… مامان دعوام میکنه. برگشتنه از بیمارستان گفتش… یهجوری هم نگام کرد که یعنی فضول. … بذار سیاره رو بغل کنم… طفلی گشنهشه. … شبش که همونجا خوابیدم. صبحش گفت. … نه، از پلهها که نه… … مامان اجازه… هیس! هیس! آخیش! رفت پایین. تَقتَقتَق. … باز با یکی حرف میزنه. … همهش فرناز جونه یا یکی دیگه که دوستشه. … چهمیدونم! یکم پیش خوابوندم. بوسم کرد و زود رفتش. یه چیزی بگم؟ … همهش تا در رو میبنده جای لباشو پاک میکنم… یه بوی رژ و سیگاری میده که دماغم میسوزه. … شبها! تلویزیون میبینن، با چه صدای بلندی که نگو. … خودشون هم هی حرف میزنن، پچپچ پچپچ. … من چهمیدونم! وسط فیلمها مامان میاد اتاقش، در رو محکم میبنده. … نه، بابا همونجا رو مبلها ولو میشه. چاق شدهها. ندیدیش! چه شکمی! صدا تبل میده. کاش ظهر اخمو نباشه بزنم روش، دامبدامب و هی بخندم بهش. … بابا که تلویزیون میبینه، مامان چراغ خواب رو روشن میکنه و سوهان زیر ناخنهاش میکشه. در اتاقش هم قفله. … فرناز جون براش کاشته. یه قرمز پررنگی زده که یاد جگر خام میفتم. هیچم خوشگل نیست. لُپم رو که ناز میکنه دستهاش تیزه. … بابا؟ … اخمو بود. اینجوری! هِی سیبیلهای خارخاریش رو جوید و آب آلبالو خورد. … آخه مامان گفت تصویری ندم. چی شدی؟ به تو هم گفته ندی؟ … آهان! صافترش کن… خوب شدی. آخ! از دیشب یهجوری باید بخندم که چال لپهام پیدا نشه. … آخه انقدر درد میکنه که نگو… باشه. تو هم که میخندی لُپات درد میاد؟ … صبر کن سیاره رو بخوابونم. . اِ! سلام. دیدیم؟ پیدام دیگه! … پیشونیم؟ همینجوری بوده. … اون شب نصف شد. مامان میگه برم مدرسه میفته و یه نو جاش درمیاد. راست میگه؟ … بهش میگی، اون هم میزنه منو … میگه تو تو غربتی و بریدی. بهم نمیگه چیو بریدی! … بابا؟! میگه: تو که فرار کردی باید همه چیو بدونی! گلیم خودته. مامان همهش چشماشو لوچ میکنه که بابا جلو من حرف نزنه. …
تو دیگه برنمیگردی؟ … لُو ندیا؟! … بابا میگه: تو که اونور آبی سری تو سرا درنیاوردی… … پس چرا چشمات قرمز شد؟ کجا رفتی؟ … غصه میخوری؟ … تو رو خدا بخند.
