۱
مجید داشت ماشین را خشک میکرد، دستمالش را محکم تکاند، طوری که صدای دلپذیری کرد، البته برای او. دوباره لبه های پارچه را روی هم گذاشت و دستمالی چند تکه ساخت، جواد نشسته بود تا کمی خستگی در کند، آنقدر سرپا ایستاده بود که مهره های کمرش مثل سوزن بر پشتش فرو میرفت، گفت: «چی خبره؟ امروز خیلی سرحالی!»
مجید گفت: «جوینده یابنده ست، آخرش اونی رو که میخواستم پیدا کردم.»
جواد از سر تفریح گفت: «آخه تو چند بار عاشق میشی رفیق؟!»
مجید با جدیتی صادقانه گفت: «این یکی فرق میکنه»
جواد گفت: «در مورد قبلی هم همینو میگفتی…»
چهره اش حالتی جدی به خود گرفت و سریع پاسخ داد: «این دفعه راستی راستی عاشق شدم!»
جواد گفت: «باشه، بالاخره موفق شدی یا نه؟»
مجید گفت: «هنوز منو نشناختی، یک ماه روی مخش کار میکردم.»
جواد گفت: «ارزشش رو داشت؟»
مجید همانطور که با اشتیاق به جان شیشه ی ماشین افتاده بود: «معلومه پسر، باید ببینیش.»
جواد گفت: «مراقب باش توی دردسر نیفتی، زود خودشونو میچسبونن.»
شیشه ی ماشین تبدیل به آینه شده بود و چهره ی در رویا فرو رفته ی مجید در آن منعکس میشد: «چشماش پسر، چشماش، کافیه یه بار چشمت توی چشماش بیفته»
جواد گفت: «مثلا چی میشه؟ نکنه جادو شدی…»
مجید گفت: «تو نمیفهمی پسر، هیچی از جنس مخالف سرت نمیشه.»
جواد گفت: «اونقدری سرم میشه که خودمو گیر نندازم.»
مجید گفت: «اصلا تو مشکلت چیه پسر؟ تا کی میخوای تنهایی سر کنی؟»
جواد گفت: «بعد از اون ماجرا یاد گرفتم که نزدیکشون نشم، دل نبندم.»
مجید روی صندلی نشسته بود و جلوی داشبورد را تمیز میکرد: «اون دیگه تموم شده، همه ی دخترا که مثل هم نیستن، از لاکت بیا بیرون داداش، نترس، هیچ اتفاقی نمیافته.»
جواد گفت: «نمی دونم، شاید حق با تو باشه، اما من همین جوری راحتم.»
صاحبکار با صدای نتراشیده اش داد زد: «چرا نشستی؟ مگه نمیبینی مشتری منتظره؟»
جواد از جایش پرید. بدو رفت که سوییچ را تحویل بگیرد، وقتی که صاحب ماشین برگشت، دید که آقاناصر است، مشتری همیشگی کارواش که دست و دلباز بود و انعام خوبی کف دست بچه ها میگذاشت. مجید آهنگی را با سوت میزد و هم چنان دیوانه وار میسابید و برق میانداخت.
۲
آقاناصر بعد از آنکه دود سیگارش را با وقار بیرون داد گفت: «خشگله، مگه نه؟»
جواد گفت: «خیلی آقا، قبلی رو فروختین؟»
آقاناصر گفت: «آلمانا پسر، آلمانا……. نه دارمش، توی پارکینگه.»
جواد گفت: «چقدری میارزه؟»
آقاناصر گفت: «بالا پسرجون، بالای یه میلیارد!»
جواد پوزخندی خسته زد، زیر لب گفت: «باید چقدر کار کنم تا یه همچین ماشینی……»
آقاناصر چشم و گوش تیزی داشت، گفت: «کار خوبه پسر، مخصوصا واسه مرد، اما چیزی که از همه مهمتره، جربزه است.» به انحناهای کاپوت، در و سپر ماشین دست میکشید، با خود فکر میکرد، پنج سال، ده سال، تا آن موقع دیگر جوانی پر شور و شر نیست اما باز هم ارزشش را داشت. آقاناصر گفت: «تمیز بشورش پسر، امشب یه مهمونی بزرگ دعوتم.»
