«صاحب کافه: اینجاها ندیده بودمش، کیه؟
پیشخدمت: معلمه.
صاحب کافه: چه شه؟ انگار یه اتفاقی براش افتاده؟
پیشخدمت: معلمه دیگه، لازم نیس اتفاقی براش بیفته.»
ــ دونده تنها. محسن یلفانی. شرکت چاپ گلشن ۱۳۵۷
این یادداشت چه قصدی دارد؟
از سال ۱۳۴۲ همزمان با راه اندازی سه نهادِ متصل به هم: سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی، نظام آموزشی در مدارس کشور دستخوش تحولی بزرگ شد. تا آن زمان حتی در مرکز استانها نیز مدارس پرشماری یافت میشدند که گاهی از حداقل امکانات آموزشی لازم برای پرورش نسلهای آینده برخوردار نبودند اما پس از راه اندازی نهاد سپاه دانش توجه ویژهای نیز به مسئله آموزش پرورش در شهرهای بزرگ صورت گرفت و نسل نوینی از معلمان که فارغ التحصیلان دانشگاههای نام آور داخلی بودند به ویژه در دبیرستانها مشغول به کار شدند. بسیاری راه اندازی سپاه دانش و ترویج و آبادانی را زمینه سازی برای فراگیر شدن اندیشههای انقلابیِ جاری در افکار جوانان و روشنفکران شهری، در میان مردمی میدانند که در شهرهای کوچک و روستاها زندگی میکردند. یعنی آن سه نهادی که با پیگیریهای مستمر شاه ایران- تحت عنوان انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم- آغاز به کار کرده بودند عملا نقش مهمی در گسترش نارضایتی مردم از شخص شاه را در نیمه دوم دهه چهل و نیمه اول دهه پنجاه خورشیدی بازی کردند[۱]. از این جهت آنچه برای شاه و نظام سلطنتی حاکم بر کشور رخ داد بسیار یادآور قطعه شعری از آرتور رَمبو است که در آن میگوید: «من خودم گلوی ترانه ام را فشردم!»
اما با وجود این تغییرات بزرگ در کشور در طول دهه چهل و پنجاه نمیتوانیم نمایشنامههای پرشماری را بیابیم که به مسئله «آموزش و پرورش» و همچنین شخصیت و هویت معلمانِ دوران بپردازند. لازم به ذکر نیست که معلمانِ دیپلمه و دانشگاه رفته کشور در سراسر کشور بنا به اسناد پرتعدادی در جریان انقلاب ۱۳۵۷ بسیار فعال بودهاند اما آنها جز در چند نمونه که بیش از انگشتان دو دست نخواهد شد در ادبیات نمایشی دوران خود حضور ندارند. در همین زمان اما درام نویسی به نام «محسن یلفانی» ظهور میکند که آثارش اغلب متمرکز بر شخصیت، زندگی و مصائب معلمان کشور به عنوان کارگران فرهنگی است. او که خود دست کم به مدت شش سال به عنوان معلم تحت استخدام دولت بوده است آثار برجستهای در این زمینه خلق کرده که به سبب تعلق وی به نیروهای چپگرای جامعه و زبان انتقادی تندش هیچ گاه آن طور که باید مورد توجه قرار نگرفته است. معلمان در آثار او اغلب شهروندان محترم اما فقیری هستند که هیچگاه از جانب جامعه و حاکمیت مورد مهر و توجه قرار نمیگیرند و مجبورند با مشقت زندگی یومیه خود را اداره کنند. از طرفی دیگر در سال ۱۳۴۷ نمایشنامهای از غلامحسین ساعدی توسط داوود رشیدی در تئاتر سنگلج اجرا و سپس در همان سال منتشر میشود[۲] که معلمان را بازوهای فرمانبر نظام سرکوب در جامعه معرفی میکند. در این نمایشنامه هیچگونه نگاه همدلانهای با معلمان صورت نمیگیرد و در عوض چهرهای منفور، ماشینی و آلتِ دست از آنها ارائه میشود. مطالعه تطبیقی این دو متن علاوه بر اینکه بازتاب تغییرات آموزشی در ایران دهه چهل و پنجاه را در ادبیات نمایشی دوران برای ما روشن میکند، بلکه رویکرد جامعه به این تغییرات پرسرعت را نیز زیر ذره بین قرار میدهد. از طرفی تحلیل این دو متن ما را به مطالعه و تفسیر دست کم چهار نمایشنامه دیگر هدایت میکند.
