من، «آفرین» هستم. همان زنِ افغانستانی که در فرودگاه کابل، خود را به هواپیمایِ آمریکایی متصل کرد. همان که از کیلومترها بالاتر، به پایین پرت شد و شما هم تصاویرش را دهها بار توی گوشیِ موبایل هاتون دیدید و تعجب کردید. میدونم که از نظر شما، او سه نفر افغانستانی که مثل سه تا سنگ کوچک، به ثانیهای از آسمون به زمین رسیدند، سه مردی بودند که از روی بیعقلی، این روش را برای فرار از سرزمین مادری، انتخاب کرده بودند تا مثلا هزار کیلومتر آنطرفتر، خودشان را برسانند به آمریکا؛ به سرزمینِ فرصتهای طلایی! آن هم مثلِ سوپر استارهای آمریکایی و با نشستن بر روی بالِ یک هواپیمای نظامی. با این وجود، هیچکس، هیچوقت نخواهد فهمید که نفرِ چهارمی هم وجود داشت؛ یک زنِ افغانستانی!
شاید صدبار در ذهنتان به جای افسوس به حالِ جانِ از دست رفته آنها، گفته باشید: «اصلا حقشون بوده، آخه کدوم آدم عاقلی، این کار را انجام میده؟» بعد هم، ساعتها با دوستانتان، موضوع را تحلیل کرده باشید و با صحبت در مورد سرعتِ بالایِ هواپیما، دمایِ بسیار پایینِ هوا در آن ارتفاع و یا نبودِ اکسیژنِ بالای جو، سرتان را به نشانه سطحِ هوشِ پایینِ آن آدمها، بارها به طرفین تکان داده باشید و در دل گفته باشید: «چه آدمهایی پیدا میشن؟» و بعد، در حالیکه به ادامه نوشیدنِ قهوهتان مشغول شدهاید، با بیاعتنایی به موضوع، بحث را به سمتِ چطور گذرندانِ برنامه شبانه، تغییر دادهاید.
تمامِ حسرتم، خلاصه شدنِ اصلِ موضوع، در حد یک کلیپِ چند ثانیهایه! کاش کسی فیلم نگرفته بود. ولی واقعیت همینه. حتی اگر صحبت از جونِ آدمیزاد باشه. اون هم، یک آدمیزادِ افغانستانی، که انگار به خاطرِ جبرِ جغرافیاییِ تولدش، خونِ کمرنگتری توی رَگهاشه و حتی پُرشدنِ تیترهای اصلیِ روزنامهها، از شمارهاندازِ روزانه کشتهشدگانشون هم، به مانند خبرهایی ساده و تکراری به نظر میرسه.
اما حداقل در این مورد، زود قضاوت کردید، چون حتی خبرگزاریهایِ مطرحِ دنیا هم نتوانستند واقعیت حقیقیِ خبر رو بازگو کنند؛ یکی از آن افراد، من بودم؛ کسی که نَه مرد بود و نَه از روی بیعقلی این کار رو انجام داده بود. اصلا به نظرم، انتخاب آگاهانه مرگ در شرایطِ اضطرار، خودش نشانهای از داشتنِ هوشِ بالاست و این، البته با خودکشی فرق میکنه. خودکشی، فرارکردن از زندگیه. خیلی هم آگاهانه نیست. یه جورایی، نشانه کم آوردن و البته بی هدف بودنه، اما انتخاب آگاهانه مرگ، لزوما به معنایِ فرار از زندگی نیست. میتونه یه حرفی پشتِ خودش داشته باشه که معمولا تا به ابد، پنهان میمونه و فقط قضاوت میشه و این همون بخشی از داستانه که من رو عذاب میده.