جواد کوتاه و مختصر جواب داد: «چشم آقا.» گرچه حواسش به کار نبود، اما شستن ماشین را زیر نیم ساعت همانطور که آقاناصر از او انتظار داشت به پایان رساند. سوییچ را طوری که کثیف نشود با نوک انگشت به طرف آقاناصر گرفت و با نومیدی گفت: «تمومه آقا، خوش بگذره.»
آقاناصر سر تا پایش را نگاه کرد و گفت: «ببینم، از کارت راضی ای؟»
جواد در حینی که دستانش را خشک میکرد: «کار کثیفیه، ولی پولش بد نیست.»
جواد آقاناصر را یاد خودش، جوانیاش و روزهای حقارت میانداخت، گفت: «میخوای واسه من کار کنی؟»
جواد گفت: «چه کاری آقا؟»
آقاناصر متفکرانه چانه ی محکمش را خاراند: «بذار ببینم چکار میشه کرد….دوست داری راننده ی من باشی؟»
جواد نگاهی به آقاناصر به ماشین و دوباره به صاحبکار جدیدش کرد. گفت: «معلومه آقا، از خدامه» ناگهان غمگین شد: «اما جواب آقا رضا رو چی بدم؟»
آقاناصر گفت: «بگو دیگه نمیخوام برات کار کنم، چون یه کار بهتر پیدا کردم»
جواد گفت: «آخه ناراحت میشه، عصبی میشه…….»
آقاناصر با تحکم گفت: «به درک، از همین الان میتونی کارتو شروع کنی، توی ماشین منتظرتم.»
جواد دستپاچه لباس یک تکه را از تنِ خسته اش بیرون آورد، بهانه ای برای آقا رضا تراشید: «مدتی نمیتونم بیام آقا رضا، یکی دیگه رو جای من بذارید.» بعد بدون تسویه حساب چند روز کاری که طلبکار بود و بدون آنکه منتظر جواب شود با عجله از دفتر رییس بیرون آمد.
مجید روی صندلی عقب دراز شده بود تا زیر و بم ماشین را از هر کثافتی پاک کند. سرش را بلند کرد، داد زد: «کجا داری میری؟ لباس عوض کردی.»
جواد گفت: «دارم میرم، واسه چند روز.»
مجید گفت: «کی برمیگردی؟»
جواد گفت: «معلوم نیست، شاید هم برنگشتم.»
مجید آقاناصر را در آنسوی خیابان دید که دست تکان میدهد، گفت: «خوش بگذره.»
۳
آقاناصر با خشونتی ملایم گفت: «بشین پسر جون، چقدر دیر کردی. بهش گفتی که نمیام؟»
جواد گفت: «بله آقا، گفتم.»
آقاناصر استقبال کرد: «آفرین پسر، دیدی ترسی نداره، باید یه دست لباس شیک بپوشی، امشب با این لباسا نمیتونیم بریم مهمونی.»
تا فرارسیدن شب دو ساعت وقت داشتند، باید سری به خانه میزدند تا آقاناصر تعویض لباس کند و ریشش را بتراشد، سپس لباسی آبرومند برای جوان برومندی که جواد باشد دست وپا کنند. ماه سر و کله اش پیدا میشد، جواد با لبخندی از رضایت، پشت فرمان، در خیابان پادشاهی میکرد، آقاناصر تماسی کاری را سر و سامان میداد. تلفنش را که قطع کرد تا چند دقیقه متفکر ماند و حرفی نزد. ناگهان متوجه شد که تنها نیست و چشمان جواد را در آینه دید.
«ببینم پسر جون چرا اینقدر ساکت و گرفته ای؟»
«هیچی آقا، کلا آدم کم حرفی ام.»
