برف میبارید. آرامتر از قدمهای دختری که نزدیک میشد.
هوا از درجههای سرما عبور کرده و در آستانهی یخبندان بود و بادی که میوزید همزاد شلاقهای ارباب به کودک رعیت بود.
صدای مردی که یاسین میخواند به قبرستان رنگ آرامش داده بود و به چشم بعضیها چند قطره اشک، تا مبادا مردم فکر کنند این پیرزنی که در خاک خفته است از گوشت و خون آنها نبوده و نیست. گرچه مضحک بود اما حرف مردم انگار تا لب گور هم دست از سر آدم بر نمیداشت.
شال بلندش تا روی بوتهای مارکش پایین آمده بود. نزدیکتر آمد و پشت گلهای انبوهی که بر سر مزار آورده بودند ایستاد. اشک مثل فراریها از زندان چشمش گریخت. دلش سوخت و انگار کسی روی سینهاش کوه گذاشته بود.
به یاد روزی افتاد که برای اولین بار به دیدن مادربزرگ میرفت، شال بلند مشکی رنگِ امروزش آن روزها رنگ اناری داشت و بوتهایش به طبع نوجوانی بلندتر و خوش رنگتر بود. یک دستهگل نرگس برایش گرفته بود با چند شاخه رز صورتی و یک شاخه مریم. ولی وقتی آن را به مادربزرگ داده بود او چند روزی مهمان تخت بیمارستان شده بود و او تازه میفهمید که گفتههای پدرش راجع به حساسیت شدید مادربزرگ به رایحهی گلها حقیقت محض بوده است. و چه قدر دردناک بود که حالا میدید بر سر مزارش دستهگلهای آن چنانی آورده بودند تا مادربزرگ حتی در خانهی ابدی هم از عذاب گلها در امان نباشد.
میخواست راه کج کند و برگردد. دیدن افرادی که بر سر مزار ایستاده بودند و از روی تظاهر اشک میریختند، کولهبارِ غمش را سنگینتر میکرد. اما همین که سر برگرداند با صدای یکی از عمههایش، پای رفتنش در برف گیر کرد و توان بیخبر رفتنش پر کشید.
– تو هم مثل پدرتی، بیخبر میای و میری! مگه ما آدم نیستیم عمه جان؟!
– گل به سر آدمید عمه جان، این چه حرفیه!
عمه چادرش را به خاک مزار میکشید و ضجه میزد اما چه فایده! مگر کسی که مرد با ضجه و آه و ناله بازمی گردد؟! مگر جانِ شیرینی که رفت با شوری چشم کسی تولدی دوباره میگیرد؟! اصلاً مگر آن که رفت.. دوباره بر میگردد؟!
چادر خاکی عمه افتاده بود و از فرط نالهها و ضجههایش روسریش باز شده و گردنبند مادربزرگ روی سینهاش خودنمایی میکرد. انگار هنوز کفن مادربزرگ بیچاره خشک نشده، تقصیم میراث کرده بودند.
بعضیها از دور نزدیک چشم و ابرو میآمدند. انگار مثل همیشه شکایتشان از سر و وضع و تیپ و قیافهاش بود. که چرا پالتوی کوتاه میپوشد؟! چرا حرمت چادر خانوادهاش را نگه نمیدارد و موهایش را از کلاه بیرون میگذارد؟ چرا…. و چرا… و چرا؟ اصلاً چرا کلاه میپوشد؟!
– این چه سر و تیپی دختر، استغفرالله! ناسلامتی عزای مادربزرگته، حرمت خدا رو نگه نمیداری حرمت بندهی خدا رو نگه دار.
– حرمت خدا اینِ که من حرمت بندهی خدا رو نشکنم عمو جان.
– پس یه چادر سرت کن تا بیشتر از این حرمت نشکنی.
– چادر مقدسِ عمو جان. به قول مادربزرگ میراث حضرت زهراست. پس اگه کسی از ته دل این میراث ارزشمند و نپذیره به درستی هم نمیتونه تقدس و جمال و حرمتش و نگه داره. منم ترجیح میدم خودم باشم و تلاش کنم که کمی شبیه کردار حضرت زهرا باشم نه با یه چیزی که نمیتونم بپذیرم حرمتش و زیر سوال ببرم.
و باز چشم به عمه دوخت که هنوز چادرش روی خاک افتاده بود و موهایش از روسری فرار کرده بود و صدایش گوش نامحرمها را پر کرده بود.
