ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: فرشید کوثری

مجید داشت ماشین را خشک می‌کرد، دستمالش را محکم تکاند، طوری که صدای دلپذیری کرد، البته برای او. دوباره لبه های پارچه را روی هم گذاشت و دستمالی چند تکه ساخت، جواد نشسته بود تا کمی خستگی در کند، آنقدر سرپا ایستاده بود که مهره های کمرش مثل سوزن بر پشتش فرو می‌رفت، گفت: «چی خبره؟ امروز خیلی سرحالی!» مجید گفت: «جوینده یابنده ست، آخرش اونی رو که می‌خواستم پیدا کردم.»جواد از سر تفریح گفت: «آخه تو چند بار عاشق می‌شی رفیق؟!» مجید با جدیتی صادقانه گفت: «این یکی فرق می‌کنه» جواد گفت: «در مورد قبلی هم همینو می‌گفتی...» چهره اش حالتی جدی به خود گرفت و سریع پاسخ داد: «این دفعه راستی راستی عاشق شدم!»