دایی مظفر در سالگردِ پسرش قاسم، گوسفند کشت و حلیم داد. بعد ازخوردن حلیم، رفتیم سرِخاک. عکسِ بالای قبر همان بود که روز مرگش وسط تاجهای گل گذاشته بودند.
آن روز از هر قماشی آمده بودند. دوستان قدیمی، داش مشدیها. زندان رفتهها. توبه کردهها. تو عکس، سبیلهاش کوتاه تر شده بود و ته ریش داشت. مدتها بود قاسم را ندیده بودم. این اواخر، میگفتند زن دوم را طلاق داده و پیش زن اولش زندگی میکند. چهل و هشت سال بیشتر نداشت. اما خانه نشین شده بود. زنش میگفت: « اعتیادش سنگین شده و وضع مالیاش هم روبراه نیست.»
گویا پس انداز داشته که پسرش تورج دزدیده و رفته. حرف و حدیث هایی هم در مورد دخترش سُرمه توی دهنها میچرخید که با پسری فرار کرده.
پدرم همیشه حرفِ قاسم که میشد میگفت: «خودش آدم بدی نیست، بچه هاش تخمِ سگن! قاسم آدمی نبود که سر یک کار بند شود. سال ۳۷ در خیابان شاه آباد تهران، مدیر چلوکبابی جوان بود. کت و شلوار شیک میپوشید. کراوات میزد. کلی برو بیا داشت. مدتی درمیدان گمرک کافه به هم میریخت و تلکه میکرد. چند وقتی هم بادی گارد مهوش شد تو کافه آستارا. وقتی مهوش تصادف کرد، قاسم یقه پاره کرد. تا سه روز نعره میزد و عرق میخورد. وقتی آروم شد. به شهرستان آمد و زن گرفت و قرار شد سر به راه شود.»
صبح خروسخوان خبر مرگش را آوردند. مثل همه ی تابستانها، خوابیده بودم توی بهار خواب. شبها به ستارهها خیره میشدم و روزها تا آفتاب روم نیفتاده بود، میکپیدم. گربهمان تازه زاییده بود و بچههای سیاه و سفیدش، انگشتهای پاهایم را گاز میگرفتند. مادرم وقتی خبر را شنید. سینی چای از دستش افتاد. پای دیوار نشست و با فریاد کوتاهی گفت: «داداش مظفر». بعضیها گفتند مشروب تقلبی خورده، عدهای هم میگفتند اوردز کرده.
از سر خاک که برگشتیم، دایی مرا به خانه شان برد. قالیچهای توی ایوان پهن کرد. چای ریخت. لاغر شده بود و شکسته تر از همیشه به نظر میرسید. جعبه سیگارش را از جیب جلیقهاش در آورد و اشاره کرد بنشینم. مثلِ روزهایی که با قاسم و چند علافِ دیگر، توی قهوه خانهی «علمدار» مینشستیم.
قاسم سیگارش را میگذاشت لای انگشتاش. دستشو مشت میکرد، و چشمهاش لوچ میشد به آتش سیگار. از حفره ی وسطِ مشتش، کام عمیقی میگرفت و با صدایی خش دار از سفرهاش تعریف میکرد. میگفت: «با تانکر چهل هزار لیتری شرکت نفت، بنزین میبردم چاه بهار. نزدیکیهای ظهر رسیدیم زاهدان. تقی شاگردمم بود. گازوییل زدیم، خواستیم بریم ناهار، دیدم چهارتا مرد با لباس بلوچی و سرو کله ی بسته از یک بلیزر پیاده شدند. یکی شان با سر به من اشاره کرد. رفتم جلو. چشمش را سرمه کشیده بود و دندون طلا داشت. با لهجه ی بلوچی پرسید:
«بارت بنزینه؟»
«بله»
«کجا میبری؟»
«چاه بهار»
«چقدر بهت میدن؟ »
«پنجاه هزار تومان»
«پانصد هزار تومان بهت میدم، بیار برای من»
فکری کردم و دیدم تا چاه بهار دوروز راهه. تازه، ده سفر دیگه باید بیام تا همچین پولی بگیرم. گفتم:
«اول نصف پولو میگیرم» قبول کردند. دویست و پنجاه هزار تومنو دادم شاگردم ریخت تو حساب در گردش. از یک جاده ی فرعی سی چهل کیلومتر به سمت پاکستان رفتیم. بلیزر مقابل یک خانه ی بزرگ ایستاد. منو به یک زیر زمین وسیع با کف و دیوار سیمانی بردند. دندون طلا گفت:
« خالی کن »
شیلنگ انداختم سی و هشت هزار لیتر بنزین و خالی کردم تو زیر زمین و دویست و پنجاه هزار تومان بقیه رو گرفتم. منقل و بساط آوردن و تعارف زدن. دیدم بهتر است زودتر بزنم به چاک. تو کیلومتر پنجاه زاهدان به ایرانشهر کشیدم تو خاکی. تقی را پیاده کردم. درمخزنو باز کردم. نشستم پشت فرمون. چرخ سمت راننده رو بردم رو یک تخته سنگ بزرگ و چپ کردم. بعد اومدم بیرون. طوریم نشده بود. تتمه ی بنزینها میریخت رو شانه ی خاکی. غروب شده بود. اسب و از تانکر جدا کردم. با تقی خاک به سرو صورتمان مالیدیم و علامت دادیم. چند تا راننده کامیون اومدن کمک. به یکی شون گفتم بره اولین پاسگاه پلیسو خبر کنه. پلیس اومد و صورت جلسه کرد. دو سه روز پیگیر کارهای اداری شدم به چند نفر حق حساب دادم. در نهایت دلیل چپ کردن را نقص فنی فنر اتصال تشخیص دادن. کرایه بار را هم دادن و گفتن به سلامت.»
