turban

لنگوته‌ی آدم‌خان

مریم محبوب

در حویلی جنگ و رسوایی است. صدای ضجه و شیون از دیوار‌ها می‌گذرد، چون نیشتری به گوش همسایه‌ها و کوچه و کوچه‌گی‌ها فرو می‌رود. زن و شوی مثل سگ و پشک، به جان هم افتاده‌اند…

در حویلی جنگ و رسوایی است. صدای ضجه و شیون از دیوار‌ها می‌گذرد، چون نیشتری به گوش همسایه‌ها و کوچه و کوچه‌گی‌ها فرو می‌رود. زن و شوی مثل سگ و پشک، به جان هم افتاده‌اند. با چنگ و لگد، صورت و لباس همدیگر را زخمی و پاره کرده‌اند. آدم‌خان مثل خر لگد می‌پراند و حوا چُست و چابُک با تن لرزان و چشم گریان می‌چرخد تا از زیر لگد‌های آدم‌خان جا خالی کند. ضربه سنگین دست آدم‌خان به صورت حوا، گردن او را به پشت می‌خماند. حوا هم کم نمی‌آورد. آخ می‌گوید، نفس سوخته و دیوانه‌وش، می‌جهد و از ریش آدم‌خان می‌گیرد. آدم‌خان سرش را به شدت عقب می‌برد، مو‌های ریشش کنده می‌شود و میان انگشتان حوا جا می‌ماند .

برای فرار از لت و سیلی خوردن، دو سه کودک قد و نیم قد، با موهای پریشان و خاک‌آلود که مثل بره‌های گرگ‌دیده هراسان‌اند، دست از بازی کشیده‌اند، در حالی که از وحشت میان لباس‌های‌شان می‌لرزند، در پشت تنه پیر و ضخیم درخت توت، جفتا جفت همدیگر پناه گرفته‌اند. مرغ‌ها قد قد می‌کنند و به هر سو می‌دوند. گرد و خاکی که از زیرپای آدم‌خان و حوا بر می‌خیزد، فضای حویلی را انباشته و هزاران ذره خاکی در روشنایی هوای آفتابی شناورند. همسایه‌ها، زن و مرد بالای بام‌ها و بامبتی‌ها جمع شده‌اند، هیجان‌زده و بیمناک، زد و خورد آدم‌خان و حوا را تماشا می‌کنند. عایشه خواهر آدم‌خان، سراسیمه و چشمان مضطرب، با سر و پوز پیچیده در چادر کتانی، از پیش چشم خون گرفته برادر، گریخته و خود را در تهکوی خانه ناپدید کرده است. دل‌آرا، مادر آدم‌خان، بالای صفه دو زانو نشسته، دست به سرش گرفته و از آن چه را که می‌بیند، یخش زده. ترس و وحشت مثل آسیاب سنگی در درون سینه‌اش می‌چرخد. نه راه پیش رفتن دارد که حوا را از زیر دست و پای سنگین آدم‌خان خلاص کند و نه راه پس رفتن که آن دو را بگذارد و پی کارش برود. عاقبت را می‌تواند پیش‌بینی کند، روزی حوا به دست آدم‌خان کشته خواهد شد!

از دهن آدم‌خان هرآنچه دشنام و ناسزای خواهر و مادر است پیوسته درهوا باد می‌شود و به گوش حوا فرو می‌رود. چشمان آدم‌خان از کاسه‌ها بدر جسته‌اند. جا جای ریش‌هایش کنده شده‌اند. پوست بالای بینی‌اش خراشیده و خونین است. لنگوته از سرش رها شده، لگدمال و خاکی، مثل مار ابلق پیش چشمان دریده و هول‌زده‌ی حوا که پرپر می‌زند تا از زیر مشت و لگد شوی فرار کند، دراز افتیده است. آدم‌خان با تنه درشت، شانه‌های پهن و ظاهر ترس‌آور، مثل شتری که از دهنش قف می‌ریزد، بالای سر حوا می‌ایستد و به او تُف می‌اندازد. این بار می‌خواهد گلوی زنش را بجود و شاهرگ او را پاره کند. حمله می‌کند و گردن حوا را از پس سرش محکم می‌گیرد و می‌گوید:

«نی! نمی‌کشمت، این دفعه هم ترا نمی‌کشم …» و با لنگر دستش، حوا را به زمین می‌غلتاند. اما حوا که از این همه ظلم، جانش به لب رسیده و از زنده‌گی به سیر آمده، سرش را بالا می‌گیرد، چشمانش را تنگ می‌کند و دهنش را باز، گور زنده و مرده آدم‌خان را تلک و ترازو می‌کند. بی پروا به ریش او می‌خندد و می‌گوید:

«بکُش … آدمکُش … بکش! … همه می‌دانند که تو قاتل برادرت هستی … مرا هم بکُش … مرده گاو حرام‌زاده! بی‌غیرت! از تو دیو دوسر بیزارم. تُف!»