بذار ببینم مامان کجاست. … پایینه. اون ورقها رو میخونه…. قول میدی به مامان نگی؟ … همونها که بابا امضاش نمیکنه. … نمیخواد ما بیایم پیشت. میگه: دلتون تنگ نشه. … نمیخوام ببینیم. … تو دلت تنگ میشه مثل من. … باشه. اینهها. لباسهاشو عوض کردم. شیرش هم میدم. همهش شبها شیرش میدم. مامان و بابا که خوابِ خواب باشن. … آره نصف شبا. آخه یهبار که نرفت بیرون. وایساد نگام کرد، گفتش: «سیاره رو میندازم بالا کمدت که دستت بهش نرسه!» … آخه داشتم شیرو میمالیدم نوک ممههام تا سیاره بخوره… انقده بهونه میگیره تو دلم. شبها مامان که چراغ اتاقمو خاموش میکنه ترس ورش میداره. … دیشب؟ همون شب که اینجوری
شدم؟ … سیاره خوابش نمیبرد. انقدر که حرفهاشونو گوش میکرد. تا درو وا کردم، … اتاق خودمو دیگه. نمیخواستم گوش وایسما! مامان تو اتاقش بود! فنفن میکرد. میدونستم داره تصویری میده. سیگار میکشه و تندتند دودشو فوت میکنه. هُپ پوف! … نه. نیفتادم. مواظب بودم. پائین که میرم باید دستمو به نردهها بگیرمو تا پنج بشمرم… شب تا سه که شمردم پائین پلهها بودم. … نه، چسبها؟ زیرش رو دوختن. چهار تا نخه. نیفتادمها! ولی نمیدونم چی شد بابا فهمید اونجام… آهان! یه دودی جلو تلویزیون تو هوا بود. فکر کردم آتیشه … نه، نرفتم جلو. شیر سیاره رو ورداشتم. … آتیش نبودها. بابا داشت آب آلبالو با زیتون میخورد. سیگار هم میکشید. یهجور خندهداری خیط شد تا صدامو شنید. فکر کرد مامانم. صداشو کلفت کرد، «نصف شبی هم وِلکُن نیستی؟!»
تلویزیون میدید. همهش برنامههای شبو میبینه… همهجا دودی بود. یهو که دید منم تندی پا شد، گفتش: «تو چرا این وقت شب بیداری؟» دستم رو گرفت که ببردم بالا … هِی سرفه کردم. آب داد بهم. یهو پرسیدش: «تیشرتت چرا خیسه؟» مچم دردی گرفت که گریه کردم. … بعدش هِی مامانو صدا زد، گفتش: «به تو میگن مادر؟ این بچه الآن باید هفت تا پادشاه دیده باشه.» یواشکی بهش گفتم: «مامان تو خواب حرف میزنه.» چشماشو لولویی کرد… مثل وقتایی که مامان از بیرون میاد. … گفت: «زنیکه جلو منم…» … نمیدونم یه چیزی گفت که ناراحت بود. منو ولم کرد و دوید بالا. مچم سرخ سرخ شده بود. به مامان گفتش: «بچه اومده تو آشپزخونه مامانبازی میکنه. اونوقت تو…» … خب شیر سیاره رو ورداشتم دیگه. … اَه! ور نمیرم. کنده نمیشن. خیلی چسبیدن… آهان! یادم رفت شیر وردارم… … آخه تلویزیون اون برنامهها رو نشون میداد که مامان میگه واسه باباس. نشستم… نخواستم ببینمها. تلویزیون خاموش بود… مامان هم از این لباسها داره… تو جعبه کفشهاش قایمشون کرده. … نه، همیشه که نمیپوشه. … به فرناز جون نشون میداد. … خیلی دعوا کردن. یه شیشه شکست، آینه میز توالت خُرد شد. هی دامبودومب چیزی پرت کردن. منم زیر میز شیشهایه جلو تلویزیون قایم شدم. خدا خدا میکردم سیاره بیدار نشه. مامان هِی جیغ میزد. بابا هِی داد میزد: «با این گوهکاریات… خودت بفرما برو…» نمیدونم چی… «این یکی بچه خودمه.» منو میگفتها! «از بچهم…» یعنی از من یه چیزایی فهمیده. انقدر داد زدن که کر شدم. … نه، اونها بالا بودن. از پشت در صداشون میومد. … ترسیدم برم بالا. … سیاره رو میخواستم. آخه ترس ورش داشته بود. از زیر میز که بلند شدم یه چیزی شد! نفهمیدم! یادم نیست. … بعدش تو بیمارستان انقدر جیغ زدم که گلوم درد گرفت و خَشخَشی شد. عوضش بابا برام رانی هلو گرفت. … بابا میگه: تو کارگر همبرگری شدی؟ منم میخوام بیام پیشت ساندویچ بخورم. … تو میذاری هر وقت دلم خواست شیر سیاره رو بدم؟