– مثل پدرت بلبل زبونی.
– مثل پدرم حقیقت و میگم عمو جان.
– اینقدر به من نگو عمو جان. فکر کردی با چربزبونی کردن فراموش میکنم تو با اون پدرت چه کلاهی سر ما گذاشتید!
– کجای این که ما تمام امتیاز کارخونه رو به خواست مادربزرگ به خیریه بخشیدیم کار بدیه؟!
– هه.. خیریه! فکر میکنی ما باور میکنیم؟! کل امتیاز کارخونه رو اون بابای نامردت بالا کشیده.
– توی قرآنی که شما همیشه بعد نماز میخونید نوشته: از بسیاری از گمانها بپرهیزید چرا که بعضی از گمانها گناه است. «یا ایهاالذین آمنو اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم… (سورهی حجرات. آیه ۱۲)».
– دهنت و ببند دختر، تو چه میدونی قرآن چیه؟
– برای همین برای شما خوندم. من که نمیدونم لااقل شما بفهمید و بهش عمل کنید عمو جان.
– به من نگو عمو.
صدای عمو بالا رفته بود و توجه همه را جلب کرده بود. دلش میسوخت برای خودش، پدرش و بیشتر از همه برای مادربزرگ. تا وقتی زنده بود همه از او دوری میکردند برای این که مال خودش را بخشیده بود تا سهمی در خیر داشته باشد، تا فردا روزی مثل امروز توشهی برای خودش داشته باشد و دست خالی به پیشگاه خدایش نرود. و امروز عجیب بود که همه او را عزیز میدانستند و پدرش را مقصر.
و این خاصیت مرگ بود و عادت نفرت انگیز مردم مرده پرست اطرافش. وای کاش این جمع شبهای بلند زمستان در خانهی مادربزرگ جمع میشدند و به جای گریستن، میگفتند و میخندیدند و دلی از مادرِ پیرشان شاد میکردند که نکردند.
– چه خبرتونه! آرومتر داداش، میخوای دعوا بگیری بزار تو خونه اینجا خوبیت نداره جلو مردم، پس فردا برامون حرف در میارن.
– از چی میترسی عمه جان؟ وقتی ریشه بپوسه مردم بالاخره از میوهی کرم خوردش پی به اصل ماجرا میبرن. پس بهتر نیست به جای حفظ ظاهر، آفت و از ریشه دور کنیم؟
– تو یه الف بچه لازم نیست به من درس زندگی بدی. برو بشین پیش پدرِ حرومخورت، انقدر هم برای بزرگترت بلبلزبونی نکن دخترهی بیحیا.
عمه باز روترش کرد و از آنها دور شد. دلش گرفت. در میان جمع او را عمه جان خطاب کرده بود و حالا به او بیحیایی نسبت میداد. چه قدر دو رنگ و دو رو بودند آنها.. و چه قدر آدمهای چند رنگ از خوش رنگی به دور بودند.
هوا رو به تاریکی میرفت و دانههای برف برای باریدن از هم پیشی میگرفتند.
غریبهها رفته بودند و مردی که یاسین میخواند هم خیلی وقت بود که قرآن روی مزار را بوسیده و رفته بود. او نزدیکتر آمده و نشسته بود و حالا شال بلندش مثل شمعهای روی قبر روی خاک افتاده بود و میسوخت. نگاه اشک آلودش را به نگاه مادربزرگ دوخته بود که در قاب عکس به شیرینترین حالِ ممکن میخندید. خندههایش زیبا بود. مثل پستهی کرمانی خوش خنده و مثل پولکی شیرین بود.
– دیگه باید بریم آبجی، مهمونا که رفتن منم خیلی کار دارم.
– شب مراسم داریم داداش حواست باشه به سرآشپز بگی سفارشی کار کنهها ما آبرو داریم جلو مردم.
– چشم آبجی خانم.. چشم..
– پس خیالم راحت باشه دیگه؟!
– خیالت راحت خرماها رو هم مغزدار و سفارشی گرفتم، حلوا و بقیهی مخلفات و هم دادم بچهها بیارن و خودشونم بگردونن که زحمت شما نباشه.
– دستت درد نکنه خان داداش.
چه قدر خنده دار و مضحکانه بود حرفهایشان. خرمای مخصوص، حلوا، غذای سفارشی. همهی اینها برای مرگ مادربزرگ بود! انگار همه از رفتنش خوش حال بودند وگرنه غم نبودنش محتاج این همه تشریفات نبود.
دانههای برف روی خندهی مادربزرگ نشسته و آن را پوشانده بود. انگار خدا مثل همیشه به راز دلها آگاه بود و میدانست که حالا جز اندوه چیزی از دل مادربزرگ بالا نمیآید که لبخندش را سبز کند.
– عمو جان.
– گفتم به من نگو عمو جان.
– میخوام یه رازی رو بهتون بگم.
– من هم سن و سال تو نیستم که بخوای سربه سرم بزاری بچه.
– ولی من واقعاً یه رازی رو پیش خودم دارم که مربوط به همهی شماست و هیچ کدومتونم ازش خبر ندارید.
کنجکاوی را در چشمهایشان میخواند و بیشتر از همه انتظار را در چشم عمههایش میدید. از جایش بلند شد، انگار حالا دیگر وقتش بود.
لب باز کرد و با هر کلام غرق شد در خاطرات، آن قدر رفت و دست و پا به دریای خاطرهها زد تا رسید به پشت آن در قدیمی در زیرزمین خانهی مادربزرگ. همان جا که همیشه بوی کهنگی و ترشیِ سیر و رب انار میداد.
به قصد کنجکاویهای بچگی و از روی شیطنت، مادربزرگ را تا زیرزمین دنبال کرده بود. تا بفهمد در زیرزمینشان چه میگذرد که مادربزرگ هر کجا و در هر شرایطی هم که باشد باز هم خودش را عصرهای جمعه به هر قیمتی به زیرزمین میرساند.
آن روز خبری از برف و سرما نبود، آفتاب در آسمان تکیه به تخت پادشاهی زده بود و روی دست درختها گیلاس به ثمر نشسته بود. مادربزرگ جارو به دست به طرف زیرزمین رفت و لنگ لنگان پلهها را گذراند. کلید را از زیر کوزهی سبز رنگ جلوی در برداشت و قفل در را با صلواتی باز کرد.
بوی سرکه و سیر اولین رایحهای بود که مشامش را نوازش داد. این روزها دیگر داروی مرد عطار به کارش نمیآمد، باید مثل گذشتهها پاهای دردناکش را با حبههای سیر درمان میکرد. لبخندی به لب نشاند و جلوتر رفت. روی سر صندوقچه را جارو زد تا از شر گرد و غبار رهایش کند.
مخمل روی صندوقچه را برداشت و در صندوقچه را با چشمهایی که به شبنم نشسته بود باز کرد. انگار هوای دلش باز میل باران کرده بود. قاب عکس کهنهای از صندوق بیرون کشید و شیشهی قاب را با گوشهی روسری مغز پسته ایش پاک کرد و اشکهایش باز شدت گرفت. انگار از جمعهی گذشته تا امروز تمام بغضش را جمع کرده بود تا حالا پیش روی عزیزش دست دلش را رو کند و با خیالِ راحت ببارد و هوای ابری سینهاش را صاف کند.
حاج محمد آقا بیست سالی میشد که به رحمت خدا رفته بود و مادربزرگ را در سفر عاشقانهای که با هم آغاز کرده بودند تنها گذاشته بود. حالا مادربزرگ مانده بود با یک قاب عکس قدیمی از حاج محمد آقا، که هر عصر جمعه میزبان گلایهها و درد دلهای عاشقانهاش بود.
به خاطر بچهها که دلِ خوشی از پدر نداشتند و با دیدن عکسش مدام نفرینش میکردند، مجبور بود قاب را در زیرزمین میان بوی سیر و سرکهها پنهان کند، تا مبادا بچهها ببینند و به نا حق پدر خوبشان را نفرین کنند. آن هم به خاطر ارث و میراث و مال دنیا… که حاج محمد آقا در همان دورانی که هوش و گوش داشت و نفس از روی سلامتی میکشید، علیوارانه میان فرزندانش به حق تقسیم کرده بود.
مادربزرگ میگریست و شیشهی سرد قاب عکس حاج محمد آقا مثل همیشه میزبانی میکرد. پر بغضتر از همیشه زیر لب زمزمه کرد: رفتی و ما رو تنها گذاشتی حاج محمد آقا. رفتی و چراغ خونه رو کور کردی. نگفتی این زنِ بیچاره که جز تو آشنایی تو این شهر نداره چه خاکی باید به سر بریزه. میدونم… میدونم حاجی.. اگه بودی تسبیح به دست میگرفتی و میگفتی: استغفرالله حاج خانم.. مگه بندهی خدا میتونه محرم و مرهم و آشناتر از وجود خدا باشه!
– باشه حاجی قبول، خدا هست. ولی قربونش برم انگار این روزا هوای ما رو نداره. اگه میخوای بگی شکایت امروزم برای چیه؟ باید بگم از خودمون شاکیم که چرا زیادی خوبی کردیم به مردم. به قول مادر خدا بیامرزم: کنجه و بریونی شکمِ گرسنه رو سیر میکنه اما واسه اونی که تا دماغش پُره رودل میاره. بچههای ما از خوبی زیاد رودل کردن حاجی.
مادربزرگ نفسِ دلتنگی کشید و اشکهایش را با سر انگشت پس زد و از پنجرهی کوچک رو به رو، چشم به آفتابی دوخت که پا برهنه داخل آمده بود و از سر و کولِ شیشه و صندوقها بالا میرفت.
– یاد اون روزی افتادم که بعد از کلی دعا و توسل و دوا و درمون بالاخره فهمیدیم هیچ وقت بچه دار نمیشیم. اون شب سر به سجده گذاشتم و تا خود صبح ناله کردم که چرا خدا برای ما بی انصافی کرده؟ چرا بختمون و سیاه کرده و راه شیرین شدن زندگیمون و بسته و بهمون یه بچه نمیده که از نیش و کنایههای مردم رها بشیم و ما هم مثل بقیه رنگ زندگی رو به چشم ببینیم. فردای اون شب که با پنج تا بچه به خونه برگشتی، گفتی از این به بعد این بچهها رو برای رضای خدا بزرگ میکنیم تا روزی عصای دستمون بشن و چراغ خونمون، شاید هم خدا بهمون نظر کرد و به خاطر این پنج تا طفل معصوم بهمون بچه داد.
اشکهای مادربزرگ دیگر خشک نمیشد و صدای ضجههایش گوش زیرزمین را کر کرده بود. بغض امانش نمیداد، قاب عکس حاج محمد آقا را به سینهاش فشرد و زمزمه کرد: براشون مادری کردم.. مثل شمع به پاشون سوختم اما حالا که نیستی حتی همون آخر هفتهها هم نمیان بهم سر بزنن، نوههام و ازم دور میکنن، مدام بهت بد و بیراه میگن حاجی و بعضی وقتا حتی عید هم برای دیدنم نمیان. بعضی وقتا بهشون حق میدم و میگم من که مادر واقعیشون نیستم.. شاید فهمیدن و به خاطر همین ازم دوری میکنن اما باز جیگرم میسوزه و میگم منم از روز اول میدونستم اونا بچههای واقعیم نیستن اما بازم هیچی براشون کم نزاشتم و براشون از جون و خون و عمرم مایه گذاشتم. براشون مادری کردم حاجی… نکردم؟!
صدای ضجههای مادربزرگ را از دور دستها میشنید و انگار کسی در مزار هم بغض کرده بود. پلکی زد و اشکهایش را از بند رها کرد و از جایش بلند شد. بی آن که شال بلندش را بتکاند از مزار مادربزرگ فاصله گرفت و رو به همان پنج نفر با صدایی که از بغض میلرزید گفت: امروز روز مادرِ و خدا توی همین روز عزیز، عزیزترین نعمتتون و ازتون گرفته، چون هیچ وقت برای داشتنش شکر گذار نبودید.
قاب عکس مادربزرگ را از روی مزار برداشت و با قدمهایی بلند به طرف گلها رفت و همه را انداخت و سرنگون کرد، چون مادربزرگ به رایحهی گلها حساسیت شدید داشت.
بی آن که به چهرهی پشیمانشان بنگرد، راه رفتن را در پیش گرفت، بی آن که هراسی از فرو رفتن بوتهای گران قیمتش در برف داشته باشد.
قدم بر میداشت و شال بلندش تاب میخورد، ماه از پس ابر در آمده بود، دیگر برف نمیبارید و مادربزرگ در قاب عکس لبخندی به شیرینیِ یک پولکی به لب داشت.