آدم‌خان از پوستش بدر می‌آید. پلک‌هایش به پرش می‌افتند. عف می‌زند و می‌غُرد. هرنیش زبان حوا مانند کاردیست که به جگرش فرو می‌نشیند. مثل دیوانه زنجیری، کله حوا را میان دو پایش می‌گیرد و دستمال چرک و کثیف بینی‌اش را در حلق و دهن او تخته می‌کند، سپس با طناب دست و پای حوا را می‌بندد، از موی او می‌گیرد و او را کش‌کشان به دهنه چاه می‌برد. آدم‌خان را جنون درهم پیچانیده. آن روی سگش پیداست. از چشمانش خون می‌چکد. قصد دارد از هیچ شکنجه‌یی در حق حوا دریغ نکند. حوا به خود می‌لرزد. قلبش را وحشت غربال می‌کند. آشکارا جان می‌کند و مرگ را می‌بیند که بالای سر او ایستاده است. نگاه خنجری و بی‌رحمانه آدم‌خان که انعکاس قسی‌القلبی اوست از استخوان سرحوا نفوذ می‌کند و روح و روان او را متلاشی می‌سازد. آدم‌خان همان عزرائیل است که می‌خواهد جان او را بگیرد. حوا خود را مرده و رو به زوال می‌پندارد و هر آن ممکن است که قبض روح شود. بی رمق می‌گرید. بی رمق چِر می‌زند و در آخرین تلاش‌ها، کشاکش دارد که از دست آدم‌خان رها شود، اما بیهوده است. دستان کلفت آدم‌خان لنگوته را از زیر بغل‌های شُل و بی‌جان حوا می‌گذراند و دو سر آن را در میله‌های چرخ چاه گره می‌زند. آن گاه تنه حوا را با یک حرکت، درون چاه سقوط می‌دهد. قلب حوا فرو می‌ریزد و در آن واحد، حوا صد بارمی‌میرد و زنده می‌شود. ترس او را می‌شُپلد. چاهی چقر و تاریک، زیر پایش دهن باز کرده که او را ببلعد. تار و پودش جمع می‌شود و در فضای هولناک چاه، آونگان می‌ماند. نفس حوا پس زده. دستمال راه نفسش را بسته. صورتش کبود شده. لبانش ورم کرده و گوش‌هایش صدا می‌دهند. بیم از چاه و سقوط در ته چاه به جای خون در رگ رگ او جاری می‌شود. ناگهان جریان سردی در مغزش می‌پیچد. بیهوش می‌شود و جدالش به پایان می‌رسد. آدم‌خان به کناره چاه زانو می‌زند. سرش را درون چاه فرو می‌برد و به حوا که چون نعشی در چاه آویزان است و موهای صورتش را پوشانیده، می‌گوید:

«که من قاتل برادرم هستم … هان! گفته بودم که از خانه بیرون نرو، گفته بودم حمام و بازار و کوچه رفتن موقف …! نگفته بودم. شاخ و دُم کشیده‌ای … به ریش من می‌خندی و تف می‌اندازی… ههههه! تا زجرکشت نکنم ماندنی‌ات نیستم. همین جا باش تا بمیری یا آدم شوی!» بعد دست به جیبش می‌کند و چاقوی ضامن‌دارش را بیرون می‌آورد .

با دیدن آدم‌خان که خونی و خصمی با یخن پاره و سر برهنه، ازدهنه چاه دور می‌شود، همسایه‌ها از پشت بام‌ها، خود را از دیدرس آدم‌خان، پس می‌کشند. کودکان کنجکاوی که ازکوچه به حویلی ریخته‌اند، با شنیدن صدای پای آدم‌خان، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند. نگاه رمیده و آزرده‌ی دل‌آرا از پسرش، در دهنه چاه بخیه خورده.