«ببینم، زنی، دختری توی زندگیت هست یا نه؟»
جواد نیمخندی غمگین زد و به فرمان ماشین دستی نوازشگر کشید: «نه آقا، آبم با زن جماعت توی یه جوب نمیره، ماشینها رو ترجیح میدم.»
آقاناصر با صدای تاثیر گذارش گفت: «مشکلت همینجاست، تو خاموشی پسر جون، باید روشن شی، راه بیفتی، حرکت کنی. واسه این کار هم بیشتر از ماشین به یه زن احتیاج داری.»
جواد مطیعانه گفت: «چی بگم آقا، هر چی شما بگید.»
آقاناصر گفت: «به نصیحتم گوش کن پسر، اگه میبینی من اینجام واسه اینه که یاد گرفتم هیچوقت از هیچی نترسم.»
جواد گفت: «چطوری تونستید آقا؟»
چشمان آقاناصر درخشید و مفرحانه گفت: «زن پسر جون، زن کاری میکنه که همه ی ترسهات بریزه،و اگه قرار باشه بترسی فقط از خودش بترسی و بس.»
جواد به خودش جرات داد، سر شوخی را باز کرد: «شما از زنتون میترسین؟»
«بیشتر از خدا، پسر جون!» بعد غش غش خندید.
جواد از این شوخی آقاناصر خوشش نیامد اما اعتراضی نکرد، در جایگاهی نبود که حرف مخالفی بزند. جواد انگار چیز مهمی یادش آمده باشد: «راستی آقا، چرا خانم با شما نیومدن؟»
آقاناصر گفت: «اینجا نیست، واسه یک ماهی رفته آلمان، پیش دخترم.» بعد از آنکه پنج کیلومتر را در جاده ای فرعی و تاریک راندند به باغی دراندشت رسیدند، نمایشگاهی از اتومبیل های لوکس در اطراف درب ورودی تشکیل شده بود. نور وسوسه کننده ای در انتهای باغ از پشت درختان نمایان بود. صدای دل انگیز موسیقی گوشها را دعوت به شنیدن میکرد. آقاناصر بین دوستانی که دورش را گرفته بودند ناپدید شد و جواد را پشت سرش جا گذاشت و بی هیچ حرفی رفت. جواد دستی در جیب، تکیه زده به ماشین سیگارش را میکشید تا زمان را بکشد. هر از چندگاهی عده ای بیرون میآمدند تا در جایی کم سر و صدا تر به تلفنی ضروری پاسخ دهند. خشخشی مثل راه رفتن گربهای بر روی شنهای درشت از بین ماشینها شنیده میشد. بعد صدا نزدیکتر شد و بیمقدمه گفت: «چرا اینجا واستادید؟»
جواد سراسیمه برگشت، سیگارش را به کناری انداخت، دختری را دید که در تاریکی روشنِ محوطه با سری کج و نگاهی بی پروا و کنجکاو به او خیره شده. جواد با غرور و طلبکارانه گفت: «کجا باید واستم؟»
دختر قدمی به جلو گذاشت: «منظورم اینه که چرا نمیای داخل؟»
جواد با سرخوردگی گفت: «من راننده ی آقاناصرم، جای من اونجا نیست.»
دختر گفت: «آها، ببینم اگه بیای تو رییست توبیخت میکنه؟»
جواد گفت: «نه… نمی دونم… من تازه کارمو شروع کردم.»
«پس چی؟»
«اینجا راحت ترم»
«من دعوتت میکنم که بیای داخل»
«آخه……درست نیس، من اون آدما رو نمیشناسم، معذبم.»
«نگران نباش، وانمود میکنیم همو میشناسیم، دیگه معذب نیستی»
دختر شیرینی بود، به خصوص وقتی که میخندید، اما به مجردی که لبخندش میپرید آدم را به وحشت میانداخت، درست مثل پدرش. جواد از این پا به آن پا کرد، از تکرار خسته شده بود، از اینکه دوباره ماهها احساس حقارت را بر دوش بکشد. اما نباید میترسید، برای پیشرفت، برای بهتر شدن، به آینده ای احتمالی فکر میکرد که ممکن بود خاکستری نباشد و رنگی داشته باشد، رنگی روشن و شاد. از طرفی دعوت هیچ دختری را نباید رد کرد، دور از ادب است، آن هم چنین دختری. بهتر بود به دعوتش پاسخ مثبت دهد. شاید حق با آقاناصر باشد. تا از این به بعد همه ی ترسهایش بریزد.
دختر با کنایه گفت: «چقدر فکر میکنی…..بریم؟»
جواد با دلهره و درماندگی گفت: «باشه، بریم.» و پشت سر دخترک به راه افتاد، بوی عطرش در تاریکی حکم راهنمای او را داشت، گرچه ته مانده های نور زمین را تا حدی روشن میکرد. قدمهایش را تند تر کرد تا شانه به شانه ی دخترک راه برود. گفت: «من هنوز اسمتونو نمیدونم….»
دخترک با هن هنی سرزنده گفت: «رویا.»
جواد ناگهان ایستاد، گفت: «چرا دعوتم میکنی؟»
رویا برگشت، نگاهی خریدارانه کرد و گفت: «یعنی واقعا نمیدونی؟ تا حالا نفهمیدی؟»
جواد گفت: «نمی دونم حدسم درسته یا نه…»
رویا گفت: «حدست درسته، دیگه هیچوقت از یه دختر همچین سوالی نکن.»
جواد هم دیگر سوالی نکرد، جوابش را گرفته بود. چند قدمی به درب بزرگ فلزی باغ مانده بود، قبل از ورود جواد را نگهداشت، مقابلش ایستاد و کلماتی را یواشکی در گوشش خواند، خندهای نخودی کرد، جواد هم با لبخندی مردد جواب خنده اش را داد. دست در دست با صمیمیتی ساختگی ولی باورپذیر وارد شدند. از دالانی که درختان سپیدار مثل سربازانی که قبل از جنگ رو در روی هم صف آرایی میکنند، گذشتند. صدای شلوغی و همهمه که در دریای پرتلاطم موسیقی گم میشد را شنیدند. نوری که از انورافکن های سوار بر شاخه های درختان بر سر آدمها میپاشید غلیظ تر مینمود، آرام آرام سر و کله ی آدمهای جور و واجور هم پیدا میشد.
۴
رویا گفت: «اول میریم جای بابام، مشکلی که نداری؟»
جواد با بی تفاوتی گفت: «نه، مشکلی ندارم.»
رویا مانند معلمی که نکته ای را به شاگردش گوشزد میکند، گفت: «وقتی دیدیش، خیلی گرم باهاش احوال پرسی کن، بابا از آدمهای جدی و عصا قورت داده خوشش نمیاد»
جواد گفت: «من شاید گاهی جدی باشم، اما عصا قورت داده نیستم.»
رویا گفت: «باشه، راستی بابام آدم شوخیه، از حرفاش دلخور نشی!»
جواد گفت: «باشه، باشه. توصیه هاتون تموم شد؟»
رویا قدمهایش را تندتر کرد، با هیجان گفت: «آره، اون بابامه، لبخند بزن!»
«اسمشون چیه؟»
رویا جویده جویده و با لبهایی بسته گفت: «کاملی، پرویز کاملی!»
جواد با خوشرویی و وقار مردانهای که سعی میکرد در رفتارش دیده شود دستش را دراز کرد: «سلام، آقای کاملی!»
آقای کاملی با چشمهایی خندان برگشت و نگاهی سرسری به جواد کرد و بعد به رویا گفت: «کجایی تو؟»
رویا گفت: «همینجام جلوی شما، ایشون از دوستان من هستن.»
آقای کاملی باز هم اعتنا نکرد، مشغول صحبت دربارهی باری بود که در گمرک گیر کرده و ترخیص نمیشد، بعد از چند ثانیه گفت: «خب»
رویا گفت: «بیرون از باغ اتفاقی بعد از مدتی…»ساکت شد، دلیلی نداشت با هوا حرف بزند، رو کرد به جواد: «بیا بریم، الان نمیشه باهاش صحبت کرد.»
جواد گفت: «اینجا یه جای خلوت واسه نشستن پیدا نمیشه؟»
رویا گفت: «من تشنمه، چی میخوری؟»
جواد گفت: «هر چی خودت میخوری!»
رویا گفت: «همینجا در دیدرس بابا بمون، من الان برمیگردم.»
جواد از صبح علی الطلوع یک ریز سر پا ایستاده بود و کف پاهایش بدجوری درد میکرد. جای دنج و خلوتی پیدا نمیشد، صندلی ای برداشت و همانطور که رویا سفارش کرده بود در دیدرس آقای کاملی که چند متری دورتر درست در نقطه ی مقابل همچنان درگیر بگو مگو بود، نشست. آقای کاملی بحثش بالا گرفته بود، کمی جدیتر و عصبانیتر به نظر میآمد. حلقه ی دوستان را با اندک ناراحتی به حال خود رها کرد و با سیگاری خاموش بر لب به سمت جواد آمد: «خوب پسر جون، نگفتی اسمت چیه؟»
جواد از جایش پرید، فندکش را در آورد و آتش سیگار کاملی را روشن کرد: «نپرسیدید آقا، جوادم، جواد رضایی.»
کاملی گفت: «رویا رو از کجا میشناسی؟»
رویا برای چند لحظه غیبش زده بود، مانده بود چه بگوید، نگاهی یاری طلب به اطراف انداخت، رویا داشت با لیوان هایی که در دست داشت، به سمتشان میآمد. گلویش باز شد و قبل از آنکه دچارخفگی شود، نفس از سینه اش بالا آمد، رو کرد به رویا: «اولین بار کجا بود؟»
رویا گفت: «چی کجا بود؟»
آقای کاملی به نرمی، کامی طولانی از سیگارش گرفت، هنوز جوابش را نگرفته بود گرچه عجله ای هم برای شنیدن نداشت، فکرش جای دیگری بود. جواد با سر اشاره ای به پدرش کرد: «اولین باری که همو دیدیم؟»
رویا گفت: «آها، توی جشن تولد مانا بود، اگه اشتباه نکنم!»
جواد لیوانش را از دست رویا قاپید و گفت: «درسته، از اون موقع خیلی گذشته!»
و بعد برای خالی نبودن عریضه اضافه کرد: «دنیای کوچیکیه!»
رویا با دست و نگاه و زبانش به سلام دوستان و آشنایان و حتی کسانی که نمیشناخت، پاسخ میداد. کاملی گفت: «بله، خیلی کوچیک، ببینم چکار میکنی؟»
جواد گفت: «کار ثابتی ندارم، کمی اینجا، کمی اونجا…»
کاملی گفت: «یه مرد آزاد، هان؟»
جواد گفت: «میشه اینطور گفت، هر کاری که بتونم میکنم، اگه پولش …»
رویا حرفش را برید: «بریم اون سمت جای بچه ها…»
کاملی هم متقابلا قاطع و سریع حرف دخترش را برید: «داریم، حرف میزنیم!» و نگاه سرزنشگری به رویا کرد. لکهی سیاهِ ابری جلوی خورشید را گرفت، لبخند کمرنگ آقای کاملی به یک باره از صورتش محو شد. برای اولین بار نگاهی دقیق به سر تا پای جواد انداخت، در چشمان ترسخورده اش خیره شد. جواد در موقعیتی ناخوشایند پاک آقاناصر را فراموش کرده بود. دستش هم مانند گلویش مثل چوب خشک شده بود و نمیتوانست حرکتش دهد و آن لیوان لعنتی را به دهانش برساند. ابری که جلوی تابش آفتاب را گرفته بود، به آهستگی کنار رفت و چهرهی آقای کاملی هم به همان سرعتی باز میشد. با رضایتی عجیب از کشفی ناگهانی که در وجودش پدید آمده بود، گفت: «ببینم پسر، دوست داری واسه من کار کنی؟»