تا حالا شده از چیزی فرار کنی؟ از چیزی که حاضر باشی حتی به بهای از دستدادنِ جونِت هم، اسیرش نشی؟ مثل اون لحظههایی که تویِ فیلمها، بازیگرِ تحتِ تعقیب، خودش رو از یک کوه یا یک آبشارِ بلند به پایین پرتاب میکنه. تا حالا عبارتِ «بالاتر از سیاهی، رنگی نیست» رو با تمام وجودت لمس کردی؟ نه اون سیاهی که معناش، خطرِ از دست رفتنِ شُغلت، به خاطرِ جروبحث با رئیست باشه! نه اون سیاهی که مفهومش، ترک کردنِ عشقت به دلیلِ لوسبازیهایی مثلِ عدم تفاهم باشه! منظورم اون سیاهیه که با مرگ، معنی میشه و مطمئنی که پایانی جز این در انتظارت نیست.
کاری که من کردم از روی انتخاب بود، که اگر چه از روی اضطرار انجام گرفت، اما حداقل به نظر خودم، انتخابِ راهِ بهتر بود و حداقل برای یک روز باعث شد که اون عددِ معمولیِ تیترِ روزنامهها، که جانِ از دسته رفته هموطنانم رو نشون میداد، کوچکتر بشه.
آره! یکی از اون چهار نفر من بودم؛ «آفرین»، یک زنِ بیوه افغانستانی که خودش رو شبیه مردها کرده بود تا شناخته نشه؛ ۳۵ ساله، فارغ التحصیلِ بیولوژی از دانشگاه کابل و مادرِ «بلور»؛ دخترِ شش ساله لپقرمزی که حالا گروگانِ طالبان بود و چند روزی بود که ازش خبری نداشت.
اون لحظه که تمام جان و انرژیِ خودم رو جمع کرده بودم تا بتونم با اون سرعت، به دنبال هواپیما بِدَوَم و خودم رو یه جوری بِهِش آویزون کنم، به فکر فرار نبودم. به فکر رفتن برای یک زندگیِ جدید هم نبودم. به دنبالِ مرگ بودم؛ به دنبالِ انتخابِ روشِ مرگ، برای فرار از یک زندگی بودم که ادامه پیدا کردنش، حتی برای چند دقیقه دیگه، میتونست جانِ صدها آدم دیگه رو هم بگیره.
فقط میدویدم. وزنِ بالایِ مواد منفجرهای که به دورِ کمرم بسته بودند، مانع از این میشد که بتونم به راحتی سرعت بگیرم. قرار بود توی شلوغی فرودگاه، ضامن رو بکشم و بعد از انفجار، اونا دخترکم رو تحویل مادرم دهند. ولی من تصمیم دیگهای گرفته بودم. میدویدم و جمعیت رو کنار میزدم. حواسم فقط به بلور بود. در ذهنم بغلش میکردم، میبوسیدمش و اَزَش خداحافظی میکردم. نمیدونستم بعد از من چه بلایی سرش مییاد. ولی دیگه وقتِ فکر کردن به این چیزا نبود.
با تلاش زیاد، تونستم جمعیت رو کنار بزنم و خودم رو از بالِ هواپیما، بالا بِکِشم. بالاخره خودم رو رسوندم به گوشه بالِ هواپیما و در خُنکایِ بادی که به صورتم میخورد، چهره مردمانی رو که جانشون رو مدیونِ من و بلور بودند، به نظاره نشستم. دیگه خستگیها تموم شده بود. دیگه انتظاری لازم نبود. نیاز به بستن کمربند هم نبود. اصلا پرواز، اینطوری واقعیتر بود و لذتِ حسِ بادی که لابلای موهام حرکت میکرد؛ وصفناشدنی.
اون موقع که افتادنِ من رو دیدی، هنوز میتونستم مقاومت کنم. فکر نکن سرعتِ زیادِ باد، باعثِ سقوطم شد. حداقل توی اون وضعیت، دوست داشتم که خودم، لحظه مرگ رو انتخاب کنم. دیگه واژه مرگ، برای من مثل یک کلمه سیاه نبود؛ دستم را به آرامی رها کردم و در مسیرِ استقبال از اون، برای اولین بار، لذتِ رهایی و آزادی را چشیدم. تا لحظه پایان، فقط در فکر بلور بودم. در تصورم او را در آغوش داشتم و آن لحظه کوتاه، چنان برایم لذت بخش بود که حتی لحظهای هم به درد لحظه پایان نیندیشیدم.