دایی مظفر به دیوار تکیه داد وخطاب به من گفت: «رضا، راستش من خیلی وقت ندارم، قلبم ناراحته، دکترا تقریبا جوابم کردن. حالا که یک ساله قاسم به رحمت خدا رفته. میخوام حقیقتی رو بهت بگم. چون توی فامیل تو تنها کسی بودی که هوای قاسمو داشتی هیچکس اونو دوست نداشت. همه از ترس احترامش میکردند.»
عکس جوانی قاسم روی تاقچه ی خانه بود. با همان چشمهای نافذ و پوزخندی روی لب. به هیچیک از افراد فامیل، حتی به پدر و مادرش شبیه نبود. صورت گرد و بچهگانه، سر کم مو و یک سبیل دسته موتوری که تا زیر چانه امتداد داشت و اورا به «قاسم سبیل» مشهور کرده بود. به گفته ی خودش، بیست و چهار سال بود با گواهینامه ی جعلی روی ماشین سنگین کار میکرد. اکثر زندانهای کشور را دیده و روزهای زیادی را در انفرادی به سر برده بود. دو زن رسمی و علنی و چند بچه داشت و علاوه بر این میگفتند توی هر شهری که مجبور بود چند روز منتظر تخلیه و بارگیری باشد، زن میگرفت. هنرمند بود. توی زندان چنان نقاشیی از روی عکس من کشیده بود، که تعجب همه را بر انگیخت. با نخهای پلاستیکی، دور لیوان و ته قلیان را به شکل زیبایی میبافت. مکانیکی، جوشکاری، کتک خوری فیلم فارسی و خیلی کارهای دیگر را هم انجام میداد. خلاف خورش هم ملس بود. هر قفلی از جمله گاو صندوق را، حداکثر ظرف سه دقیقه باز میکرد. حمل اسلحه، خلع سلاح کردن پلیس. فرار از زندان قصر، سرقت، حمل قاچاق و کشتنِ یک پیرمرد، را هم در پرونده داشت.
پدرم میگفت: « در قضیه ی قتل، عمدی درکار نبود. هوس کباب خارپشت کرده بود تا با دو استکان زهر ماری به نیش بکشد. دوستش منصور گفته بود: « بزن، بزن، حیوون گوشش کَره.» قاسم به اینکه حیوان عکس العملی نشان نمی داد، شک کرده بود، ولی حرف منصور تا حدی به او اطمینان داد. ماشه را چکاند. وقتی دویدند سمت شکار. دیدند پیرمردی توی خون دست و پا میزند. معلوم شد مرد کشاورز از شدت خستگی خواب بوده. البته بعد از مدتی، دایی با دادن خون بهاء و گرفتن رضایت از بچه هاش، قاسم را بیرون آورد.»
از زندان یا از سفر فرقی نمی کرد. قاسم همیشه با دست پر میآمد. اوایل که گرفتار زن و بچه نشده بود، به آدمهای مستحق سر میزد. به بچهها اسباب بازی و به خانوادهها برنج و روغن و چیزهای دیگر میداد. دست آخرهم ، دخترِ مردی روستایی راکه گاهی چند نخود تریاک برایش میبرد، گرفت. گفتم: «دایی مخلصتم، بگو، چی میخوای بگی؟ بابا نصف جون شدم» دایی مظفر چایش را هورت کشید. سیگاری روشن کرد وگفت: «چند روزی بیشترنبود که با زن دایی خدا بیامرزت عقد کرده بودیم. تو اون موقع به دنیا نیامده بودی. عروسیِ مفصلی بود….»
روز عروسی قاسم ده سالم بود. رفته بودیم «حسین آباد». عروسی از صبح علی الطلوع شروع میشد و دو روز ادامه داشت. زنها مثل گربههای صرع، توی حیاط، کنار راه پله ، توی پنج دری، تو حوض خانه، هرجا را میدیدی، روبروی آینههای شکسته و زنگار گرفته، در تب و تاب بزک و دوزک، وسمه و سرمه و سرخاب و سفیداب ، از خود بی خود میشدند و خندههای جنون آمیز سر میدادند. آن قدرکه گوشه ی لبهاشان کف میکرد، بعد چشمهاشان راه برمی داشت به ناکجا. شاید به آرزوهای ناکام، به بغضهای فرو خورده. به هیجانهای نداشته. انگار غرق میشدند در رویای عروسی خودشان، با برق خیره ی چشمها و نگاهِ حریص و رقت بارِ داماد به عروس.
به ظهر چیزی نمانده بود. توی حیاط خانه ی عروس، جای سوزن انداختن نبود. مادر، پدرم را با خواهش و تمنا راضی کرده بود که برویم عروسی. میگفت: «مظفر قهر میکند.»
توی شلوغی جمعیت چیزی نمی دیدم. از مطبخ راه پله ای به بام خانه میرفت. به سرعت خود را به آنجارساندم. بچهها و زنها از روی بام سرک میکشیدند. دیگهای چلو قیمه گوشهی حیاط روی اجاق میجوشید. یک کَت چوبی گذاشته بودند روی حوض. زنهای دهاتی جیغ و کِل میکشیدند. هیاهویی که به سوگ نزدیکتر بود، تا سرور. عروس و داماد با سلام و صلوات و دود و بوی اسپند وارد شدند. «صفرِ قصاب» با مشت جرعه ای آب به گوسفندی که گوشه حیاط بسته بودند، خوراند. بعد بلندش کرد و با شهوتی بیمارگونه، گوسفند را بر زمین زد و کارد بر حلقومش کشید. شرّابههای سرخِ روشن، مثل زبانه آتش، شتک زد و دامن سفید عروس را از پر از خالهای قرمز کرد. صدای صلوات توی حیاط پیچید.
نمی دانم با عروس چه کرده بودند که کله اش سه برابر شده بود. موهاش زیر نور آفتاب برق میزد. خوب که نگاه کردم دیدم، با سیمهای باریکی داخل موها را سیم کشی کرده اند و تعداد زیادی لامپهای رنگارنگ روی سرش به تناوب روشن و خاموش میشود. میگفتند باطری زیر لباسش مخفی شده و کلید را هم داده اند دست مادر عروس که دنبالش راه میآمد. پشت سرم، روی بام چند دختر دمِ بخت دهاتی پچ پچ میکردند و گاه با خنده، مرا که قیافه ی شهری داشتم نیشگون میگرفتند.
عروس، کم سن و سال و لاغر بود، با صورت تکیده و زرد و زار. گویی نیم ساعت قبل به زور از پای دار قالی بلندش کرده بودند. با هر قدمی که برمیداشت بدون اینکه سر خود را تکان دهد، مردمک چشمهاش به بالامی چرخید. انگار میترسید سازه یِ روی سرش فرو بریزد. قاسم با کت و شلوار مشکی، پاپیون قرمز و سبیل خون چکانش، زیر بغل عروس را گرفته بود. زنها راه باز کردند و عروس و داماد را برتخت کردند. روی یک چهار پایه کنار تخت یک گرامافون تپاز که قاسم از بندر لنگه آورده بود، گذاشته بودند که صفحه ای روی آن لَنگ میزد. «هر چقد ناز کنی …ناز کنی… باز تو دلدار منی..».
قاسم با رنگ و روی برافروخته، برای جمعیت دست تکان میداد و میخندید. بعد در حرکتی ناگهانی خم شد و دست کرد زیر تخت. یک قبضه «برنو» با قنداق زرد رنگ بیرون آورد. گلگدن کشید و شلیک کرد. عروس غش کرد و افتاد روی تخت. بچهها جیغ کشیدند. زنها مثل یک دسته زنبور به طرف عروس حمله بردند. بدنِ گوسفند روی کفِ حیاط، هنوز جان میکند، سر بریده اش لبه ی حوض، توی تشت مسی بود و از چشمهای بی فروغش پیدا بود که دیگر هیچ چیز برایش چندان اهمیتی ندارد.
خون وکفِ یله شده وسط حیاط، زیر داغنای خورشید مرداد دَلَمه میبست. «قاسم» مثل شترِ مست همچنان تیر میپراند. زن چاق و سرخ و سفیدی که موهاش را فرِ ریز زده بود با لبهای جگری و پیراهن یقه ی باز، گردنبند مرواریدش را مشت کرد و فریاد کشید: «خاک بر سرم…عروس غشیه…..» صداش توی همهمه گم شد، نخ گردنبند در رفت و دانههای مروارید جست زنان سرریز شدند، به زیر تخت، توی باغچه، توی پاشویه ی حوض، میان تشت مسی، میان خونهای دلمه بسته. زن سرخ و سفید زنجموره کرد :« الهی… بمیرم» و بچهها در پی دانههای مروارید دویدند. صدا ی «گرامافون» همچنان بلند بود: «ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم» «اول عیش و خوشی پیش تو من خوار شدم» دخترها جمع شده بودند دور سر عروس و با چراغها که حالا جرقه میزد ور میرفتند. برادر عروس که بعدا معلوم شد مهندس نور پردازی کله ی خواهرش بوده، در حال چک کردن سیستم بود. بالاخره حالِ عروس به ضرب فوت کردن چار قل وخوراندن آب قند، جا آمد و دوباره بر تختش کردند. قاسم ناگهان تفنگ را انداخت و از تخت پایین پرید. صفحهای از داخل پیراهن ساتن اش بیرون آورد و روی گرام قرار داد و با آهنگِ: «کی گفته تو زن بگیری حسن بک» شروع به رقصیدن کرد. ملغمه ای از «والس» و «بابا کرم».
دایی توی فکر فرو رفته بود. سیگارش حیف سوز میشد. سرش را بالا آورد و ادامه داد: « خوش بودیم. سه سال تمام عاشق زهره بودم و به زحمت پدرشو راضی کرده بودم. روزای اول عروسیمون بود. یک روز با هم رفتیم سرِ جالیزِ هندوانه. خواستم از چشمه آب بیارم چایی درست کنیم. بهش گفتم تو سایه بان بمونه تا من برگردم. نیم ساعت بعد وقتی با کوزه ی پر آب برگشتم، از دور دیدم زمین اطراف سایه بان به قرمزی میزنه. جلوتر که رفتم دیدم هندونهها لگد مال شده و زهره یک گوشه نشسته و داره گریه میکنه. خیلی اصرارش کردم تا بالاخره به حرف آمد. ظاهرا یکی از یاغیهای روستاهای اطراف به نام «موسی» با چند تا تفنگچی از آنجا رد میشوند. چشم شان به هندوانههای رسیده میافتد. با اسب میان تو زمین. زهره که صدا شنیده از سایبان خارج میشه و اعتراض میکنه. موسی چشمش که به اون میافته. تفنگچیها را دست به سر میکند و میرود سراغش.»
دایی خوش حرف بود. مثل وقتی که قاسم تو قهوه خانه علمدار از خاطرات جاده میگفت و همه ی مشتریها دورش جمع میشدند. قاسم میگفت: « با اینترناش یخچال دار از جاده کرج، ماست بار زده بودم ببرم بندرعباس. بین سیرجان و بندر، تو گرمای چهل درجه یخچال از کار افتاد. ماستها داشت فاسد میشد. روستایی در آن نزدیکی بود. مردمو جمع کردم. ماستها را جوشاندیم وکشک درست کردیم. وبعد رو پشت بامها پهن کردیم. دو روز طول کشید. نگاه که میکردی، روی پشت بامهای روستا انگار برف آمده باشه، یکدست سفید میزد. فی المجلس مقداری از کشکها را به جای دستمزد به مردم دادم. مابقی را هم به بقالیهای روستا فروختم . آمدم شهر زنگ زدم کارخانه و موضوع خرابی یخچال را تعریف کردم. گفتم: «می خوام ماست هارو برگردانم.» گفتن: همانجا معدومش کن، کرایه ی یک طرفو میگیری. برگشتم تهران پولو گرفتم. رفتم لاله زار، کافه ی افق طلایی».
دایی مظفر سرش را روی زانو گذاشته بود و گریه میکرد. تا حالا گریه شو ندیده بودم پرسیدم: «دایی بعدش چی؟ موسی چی شد؟» دایی جواب داد: «در رفته بود بی پدر. از ترس آبرو ریزی موضوع را مخفی کردیم. همون روز رفتم امامزاده تا صبح خودمو زدم و گریه کردم. صبح سرمو گذاشتم رو ضریح گفتم: «آقا، شاهدی که جگرم مثل آتیش داره میسوزه؟ انگار رگامو با منقاش دونه دونه از بدنم میکشن بیرون. تو شاهد باش. این پنج تا فشنگو به نام پنج تن میذارم کنار. تا خرج اون بی ناموس کنم.» دایی مظفر، اشکاشو با آستین پیرهن اش پاک کرد و ادامه داد: « بعد از مدت کوتاهی موسی در درگیری با ژاندارمهای حکومتی کشته شد. یک سال بعدش هم قاسم بدنیا اومد. زهره سرِ زا از دنیا رفت. وقتِ مردن، به همه ی مقدسات، قسمم داد که مواظبِ قاسم باشم و زیرِ دست نامادری نگذارمش. اسمشو هم انتخاب کرد. وقتی گلینِ قابله بچه را آورد. انگار موسی رو کوچک کرده بودند داده بودن بغلم. میخواستم خفه اش کنم. نیومده زنمو کشته بود. ولی چون به زهره قول داده بودم. یالقوز موندم. شب تا صبح زِر زدنهاشو تحمل کردم. برای شیر دادنش از هرکس و ناکس منت کشیدم. کهنه هاشو با آب یخ میشستم. رو چراغ خشک میکردم و اشک میریختم. زار میزدم و عنِ شو تمیز میکردم.
وقتی قاسم بهم میخندید، انگار موسی به ریشم میخندید. از آب و گل هم که در آمد، عین بابای گور به گور شده اش بی رحم بود. تو پنج شش سالگی با ناخن گیر، پای گنجشکارو از ساق میچید و میگذاشتشون رو زمین. گنجیشکا جیغ میزدند و بال بال میکردند و قاسم قهقهه میزد. دم گربه رو با ساطور قطع میکرد. بعد اونو مثل گوسفند آویزون میکرد و پوستشو میکند و دل و روده شو میکشید بیرون. اوریون گرفت میخواست بمیره. پای پیاده تو برف بردمش شهر، پیش حکیم، مثل سگ جون کندم. تا پرو بال گرفت.»
دایی کمی آرام شد، با دستمال یزدی دماغش را پاک کرد و با بغض ادامه داد: «دوروز قبلِ مردنش، پیغام داده بود، براش تریاک ببرم. زنش گفته بود خونریزی معده کرده و درد میکشد. وقتی رفتم تنها بود. یه پنج سیری گذاشته بود با ماست و خیار کوفت میکرد. یکی دو بست چسباندیم. گرم که شدیم، سرِ کثافتکاریهای سرمه و تورج حرفمون شد. گفتم: «قاسم چرا جلوشونو نمی گیری؟ چرا آدمشون نمی کنی؟ آبرومون رفت. چرا این قدر بی غیرت شدی؟» یک دفعه برگشت و گفت: «تازه شدم مثل تو، بی عرضه و بی خاصیت. میدونی چرا؟…چون تخم حرومم!… کدوم آبرو؟ این که ننه ام عاشق موسی خان بوده و با اون خوابیده… .، کلاتو بذار بالاتر مظفرخان. اون اصلا تو رو دوست نداشت. باباش به زور راضیش کرده بود زن تو بشه. یکی از تفنگچیهای موسی خان اینو بهم گفت. وقتی فقط دوازده سالم بود، میفهمی؟ دوازده سال، گفت خودش شاهد ماجرا بوده» دایی مظفر یک کُپه دود غلیظ از دهانش بیرون فرستاد. صورتش را با بیزاری درهم کشید وآتش سیگارش را توی نعلبکی کشت. به دیوارتکیه داد و مکث کرد. بعد بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: «حرفاش مثل پتک مغز مو ترکوند. این مزدِ همه ی زجرهایی بود که کشیده بودم. دیگه چیزی حالیم نبود. منظره ی هندوانههای له شده و اشکهای زهره، اومد جلوی چشمم. متکارو برداشتم وگذاشتم روصورتش. همهی سنگینی مو انداختم روش، مقاومت زیادی نکرد. فقط تکانی خورد و با صدای خفه ای گفت :بابا… و راحت شد.»