***

حوا دیگر آدم سالم نیست. چاه عقل و هوشش را صدمه زده. خود را به اتاقی زندانی کرده و لب به غذا نمی‌زند. اندامش مانند لباسی که به آب رفته باشد، کوچک شده. ترس گویی پوست و گوشت حوا را توته توته از بدن او جدا کرده و در ته چاه فرو ریخته. نفس‌های نیمه و بند آمده‌اش به سختی ته و بالا می‌رود. گره شده و درمانده، روی به دیوار می‌کند و با خود حرف می‌زند:

«چرا نمردی حوا، چرا نمی‌میمری … چرا این قدر سخت‌جانی …؟ جانت به سر رسیده اما خودت به مرگ نمی‌رسی …؟»

حوا با اندوه و خشم پایان‌ناپذیری که او را روز تا روز می‌مکد، کلافه است که با خود چه کند. حس می‌کند در غار تنگ و نفس‌گیری که هر لحظه دیوارهایش به او نزدیک‌تر می‌شوند، دست و پا می‌زند اما فریاد‌هایش به جای نمی‌رسد. تنش یک بوجی درد است. استخوان شانه چپش می‌سوزد و مهره‌های گردنش انگار شکسته‌اند، سرش روی گردنش استوار نیست. گوش چپش درد دارد و ترس، چون لباس تن او، سرتاسر او را پوش کرده است. رشته‌ها و بافت‌های مغزش برهم خورده. از همه چیز و همه کس بیزار است وهراس دارد. حتی از عنکبوتی که در سقف بالای سرش تار دوانیده، می‌ترسد. چشمش که به سقف می‌افتد، ترس به او حمله می‌کند. چیزی مجهول و ناشناخته‌ای در درونش به حرکت در می‌آید و از عمق چشمان او، به عنکبوت خیره می‌شود. جسم و جانش از فکرهای متضاد و آزاردهنده به حدی به غلیان آمده که گویی او را در دیگ جوشانی انداخته‌اند. حوا، کله‌خراب و ناخوش شده. حالش که بد بود، بدتر شده. مالیخولیا گرفته. دست‌ها را زیر بغل می‌گیرد، پیراهن تنبان چرک و رنگ و رو رفته‌ی آدم‌خان را که زیر پایش لگدمال شده، با پیش پایی، به سویی، پرت می‌کند و سر دوپا در کنج اتاق به زمین می‌نشیند. همین که می‌نشنید شروع می‌کند به گریه. گریه ای تلخ و بی‌صدا. هر چشمش مثل چشمه‌ی جوشان است که آب در آن قُل می‌زند. با درمانده‌گی دست به شکمش می‌کشد. از خود به سیر آمده. سرش را به راست و چپ تکان می‌دهد. لبانش را می‌جود و اشکش را که تا کناره‌های دهنش می‌رسد، می‌مکد. با هر تکان سر، حجم موهایش مواج‌تر می‌شوند و مثل چتری، دور سر و صورت گرد و خسته‌اش را می‌پوشانند. غم غوره راه نفسش را تنگ کرده. جویده جویده اشک می‌ریزد و با دست گلویش را می‌فشارد. انگشتش را داخل حلقش می‌کند و عق می‌زند. می‌خواهد چیزی را که مثل توپ کوچکی راه گلویش را بسته، بیرون بیاندازد. دندان‌های جلویش شکسته‌اند و ریخته‌اند. مشت‌های پی‌همی که بر سر و صورتش فرود می‌آیند، حتی فرصت دادزدن و ناله‌کردن را از او می‌گیرد: «‌های وحشی چرا می‌زنی، وای دندان‌هایم ریختند، ‌های دل‌آرا! ‌های عایشه! به دادم برسید، مرا کشت، دهنم را درید، دندان‌هایم در حلقم فرو …» و صدایش بند می‌آید. کسی به داد حوا نمی‌رسد. آدم‌خان مانند خوک وحشی پیوسته حمله می‌کرد و نعره می‌کشید: «می‌کشمت، مانند سگ می‌کشمت و هیچ کسی هم بازخواستگرت نیست. صد بار گفتمت که پایت را از در خانه بیرون نگذار… نمی‌فهمی‌ها … نمی‌فهمی …» و بار دیگر مشت بود و لگد بود که فرود می‌آورد. حوا دهن و دندانش خرد شده بود، اما روح سرکش او، همچنان می‌جوشید و عصیان می‌کرد. در یک لحظه غفلتِ آدم‌خان، چنان با کله بر بینی آدم‌خان کوبیده بود که فواره خون چشمان آدم‌خان را کور کرد و بینایی‌اش را تاریک گردانید. این بار حوا بود که با کاسه‌ای که دم دستش آمد، بر فرق آدم‌خان کوبید و فریاد مرد را در گلویش خفه کرد. ضربت محکمی به در کوبیده شد و دروازه چوبی چارتاق باز شد، حوا با شتاب بیرون زد و به اتاق دیگری رفت و در را به روی خود بست. این لت و کوب که یک بار و دو بار نبود که بر سر او آوار می‌شد، بار‌ها لت و کتک خورده بود و جان حوا را به لبش رسانیده بود. خون بود که از لبش می‌جوشید و اشک‌های پایان‌ناپذیری که شوری خون را شورتر می‌کرد .

بدن حوا وزوز می‌کند و خارش دارد. پوست شکمش خط افتیده و مثل لاستیک، باز و چملک شده. پوست سرش انگار در یک نقطه بالای پیشانی‌اش جمع شده و کاسه سرش انگار در همان نقطه از زیر پوست بالا آمده. دلش ریش ریش است. خارش کلافه‌اش کرده. پشت و پهلو و ساق‌هایش را به سختی می‌خارد. دستش را لای موهایش فرو می‌برد. پوست سرش را چنگ می‌زند و با ناخن‌ها گرداگرد سرش را خراش می‌دهد. اما خارش، فروکش‌کردنی نیست. به سرش مشت می‌زند. ده مشت به خود می‌کوبد و یک مشت به دیوار. مغز بچه منقبض می‌شود، در فضای تاریک شناورست و بالا و پایین می‌رود. چشمانش سیاهی می‌کنند. گیج می‌شود و پس می‌افتد. حوا چنان فرسوده و شکسته شده که از آن چهره فربه، گونه‌های گل اناری، پیشانی مهتابی، چشمان خمار و خرمایی، جز استخوان و درون دردمند و پُرعقده، نه تنها چیزی برایش باقی نمانده که لکنت و تشنج عصبی هم به او افزود شده. روح و روانش زخمی و کدر است. رنگش مثل گچ سفید شده. دست و پایش یکسره لرزش دارند. رگ‌های زیرگردنش برجسته و کبوداند. دور چشمانش ملتهب و ورم کرده و چیزی مثل نیش گژدم، در مردمک چشمانش سرگردان‌اند. پندارهای آشفته، خیال‌های خام و فکرهای بیمارگونه و بی‌جواب، ذهنش را مثل موش می‌جود .

حوا، حس می‌کند زنده‌جانی در درونش تکان می‌خورد. به گرده‌اش لگد می‌زند و درون شکمش می‌چرخد. سر به دیوار رحم می‌کوبد، جیغ می‌زند و چشمانش مانند قوغ آتش سرخ و سوزنده است. خشم و خشونتی که تن و جان حوا را لبریز گردانیده، به هر سوی تنش هجوم می‌برد. قلب و شش و جگرش را پر می‌کند و به درون رحمش حمله می‌برد. بچه‌ی درونش بی‌تابی می‌کند و نیش وحشت بر تنش فرو می‌رود. جیغ می‌زند و چشمانش به کاسه مذاب سرب تبدیل می‌شود. حوا به عیان او را می‌بیند. نگاهش از پشت جدار شکم و رحم عبور می‌کند و سر بچه‌ای را که در چنگال وحشت گرفتار آمده، لمس می‌کند. ترس و درد، ذره ذره در تن بچه رسوب می‌کند. لب‌هایش کبود می‌شوند. چشمانش خونین و انگشتان کوچکش بر جدار کیسه آب چنگ می‌اندازند. روح و روان حوا آسیب دیده. حرکاتش شبیه آدم‌های دیوانه و مجنون است. گنگ و لال، هوم ..هوم .. می‌کند. دم و لحظه صورتش را در کف دستانش می‌گیرد، اشک می‌ریزد و کلمات شکسته گریخته و نامربوطی از حنجره‌اش بیرون می‌شود. تلخابه از حلقش بالا می‌آید و از کناره دهنش فرو می‌چکد. جنون‌زده‌گی و انتقام از عمق چشمانش شراره می‌زند. نگاهی پر از زهر دارد. زهری که مدت‌هاست در زیر پوستش جریان تند دارد و می‌خواهد از کاسه چشمان‌اش فوران کند. پیچ و تاب می‌خورد و ناگهان با نعره‌های حیوانی، بار دیگر کله‌اش را گرس گرس به دیوار می‌کوبد. بچه نیز سر به دیوار رحم می‌کوبد. نا آرام است. دست و پا می‌زند .حوا کلماتی را که همیشه جویده و نشخوار کرده، مثل ریزه‌های چرم، از ذهن به هم ریخته و جوش آمده‌اش بیرون می‌آورد و به روی فرش تُف می‌کند. دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست. هیچ چیز. واقعا هیچ چیز مهم تر از غرور و اعتماد نسبت به خودش نبود. مهم همان زنانه‌گی و آدم بودنش بود. همان جوهر انسانی‌اش بود که از او گرفته شد. دیگر دنیا به چه کارش می‌آید. مگرمی تواند زندگی را با زخم عمیق و چرکینی که با دست دیگری در اعماقش به جا گذاشته شده، سر کند؟

دهنش را باز و بسته می‌کند تا چیزی بگوید یا شاید هم می‌خواهد دوباره نعره بکشد، ولی صدای از او بیرون نمی‌آید. کام و زبانش با هم قفل شده‌اند. چنان غصه‌دار و آشفته است که اگر به لبه بامی می‌بود و یا هم در کناره چاهی، خود را پرت می‌کرد و خلاص. لب هایش را می‌گزد، می‌چرخد، وبا ناخن هایش دیوار را خراش می‌دهد. خراش و خراش. خاکی را که از زیر ناخن هایش فرو می‌ریزد، با ولع می‌خورد و باز به دیوار ناخن می‌کشد. این بار، اول پنجه هایش را، بعد دیوار را آنقدر لیس می‌زند که آب دهنش می‌خشکد. با آرنج‌ها، به دیوار‌های دو سویش می‌کوبد. با کُری پاهایش، هر چه محکم‌تر به زمین ضرب می‌گیرد. استخوان‌های پشت و دنبه سرش را نوبت به نوبت، محکم و یکنواخت، به دیوار می‌کوبد. بچه به دور خود می‌چرخد و به یک پهلو می‌افتد. صورتش کوچک تر می‌شود و دست و پایش جمع می‌شوند. خارش و وزوز حوا را رها کردنی نیست. کاش می‌توانست پوست تنش را بدرد و مثل لته کهنه‌ای دور بریزد. چهار دست و پا از این سر اتاق به آن سر اتاق راه می‌رود و صدا‌های نامشخصی می‌کشد. مثل پشک، پنجه‌هایش را به دیوار می‌گیرد که خود را از دیوار اتاق بالا بکشد. نمی‌تواند. می‌نشنید. درونش آشوب است. بند ناف به دور گلوی بچه می‌پیچد. بچه در میان خریطه آب تلاطم دارد. صدا‌های وحشی به گوش‌هایش یورش می‌برند و درون کله کوچکش منفجر می‌شوند. چیزی در درون حوا چنگ می‌زند و دل و روده‌اش را از دیواره‌های گوشتی تنش جدا می‌کند. مشت هایش را در هوا قلاج می‌کند و مثل گوریلی واپس به تخت سینه‌اش می‌کوبد و می‌کوبد. انگار می‌خواهد شئ سخت و سنگینی را که عذاب جانش شده، از درون سینه و شکمش بیرون بیاورد. خسته و گره‌خورده دست به شکمش می‌کشد. تکه گوشتی میان خریطه آب فشرده شده. بچه بی‌تابی می‌کند. دهنک می‌زند واز خود صدا‌های حیوانی و ترسناکی بیرون می‌دهد. حوا کاملا دیوانه شده. موهایش را تار تار به دور انگشتانش حلقه می‌کند و می‌کَند. خم می‌شود و مانند حیوانی که علف را بو می‌کشد، فرش زیرپایش را بو می‌کند. دهن و بینی‌اش را به فرش می‌لغزاند و بوی کهنه فرش را به سینه‌اش می‌کشد .دیوانه‌گی حوا را به خودآزاری رسانیده. اگر دستش به آدم‌خان نمی‌رسد که چشمش را بکشد، به خودش که می‌رسد. می‌تواند خود را شکنجه کند و از خود انتقام بکشد. می‌تواند خودزنی کند. خودکشی همراه با شکنجه تنها چیزیست که او را تسکین می‌دهد و روح تحقیرشده و ذلیل او را آزاد کند. خودآزاری، می‌تواند او را ازجهنم فکر و خیالاتش برهاند. دستش آرام بالا می‌رود. گوش چپش نیست، تنها تکه کوچک گوشت آویزان مانده از زیر چاقوی آدم‌خان، میان انگشتانش جا می‌گیرد. گویی حرمت زنانه‌گی‌اش به‌اندازه همین تکه کوچک گوشت است که از بیخ گوشش آویزان است. بار دیگر سایه آدم‌خان در اتاق ظاهر می‌شود که مثل نرگاوی گردن می‌اندازد و به جان حوا می‌افتد.

حوا تشنج می‌گیرد. عضلات تن و رگ‌هایش به حرکت درمی‌آیند. رگ‌های گردنش منقبض می‌شوند. حس می‌کند کله‌اش لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و استخوان‌های گردنش از هم دور و دورتر. چیزی مثل روییدن خار را در پوست صورتش حس می‌کند. هنوز به وضع فجیع‌اش عادت نکرده. نمی‌خواهد باور کند که گوشش بریده شده و حالا زن معیوب، از هم گسیخته و درهم شکسته‌ای بیش نیست. نتیجه عشق مردی که او را در دامش انداخت، و سرانجام این گونه داغ خود را به او نشاند. زخمش چنان تازه و عمیق است که خیال می‌کند از آن روز تاکنون ریم وچرک بویناک از نُه سوراخ تنش به بیرون فوران دارد. درد شدیدی در عضله بازو‌ها و ساق‌ها و ران‌هایش می‌پیچد و استخوان‌هایش را چنگ می‌زند. درد از شانه‌ها و استخوان سینه، به دور گردن و درون سرش می‌پیچد. تنش داغ آمده و عرق از سر و رویش قطره قطره پُرخ می‌زند. حوا پوست دستش را به دندان می‌گیرد و می‌گوید: «مگر… من فاحشه بودم، فاسق داشتم، پدر لعنت!»

صدای حیوانی می‌کشد و خیز می‌زند. قیچی را از تاق بر می‌دارد. بینی‌اش را میان تیغه‌های قیچی می‌گیرد، آن گاه نوک کارد‌های قیچی را به دیواره دو سوراج بینی‌اش برابرمی کند و دیوانه وار می‌خندد و می‌گرید و می‌خندد. دستش را به پس سرش می‌برد. موهای به هم چسپیده و پلته‌شده‌اش را از دور سرش جمع می‌کند، شتابزده و بی دریغ، آن‌ها را دسته دسته از بیخ، قیچی می‌کند و دور می‌ریزد. مو‌های پیش رو و دور گوش را نیز جا و بی‌جا قیچی می‌کند. قیافه‌اش دگرگون می‌شود. رگ‌های صورتش مثل زالو در زیرپوست برجسته می‌شوند. بار دیگر تکه کوچک گوش چپش را لمس می‌کند. به خود می‌لرزد. لباس‌های تنش را که خون در آن خشکیده و بریناک‌اند، از هم می‌درد و هر تکه آن را با قیچی لقمه لقمه می‌کند و دور می‌اندازد. لُخت مادرزاد می‌شود. صدای نامفهوم و وهم‌آور بچه را پیوسته از درونش می‌شنود. شانه‌ها و شکم برآمده و ران‌هایش را می‌خارد و صدا‌های گنگی از حنجره‌اش بیرون می‌دهد.

حوا در برزخی دست و پا می‌زند. تند تند نفس می‌کشد و بار دیگر مشت‌هایش را وحشیانه به سر و صورت و سینه‌اش حواله می‌کند. بچه میان آب شناورست. می‌لغزد و در پوست چروک افتاده فرو می‌رود. انگار حیوانی، در درون حوا، مشت و لگد می‌پراند و قصد بیرون آمدن دارد. فکرهای عجیب و غریبی در کله‌اش شکل می‌گیرد. او هم می‌تواند مثل آدم‌خان گوش و بینی او را ببرد و ریشش را آتش بزند. فکر جنایت و آدم‌کشی در کاسه سر حوا جان می‌گیرد و می‌چرخد. خیال می‌کند به کشتن آدم‌خان دست بالا می‌کند. می‌خندد و لذت می‌برد. آدم‌خان را ستم‌کش می‌کند. دل و روده و جگرش را بیرون می‌آورد، قلبش را می‌کشد و چک می‌زند. تصورت حوا اوج می‌گیرند. فکر‌های گوناگون و لذت بخش، در مخیله‌اش می‌چرخند و او را با هیجانات تلخ اما امیدوارکننده‌یی رها می‌کنند. حرارت داغ و سوزنده‌ای از دهن و پرخانه‌های بینی‌اش بیرون می‌شود. حوا حس می‌کند بازو‌ها و پاهایش نیرومند شده‌اند، گوشت پیدا کرده‌اند. تصور می‌کند قد کشیده. خیال می‌کند مثل آدم‌خان شانه هایش پهن وعضلاتش قوی شده‌اند. دست‌ها و پاهایش به حدی دراز شده‌اند که عنکبوت گوشه سقف را می‌گیرد و میان اگشتانش له می‌کند. خود را میان پیراهن و تنبان پاره‌پوره آدم‌خان می‌بیند که زور می‌زند تا کله‌اش را از درون پیراهن بیرون بیاورد، نمی‌تواند. یخن پیراهن تنگ است وگنجایش کله او را ندارد. تقلا می‌کند که کله‌اش را از یخن بیرون بیاورد. به دور خود می‌چرخد. صدا‌های عجیب و غریبی از خود بیرون می‌دهد. صدای کلفت و دورگه‌اش به اتاق می‌پیچد. با پیراهن در کش و گیر است. خود را به هرسو می‌زند و با لگدش به دیوار می‌کوبد که ناگهان نیرو‌های درونش فوران می‌کنند، یخن جر می‌خورد و سر و گردن بزرگ و پرمویی، کله‌اش را از پیراهن بیرون می‌آورد. حوا حس می‌کند خود آدم‌خان است که پیش چشمش قد کشیده. بلند و درشت با استخوان پیش برآمده پیشانی. حوا در ته پیراهن خود را نمی‌بیند. به جای خود، موجود عظیم‌الجثه با سر و صورت پرمو که ریش دراز و غلوی دارد، در وسط اتاق ایستاده و مشت‌هایش را به سینه‌اش می‌کوبد. چشمانش در زیر استخوان پیش‌برآمده‌ی پیشانی به شکل عجیبی، سیاه و ترسناک معلوم می‌شوند، پرخانه‌های بینی‌اش شگفته‌اند. با دهن گشاد و لب‌های کلفت و مشت‌های وزنین، به دیوار می‌کوبد و صدا‌های نامفهومی از حلقومش بیرون می‌دهد. پاها را به زمین می‌کوبد و نعره‌زنان به دور خود می‌چرخد. اتاق برایش تنگی می‌کند. حوا با کله به در و دیوار می‌کوبد و به هر سو حمله می‌برد. از لب و دهنش قف می‌ریزد و میان ریش‌هایش گم می‌شود. تنه سنگین و پا‌های بزرگش را به سوی در می‌چرخاند .

از پشت دروازه، صدای نرم و مادرانه دل‌آرا، به گوش حوا می‌رسد که برایش غذا آورده و از او می‌خواهد دروازه بازکند: «برایت پرهیزانه پختم، اگر این را بخوری، خوب می‌شوی، دخترم! بره‌ام! دروازه را باز کن.»

عایشه، با لحن مهربان و دلسوزانه او را از پشت دروازه، دلداری می‌دهد. عذر می‌کند که خود را شکنجه نکند. به خود ظلم نکند. آب و نان بخورد. ناگهان حوا تکان می‌خورد. به خود می‌آید و بیدار می‌شود. حس زنانه‌گی و غرورش همراه با انتقام به او برمی‌گردد. به سوی دست و پایش می‌بیند و نگاه به قد و بالایش می‌اندازد. حوای یک لحظه پیش نیست. حوای خودخور و دیوانه و ناقص‌العقل نیست. حوای نیرومند و جسوریست که می‌تواند با ده مرد دست و پنجه نرم کند و پشت‌شان را به خاک بمالد. لنگوته آدم‌خان را به سرش می‌بندد و با گردن برافراشته و نفس‌های تند به سوی در می‌رود. چهارچوب دروازه را از جا می‌کَند و با خشم و خروش خود را به دهلیز می‌اندازد. دل‌آرا و عایشه از هیبت و قدرت حوا می‌لرزند و از سر راهش دور می‌روند. حوا وسایل اتاق‌ها را به هم می‌ریزد. فرش‌ها و تُشک‌ها و رختخواب‌ها را پاره می‌کند و بیرون می‌اندازد. شیشه‌ها را می‌شکند و چوکات پنجره‌ها را دور پرتاب می‌کند. نگاه‌هایش به هر سو می‌گردند و می‌چرخند. هرچه ظرف و کاسه و کوزه است را نگین نگین می‌کند. به سوی کوچه می‌دود. دروازه کوچه را از بیخ می‌کند و چوکات آن را فرو می‌ریزد.

مرد همسایه با دیدن حوا که به سویش حمله می‌برد، می‌هراسد، اما مهلت فرار نمی‌یابد. همو بود که چند بار به تحقیر گفته بود که آدم‌خان گوش حوا را از بیخ بریده است. حوا کله و گردن و دستانش را به سوی او پیش می‌برد، مرد همسایه را از زمین بلند می‌کند و به شدت به درخت می‌کوبد و بار دیگر به سویش هجوم می‌برد. نیروی غریبی در تن و بازو‌های حوا جمع شده که می‌تواند دیوار‌ها را فرو بریزد و درخت‌ها را از ریشه برکند. با مشتی که بر فرق مرد همسایه می‌کوبد، دیواری که مرد پایش افتاده، می‌لرزد. بچه در درون شکم حوا دست و پا می‌زند، فریاد می‌کشد و کیسه آب را پاره می‌کند. غوغا بر پا می‌شود. همه به سوی حوا وحشت‌زده نگاه می‌کنند. حوایی که آدم‌خان او را درچاه آویزان کرده بود و از ترس دیوانه شده بود، چطور توانسته زنده بماند و به کوچه آید؟ دکان‌دارها با حیرت اما عصبی و ناراحت، به درون دکان‌های شان نشسته‌اند و چشم از سیاه سر آدم‌خان بر نمی‌دارند. باورشان نمی‌شود که زن چنان دل و گرده‌ای داشته باشد که بتواند مردی را به زمین بزند؟ زن‌های راه‌گذر ایستاده‌اند و از پشت چشمک چادری‌شان، با ناباوری حرکات حوا را می‌نگرند .

آدم‌خان با خریطه‌های سودای که خریده، از روبرو می‌آید و با تعجب نگاهش به زنش می‌افتد. حوا جیغ‌زنان با لباس دراز و فراخ به سویش می‌دود. آدم‌خان لحظه‌ای می‌ایستد تا به چشم‌های خود باور کند که این زن اوست یا کس دیگری که نعره هولناک حوا او را از جایش می‌کَند. آدم‌خان، خریطه‌ها را رها می‌کند و پا به فرار می‌گذارد. سوداها به هر طرف تیت و پاشان می‌شوند. حوا می‌دود و به او می‌رسد. از پشت به آدم‌خان حمله‌ور می‌شود. دست به نشیمن‌گاه آدم‌خان فرو می‌کند و جَرَش می‌دهد. او را در هوا بلند می‌کند و از قد به زمین می‌زند. آدم‌خان را روی زمین غسمال می‌کند و می‌چرخاند. با ناخن‌هایش گلوی او را می‌دَردَ و چنگال‌هایش را از سوراخ بینی آدم‌خان می‌کشد. بچه لگد می‌زند و صدایش که می‌گوید بزن بزن! گردنش را بشکن! به وضاحت به گوش حوا می‌رسد.

غلغله و سر و صدا، کوچه را پُر کرده. مردم و همسایه‌ها هم سراسیمه‌اند و هم می‌خواهند راه را بر حوا ببندند. «بگیرید … بگیرید که کشت. هله بدوید، او را بگیرید…!» داد و فریاد از همه جا بالاست. دکان‌دار‌ها از دکان‌ها خود را پایین می‌اندازند و با کوچه‌گی‌ها دسته‌جمعی و هیاهوکنان به سوی حوا یورش می‌برند تا آدم‌خان را که به زمین انداخته و گلویش را دریده، از چنگ او نجات دهند. مردم، نفس‌زنان بالای سر حوا می‌رسند و به دور او حلقه می‌زنند. همه سنگ و چوب و چاقویی که به دست دارند و به او حمله می‌کنند. ناگهان فریاد هولناکی از درون حوا، در فضا می‌پیچد و کوچه را می‌لرزاند. مردم وحشت‌زده دست و پای خود را گم می‌کنند و از دور و بر حوا سر به فرار می‌گذارند.

از میان شکم حوا موجود پشمالود و خوفناکی بیرون می‌آید که آهسته آهسته قامت راست می‌کند. بلند و بلندتر می‌شود. هیولا سر به هر سو می‌چرخاند، پیاپی جیغ می‌کشد، قف می‌ریزد و با مشت به سینه‌اش می‌کوبد و به راه می‌افتد. حوا روی زمین افتاده است و خون از تنش جاریست. مرده‌ی آدم‌خان تکه‌پاره و خون‌آلود، روی زباله‌ها میان جوی سراشیب شده. کودکان جیغ و داد می‌کشند و مادران خود را صدا می‌زنند. زنان سوراخ‌سمبه‌هایی را می‌جویند که در آن پناه بگیرند. مرد‌ها در حال گریز به هر سو، راه فرار را گم کرده‌اند. عده‌یی به جوی می‌غلتند، عده‌یی سرشان به درخت و دیوار می‌خورد و می‌افتند. کسانی با خشم و فریاد از قصاب می‌خواهند که هیولا را بکشد. هیولا را با کارد گاوکشی‌اش سر به نیست کند. قصاب که با کارد دو سره‌اش، دل و روده گاوی را که از چنگک آویزان کرده، بیرون می‌ریزد، جیغ و گریز مردم وسوسه‌اش می‌کند. کارش را می‌ماند و کاردش را می‌گیرد، با پیشبند و دست‌های خونین به پیشخوان دکان می‌دود. قصاب با دیدن موجودی که به آدم نمی‌ماند، هم تعجب می‌کند و هم چشمانش از حدقه بیرون می‌زند:«یا خدا … این دیگر چیست ..؟» به دست و پای هیولا خیره می‌شود که چنگال‌های کج و کوژی دارد و چشمانش زیر استخوان بلند پیشانی‌اش از خشم شراره می‌زند. قصاب از ترس و وحشت کاردش را به زمین می‌اندازد و پا به فرار می‌گذارد. هیولا به پیش گام برمی‌دارد و با هر گامش، لنگوته‌ی آدم‌خان در فراز سرش مانند بیرقی، در باد به اهتزاز در می‌آید.

 

کتابستان

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون

لبخند شیطانی

کاکه تیغون

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری