، [ افکار وی را] مشتی شطح و طامات می‌داند و ابداً چیزی از آن‌ها درنمی‌یابد. مراد زیمل از این حرف چیزی بود، یک سره متفاوت از آن‌چه منظور توست. تعادل باطنی اسپینوزا در چشم من حکم سرمشق را دارد. من او را در حد کسی دوست دارم که معرفتی عاری هر خودفریبی از خداوند داشت – . این‌جا‌ درست همان‌ ساحتی عقلانی است که آدم اگر به حاق و حقیقت مفاهیم و براهین دست یافته باشدِ دیگر خود را از آن‌ها که اکنون بازیچه‌‌‌ای بیش به نظر نمی‌آیند مستتغنی می‌یابد. اواخر سال ۱۹۳۶ بود که در هایدلبرگ توفیق گفتاری را درباره‌ی اسپینوزا پیدا کردم که بدون هیچ موردی از آن استقبالی پرشور شد. مدتی بعد، یکی از دانشجویان کارت تبریکی منقّش به پرتره‌ی اسپینوزا در ولفنبوتِل (Wolfenbuttel) برایم فرستاد که به دیوار اتاق‌ام زدم و هنوز هم هست. این را به فال نیک گرفتم: علامتی بر پذیرفته‌شدن از سوی دانشجویان آلمانی»[۸]

از جواب آرنت به این کاغذ نیز خبری نیست و نامه‌ی بعدی باز از یاسپرس است که از دریافت نامه‌ی آرنت خبر می‌دهد و با سپاس از وی آغاز می‌شود. دوباره یک‌راست حرف اسپینوزا را به میان می‌آورد و اشاره‌ای گنگ و گذرا به مطابقت دادن ترجمه‌ی متن اسپینوزا می‌‌کند؛ و سرآسیمه سررشته‌ی سخن درباره‌‌اش را از نو به دست می‌گیرد. یاسپرس تصریح می‌کند که اسپینوزا «محبوب‌ترین فیلسوف» اوست، و در شمار حکمای نادری که صدرنشین مجلس فلسفه‌اند. آن‌گاه بحث درباره‌ی مفهوم خدا در فلسفه‌ی اسپنوزا را پی می‌گیرد و می‌نویسد: «هگل اصطلاح Aksomismus را در وصف او ابداع می‌کند، [به انگلیسی: acosmism – بی‌جهانی یا جهان‌انکاری، نظریه‌ای در جهت معکوس نظریه‌ی الحاد،که سعی آن اثبات وجود خدا و انکار جهان طبیعی، و نفی واقعیت مستقل عالم است.]» «از یک یسوعی – شاید هم رُنان -نقل کرده‌اند که احدی به خداوند مقرّب تر از اسپینوزا نبوده است.»

یاسپرس در زندگی‌نامه‌ی خودنوشت‌ فلسفی‌اش از اولین عشق فلسفی خود چنین یاد می‌کند: «در هفده‌سالگی به خواندن آثار اسپینوزا مشغول شدم و در فلسفه او را مراد خود یافتم.»[۹] و سرانجام، در سال ۱۹۴۷، کارل یاسپرس در نامه‌ای به هانا آرنت می‌نویسد: «من هرگز زیر بار پذیرش مفهومی از آلمانی‌بودن نمی‌روم که دوستان یهودی من را در برنگیرد یا [شهروندان] سوئیسی و هلندی، اراسموس و اسپینوزا و رامبرانت و بورکهارت، را از شمول آلمانی بودن خارج کند.[۱۰]

پانوشت‌ها:

[۱] Hannah Arendt, “Dedication to Jaspers” in  Essays in Understanding 1930-1954, Formation, Exile, and Totalitarianism, edited and with an introduction Jerome Kohn, New York, Schocken Books, 1994, pp. 212-215.

[۲] Elisabeth Young-Bruehl, Hannah Arendt: For Love of the World, Yale University Press, 1982, p. 301

[۳] هانا آرنت، انسان‌ها در عصر ظلمت، مهدی خلجی، دسترسی آنلاین: https://bit.ly/3tU8qvB

[۴] Hannah Arendt, “What is Existential Philosophy?” in Essays in Understanding 1930-1954, pp. 167-187

[۵] Ibid. pp. 300-301.

[۶] Suzanne Kirkbright, Karl Jaspers, A Biography: Navigation in Truth, Yale University Press, 2004, pp. 213-238

[۷] Correspondence, p. 318

[۸] Ibid. p. 139

[۹] کارل یاسپرس، زندگینامهی فلسفی من، عزت الله فولادوند، تهران، هرمس،۱۳۹۰، ص. ۵.

[۱۰] Correspondence, p. 87

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر