سرم محکم خورد به میز. خوابم گرفته بود. روی کاناپه کمی جا به جا شدم. هوا تاریک شده بود. تلویزیون برفک گرفته بود. خرتوپرتهای روی میز را بهم ریختم. توی خشخش روزنامه و بستههای تخمه و چیپس دنبال پاکت سیگارم میگشتم. نبود. خم شدم و زیر میز را نگاه کردم. گردنم درد میکرد. نبود. دست بردم زیر کاناپه. آه عینکم! برش داشتم و به چشمم زدم. کمی کثیف شده بود اما حوصله تمیز کردنش را نداشتم.
ساعت چند بود؟ هفت؟ هشت؟ چقدر خوابیده بودم؟ سیگارم کجا بود؟ بدجوری هوس سیگار کرده بودم. پا شدم. خودم را تکان دادم. چند دانه تخمه افتاد روی کاناپه. کورمال کورمال به سمت یخچال رفتم. شاید پاکتم را آنجا گذاشتهام؟ در یخچال را باز کردم. نور زرد چشمم را سوراخ کرد. خالیِخالی. بی هدف کشوی میوهها را باز کردم و بستم. بطری آب را برداشتم. سرد بود. کمی ازش خوردم و سر جایش گذاشتم. در یخچال را بستم. دست بردم بالای یخچال. فقط لایهای گرد و غبار و چربی. تلفن زنگ زد. که بود؟ شاید زنگ زده بودند بگویند آقا! پاکت سیگارتان پیش ماست. آدرس بدهید برایتان بیاوریم. بی امان زنگ میزد. صدای تیز و فلزیش پرده گوشم را خراش میداد. آمدم! آمدم!
-«بله؟»
صدایم از ته چاه میآمد.
-«منزل آقای …»
گوشی خشخش میکرد. درست نمیفهمیدم چه میگوید.
-«چی؟»
-«منزل آقای پارسا؟»
پارسا؟ چرا به اینجا تلفن کرده بود؟ چرا فکر کرده بود این جا منزل آقای پارساست ؟ اصلاً آقای پارسا که بود ؟ من میشناختمش؟ کجا دیده بودمش؟ شاید زمانی با هم دوست بودهایم ؟ چرا یادم نمیآمد؟
-«آقا! آقا!»
-«بله؟»
-«اونجا منزل آقای پارساست؟»
-«نمیدونم.»
و گوشی را گذاشتم. روی میز تلفن عکسی بود. برش داشتم و جلوی پنجره گرفتم تا زیر نور چراغ برق ببینمش. شش هفت جوان در رستورانی بیرون شهر. دنبال خودم گشتم. آها، آنجا، آن وسط. میخندیدم. آفتاب یک طرف صورتم را روشن کرده بود. سرم را بلند کردم و به کوچه خیره شدم. پاکت سیگار و فندکم روی هره پنجره بود. برشان داشتم و سیگاری آتش زدم.
آقای پارسا کدامشان بود؟