در نمایشنامه «دست بالای دست» که در سال ۱۳۴۶ به همراه چهار نمایشنامه دیگر در مجموعهای با عنوان «خانه روشنی» منتشر شده، گرچه هیچ اشارهای به شخصیت و زندگی معلمان ندارد اما کاراکتری را به عنوان شخصیت اصلی خود معرفی میکند که مشکلاتی بسیار شبیه به معلمانِ آثار یلفانی دارد. همچنین سه نمایشنامه «آموزگاران» که نخستین بار در اسفند ۱۳۵۸ منتشر شده، «مرد متوسط» و «تله» که هر دو در غالب یک مجلد نخستین بار در ۱۳۵۰ به چاپ رسیده اند، بار دیگر زندگی معلمان از دریچه نگاه یلفانی را دستمایه خلق نمایش قرار میدهند. این سه نمایشنامه نکات مشترک درخور توجهی دارند که مطالعه آنها پس از بررسی تطبیقی دو نمایشنامهای که تمرکز این مقاله را به خود اختصاص داده اند ضروری به نظر میرسد. من در این یادداشت – که میتوانستبه اشتباه عنوان مقاله روی خود داشته باشد- پس از بررسی دو اثر نخست، به تفسیر اجمالی چهار متن ذکر شده نیز خواهم پرداخت تا بتوانم تحلیل بهتری از چگونگی بازتاب مسئله «آموزش و پرورش در مدارس ایرانِ عصر پهلوی دوم» در تئاترِ معاصر خود ارائه دهم به این امید که بتوانم – در حد و اندازهٔ ناچیز خود- از پس جلالِ اندوهبار «الیور توییست»ها و «بی نوایان» ها، در زمانهای که معلمان و کارگران کشورم – که خود یکی از آنها هستم- سخت تر از همیشه زندگی میکنند، این سوال را مطرح کنم که ادبیات نمایشی امروز ما تا چه اندازه ناقد تغییرات فرهنگی جاری در جامعه خود است.
آغاز
فلات ایران از دیرباز با زمینهای بایر وسیع و دهستانهای پراکنده پرشماری مواجه بوده که همواره با دو مشکل بزرگ در مبارزه بوده اند: کمبود آب و دشواری رفت و آمد. این دو کاستی در طی قرنها دو مشکل بزرگ را برای بسیاری از مردمان ساکن در فلات ایران باعث شد که حتی در زمانه ما نیز کم نیستند آنانی که باید با این دو مشکل باستانی دست و پنجه نرم کنند: نخست مسئله بهداشت که ریشه در خشکی زمین و در دسترس نبودن آب دارد[۳]. از همین رو شهرهای کوچکتر ایران و روستاها بارها و بارها مورد یورش بیماریهای واگیردار خطرناکی قرار میگرفتند که زندگی را برای مردم سخت تر میکرد. همچنین دشواری رفت و آمد سبب میشد ساکنان شهرهای کوچک و آبادیها از نعمت آموزش برخوردار نباشند. آنها که به سادگی نمیتوانستند محل زندگی خود را ترک کنند به لحاظ فرهنگی بسیار درونماندگار، و ناآشنا با فرهنگ اقوام مجاور خود بودند. همین ناآشنایی گاهی زمینه ساز نزاعهای خونینی میشد که در کنار عدم برخورداری از بهداشت عمومی جان تعداد بیشتری از مردم را میگرفت. رفته رفته، همزمان با آغاز سلطنت پهلوی اول در ایران، تغییرات قابل ذکری در مورد مسائل مربوط به بهداشت، رفاه و سوادآموزی رخ داد که به خاطر وسعت کشور به کندی پیش میرفت. کشف نفت و از پی آن تاسیس پالایشگاه پای مستشاران بیشتری را به کشور باز کرد. این رخداد در کنار وقوع بی عدالتیهای بی شمار و مظالم غیرقابل اغماض، نکات مثبتی نیز برای کشور به همراه داشت که نمیشود به راحتی از آنها عبور کرد. روز به روز بر شمار افراد باسواد کشور اضافه میشد و بیماریهای واگیردار بیشتری ریشه کن میشدند. مستشرقان زیادی در خاطرات و یادداشتهای خود نوشته اند که در حوالی سالهای آغاز حکومت رضاخان تقریبا از بین هر پنج پسر خردسال ایرانی حتی در پایتخت یکی به بیماری گَری (یا کچلی که نوعی بیماری پوستی با ریشه انگلی است) مبتلا بوده است و همچنان ترس عمیقی از همه گیر شدن وبا که در آخرین نوبت یورش خود به مردمان بی دفاع کشور در دوران مظفرالدین شاه هزاران قربانی گرفته بود، وجود داشت[۴].
روند رشد فرهنگی، سطح برخورادی مردم از بهداشت عمومی و رفاه اقتصادی/اجتماعی تا آغاز انقلاب سفید (یا انقلاب شاه و مردم) به کندی پیش میرفت. انقلاب سفید از آغاز دهه چهل گرچه امروز به حق به عنوان ریشه پدیده زاغه نشینی در کشور به حساب میآید، و با وجود ایجاد بی نظمیها و سردرگمیهای بسیار در جریان رشد کشاورزی اما سبب گسترش سواد و بهداشت در کشور شد[۵]. اکنون جمعیت بیشتری از کشور به نعمت آب آشامیدنی و آموزش دسترسی داشتند. اما در همین زمان نابرابری و اختلاف طبقانی با شیب تندی در حال رشد بود. زندگی روستایی هر روز بیشتر از سکه میافتاد و صدها هزار مرد و زنی که تخصصی نداشتند روانه شهرهای بزرگ میشدند که خود به دردسری بزرگ بدل شده بود. از سال ۱۳۴۲ سپاه دانش نیز شروع به کار کرد. امروز محمد باهری که از نزدیکان نخست وزیر وقت «علم» بود به همراه پرویز ناتل خانلری عضو کابینه را به عنوان مبتکران تشکیل نهاد سپاه دانش میشناسیم[۶]. شاه که از این ایده بسیار استقبال کرده بود دستور یک رستاخیر ملی را صادر کرد تا فارغ التحصیلان دانشگاه و دیپلمههایی که با نمره قابل قبول دبیرستان را به پایان رسانده بودند به نقاط دور و نزدیک کشور فرستاده شوند و در مدرسههای تازه تاسیسی به کودکان و گاهی بزرگسالان درس بدهند. این افراد که اغلب ساکن شهرهای بزرگی چون تهران، تبریز، مشهد، اصفهان، شیراز و اهواز بودند فرهنگ جدیدی را با خود به شهرهای کوچک و روستاها بردند[۷]. حالا کشور با کودکان در حال رشدی مواجه بود که برای نخستین بار در زندگی شان به واسطه معلمهای خود از زندگی بیرون محدوده شهر یا روستای کوچکشان مطلع میشدند. در کنار این تحول بزرگ که بی دردسر نیز پیش نمیرفت توجه به مدارس شهرهای بزرگ نیز در دستور کار دولت قرار گرفت. تحصیل کردههای بیشتری به عنوان معلم تحت استخدام دولت قرار گرفتند. در سال ۱۳۴۴ حقوق معلمان در بعضی شهرها به دو برابر افزایش یافت تا جوانان بیشتری به این شغل علاقه نشان دهند. مدارس تجهیز شدند و مثلا برای نخستین بار در شهر مشهد در سال ۱۳۴۵ در دو دبیرستان بزرگ آزمایشگاه تاسیس شد. تا سال ۱۳۵۰ بیست و نه مدرسه در تهران دارای کتابخانه در خور توجهی شدند. همچنین کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کنار وزارت آموزش و پرورش به تعلیم کودکان کشور مشغول شد[۸]. این نهاد که مستقیماً وظیفه آموزش علمی نسل آینده را به عهده نداشت توانست فعالیتهای فرهنگی برجستهای انجام دهد و فرهنگ کتابخوانی را در کشور ترویج دهد. در کنار تمرکز بر ادبیات به کودکان کشور آموزش داده میشد که هنر موسیقی، تئاتر، صنایع دستی، سینما و هنرهای تجسمی میتوانند به عنوان مفرّی برای درآمد در آینده آنان مورد استفاده قرار گیرند. به عنوان نمونه نخستین سالن تئاتر کودک و نوجوان در شهرهای اراک، یزد، کرمان، ارومیه، شیراز، تهران، رشت، اصفهان، تبریز، همدان، اهواز و مشهد توسط کانون پرورش فکری کودک و نوجوان تاسیس شد[۹]. اکنون در آغاز دهه پنجاه در دوازده شهر کشور آمفی تئاتر کودک و نوجوان به فعالیت میپرداخت و سالانه چندین نمایش مفرح را روی صحنه میبردند که اغلب مضامین آموزشی داشتند. همچنین گروههای تئاتر در مدارس راه اندازی شدند. در تابستان ۱۳۵۰ شش گروه تئاتر دبیرستانی در جشنوارهای کوچک با یکدیگر به رقابت پرداختند[۱۰]. سرپرست این گروهها همگی معلمان جوانی بودند که هیچ کدام بیش از شش سال از زمان فراغت از تحصیلشان از دانشگاه نمیگذشت و لزوما در رشته نمایش تحصیل نکرده بودند[۱۱].
زمزمههای دردسر بزرگ
همه میدانیم که تقریبا از ابتدای دهه پنجاه قیمت جهانی نفت و گاز افزایش چشمگیری یافت. اکنون ایران که به صورت روزانه میلیونها بشکه نفتی که در اروپا و آسیا مصرف میشد را تامین میکرد به کشور مهمی در عرصه جهانی تبدیل شده بود. این افزایش درآمد دولت در جامعه شهری ایرانی، تاثیر کاملا محسوسی گذاشته بود. سطح رفاه مردم در مقایسه با دو دهه پیش بسیار بالا رفته بود. با گسترش یافتن خطوط هوایی و ریلی داخل کشور در سال ۱۳۵۴ میزان سفرهای سیاحتی مردم به سی برابر آنچه در میانه دهه چهل بود افزایش یافت و پیامد این آمار صعودی تولید طبقه متوسطی بود که کمتر نگرانی از تامین هزینههای خورد و خوراک و تحصیل فرزندانشان داشت[۱۲]. با افزایش سطح سواد مردم اما میزان نارضایتیها از رفتار بعضا تبعیض آمیز حاکمیت بالا رفت. ایران، به عنوان تنها کشور جهان با آمار بیش از نود و سه درصد شهروندان مسلمان شیعی، همواره کشوری مذهبی به شمار میآمده است. روند رشد فرهنگ تجددطلبانه که حاکمیت آن را در راس تمام برنامههای خود قرار داده بود در برابر مخالفتهای ریز و درشت مردم در امان نبود. از طرف دیگر پس از انقلابهای کمونیستیِ آمریکای لاتین، خاورمیانه نیز تحت تاثیر اندیشههای سوسیالیستی قرار گرفته بود و ایران نیز مانند سایر کشورهای در حال رشد دارای احزاب و گروههای فعال چپ گرایی شده بود که در مواردی الگوی جنگ مسلحانه را برای مقابله با سلطنت و نفوذ بیگانگان به کار میگرفتند. سرازیر شدن جمعیت روستاها به شهرها، فقرای تازهای تولید کرده بود که در حاشیه شهرها سکونت داشتند و در حالی که در فاصله سه کیلومتری و گاهی نزدیکتر در رستورانهای کشور وعدههای غذای دویست دلاری سرو میشد با مسئله گرسنگی در کشمکش بودند.
در مورد معلمان یا همان طبقه کارگر فرهنگی نوظهوری که حدود دو دهه از حیاتشان میگذشت اختلاف طبقاتی هر روز نمود بیشتری پیدا میکرد. با اینکه حقوق فرهنگیان در کشور در میانه دهه چهل افزایش بی سابقهای یافته بود اما به مرور معلمان به طبقه تهی دست نزدیک میشدند چون سایر قشرهای مردم با افزایش تصاعدی درآمد مواجه بودند اما آنها در نیمه دهه پنجاه با حقوقی زندگی خود را میگذراندند که فرق چندانی با دهه پیش نداشت. همچنین افزایش فارغ التحصیلان دانشگاهی نیز ارج و قربی را که قبلا شغل معلمی نزد جامعه داشت کاهش داده بود چرا که مردم سالانه هزاران معلم جدید را در مدرسههای فرزندانشان میدیدند که با بیست و دو یا سه سال سن عملا نه از تجربه زیسته مناسبی برای آموزش برخوردار بودند و نه به لحاظ علمی جایگاه مطلوبی داشتند. در این بین اما معلمان بسیاری جذب نظام آموزشی کشور شده بودند که تعلق خاطری عمیق به اندیشههای چپ یا مذهبی داشتند که هر دو از سوی حاکمیت – یکی آشکارا و دیگری پنهان- سرکوب میشدند. به عنوان مثال در ۱۳۵۵ حزب توده ایران دارای هشت هزار عضو فرهنگی بود که در اقصی نقاط کشور در حال تعلیم و تربیت نسل آینده بودند[۱۳]. حزب توده به عنوان گروهِ وابسته به انترناسیونال که توسط اتحاد جماهیر شوروی شکل گرفته بود، نسبت به گروههایی که در دهه پنجاه تاسیس شده بودند و هویتی رادیکال داشتند، میانه رو تر بود اما مطابق با آماری که در ۱۳۵۶ مورد تایید ساواک نیز بوده است صد و دوازده دبیر دبیرستان در کشور عضو گروه «چریکهای فدایی خلق» بودند که تلاش میکردند از میان دانش آموزان خود نیروهای جوانی را برای مبارزه مسلحانه تحریک کنند[۱۴]. در این میان با وجود اینکه معلمان از اتحادیهای سراسری برخوردار نبودند اما حرکتهای صنفی پراکندهای در کشور از جانب آنان در حال شکل گیری بود. این تحرکات عموماً پیرامون شکایتهای فرهنگیان از وضعیت معیشت خود شکل میگرفت. حکومت با وجود درآمدهای وسیع نفتی، به سبب اینکه از ابتدای دهه پنجاه از جانب ایالات متحده آمریکا به عنوان ژاندارم منطقه برگزیده شده بود هزینههای سرسام آوری را خرج تقویت ارتش و استحکامات نظامی خود میکرد. همچنین تمایل شدیدی از جانب شاه برای رشد زیرساختهای شهری به ویژه در تهران وجود داشت که هزینه گزافی روی دست دولت میگذاشت و از همین رو در بسیاری موارد دولت دیگر قادر نبود حقوق کارکنان خود را آن طور که شایسته بود افزایش دهد. از همین رو کارمندان دولت در مقایسه با طبقه متوسطی که از راه شغل آزاد و تجارت هر روز ثروتمندتر میشد احساس ضعف بیشتری میکرد. با بهبود آشکار سطح رفاه جامعه، تلویزیون در خانههای بیشتری راه پیدا میکرد و رادیو تلویزیون ملی ایران خود به نهادی تبدیل شده بود که مداوماً فرهنگ مصرف گرایی را ترویج میکرد. به این ترتیب معلمان از کاروان پیشرفت اقتصادی کشور جا مانده بودند و دولت با اینکه در شش سال منتهی به انقلاب حتی طرح تغذیه رایگان دانش آموزان را در مدارس اجرا میکرد نسبت به وضع معیشت معلمان خود قافل بود و همین سیاست غلط سبب شده بود که در سالهای میانه دهه پنجاه معلمان نیز – که قبلا یک بار در آغاز دهه چهل با یک اعتصاب بزرگ برای حاکمیت مایه دردسر شده بودند- به یکی از اقشار ناراضی بدل شوند که به سبب دسترسی مستقیم به نسل نوجوان جامعه، و با وجود سرکوب شدید توانستند نقش مهمی را در انقلابی که پیش رو بود ایفا کنند.
جایگاه تئاتر در طوفان تغییر
امروز به خوبی میدانیم که نخستین جرقههای تقلید ایرانیان از آنچه در غرب تئاتر خوانده میشد از اواخر دوران ناصرالدین شاه زده شد اما تئاتر به معنای اروپایی آن، تا زمان رضا شاه نفوذ چندانی در میان روشنفکران ایرانی نیافت و سرانجام در سالهای آخر حکومت پهلوی دوم بود که تئاتر بین مردم نیز علاقه مندانی برای خود دست و پا کرد. تاسیس تئاتر شهر در ۱۳۵۶ به تماشاگران تئاتر در پایتخت به شکل قابل ملاحظهای افزود اما با اینکه جز طبقه تحصیل کرده جامعه تماشای نمایش برای مردم عادی آرام آرام جا میافتاد اما همچنان در مقایسه با سینما، تئاتر حرفی برای گفتن نداشت.
بسیاری از متونی که در دهه منتهی به انقلاب در ایران به نمایش درمی آمدند برآمده از سنت تئاتر اگزیستانسیالیتی اروپایی و آمریکایی بودند که حاکمیت تلاش میکرد این فرهنگ نسبتاً بی خطر را در برابر سنتهای نمایشی چپگرایانه که خود به خود نزد روشنفکران محبوبیت داشت، جا بیندازد چون اساساً در مکتب اگزیستانسیالیسم انقلاب جایی نداشت و سلطنت میتوانست خیالش از تولید روشنفکرانِ خمودهای که درگیر یاس فلسفی خود هستند راحت باشد. با این حال در تئاتر دهه چهل و پنجاه ایران متنهای اعتراضی پراهمیتی نوشته شد. از میان درام نویسان مطرح این دوره میتوانیم به آربی آوانسیان (متولد اسفند ۱۳۲۱)، محمود استاد محمد (۱۳۲۹- ۱۳۹۲)، اسماعیل خلج (متولد ۱۳۱۵)، ایرج جنتی عطایی ( متولد ۱۳۲۵)، پرویز صیاد (متولد ۱۳۱۸)، عباس نعلبندیان (۱۳۲۸- ۱۳۶۸)، غلامحسین ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴)، بهرام بیضایی (متولد ۱۳۱۷)، بیژن مفید (۱۳۱۴- ۱۳۶۳)، بهمن فرسی (متولد ۱۳۱۲) و اکبر رادی (۱۳۱۸- ۱۳۸۶) اشاره کنیم. نمایشنامه نویسانی چون محسن یلفانی و سعید سلطانپور با توجه به تعلقشان به گروههای کومونیستی تندرو پیش و پس از انقلاب هرگز نتوانستند در بدنه تئاتر کشور جایگاه مطمئنی پیدا کنند. جز غلامحسین ساعدی و در پارهای از مواقع بهمن فرسی و عباس نعلبندیان آثار سایر نمایشنامه نویسانی که نام برده شد مضامینی داشتند که بیشتر به مکتب اگزیستانسیالیسم نزدیک بودند. برخی از آنان همگام فرهنگ تجددخواهی بودند که حاکمیت پرچم آن را در دست داشت. از این رو گاهی با باورهای مذهبی مردم – البته نه کاملا آشکار- در کشمکش قرار میگرفتند و گاهی مروج خودآگاه یا ناخودآگاه یاس و انفعالی بودند که سلطنت گرچه آن را تشویق نمیکرد اما مانعی در بالندگی آن نمیدید[۱۵]. اجرای آثار سارتر و کامو در برابر نویسندگانی چون برشت و گورکی ترویج داده میشد با این حال گاهی نمایشنامههایی بر روی صحنه میآمد که ساواک حتی مجبور میشد در هنگام اجرا آنها به صحنه تئاتر حمله ور شود و دست اندرکارانشان را دستگیر کند. به عنوان مثال در ۱۳۴۹ نمایش «آموزگاران» به کارگردانی سعید سلطانپور که توسط محسن یلفانی نوشته شده بود در شب دهم اجرا توسط ساواک متوقف شد و نویسنده و کارگردان به مدت سه ماه به زندان رفتند.
محسن یلفانی، معلم جوانی در راه شاهپور
محسن یلفانی که در ۱۳۲۰ در همدان به دنیا آمده بود از نوجوانی نوشتن نمایشنامه را آغاز کرد و در حالی که در همان سالها جایزههای کوچکی نیز برده بود اما شرایط حاکم بر کشور سرنوشت او را طوری رقم زد تا هیچگاه به عنوان نمایشنامه نویسی برجسته و تاثیرگذار شناخته نشود. او در آغاز جوانی نخست به سنندج و سپس در ۱۳۴۰ به تهران مهاجرت کرد. وی که از همان زمان عضو حزب توده بود موفق شد چند نمایشنامه کوتاه برای تلویزیون ملی بنویسد که با کارگردانی خلیل موحد همدانی و با بازیگری نام آورانی چون پرویز فنی زاده، عزت الله انتظامی و جمشید مشایخی به نمایش درآمد. اما از آنجایی که باید برای گذران زندگی شغلی برمی گزید نتوانست تمام وقت خود را صرف تئاتر کند. در ۱۳۴۳ به خدمت وزارت آموزش و پرورش درآمد و همانگونه که تا امروز نیز رسم این وزارتخانه است میبایست سالهای نخست خدمت خود را خارج از مرکز میگذراند. او نخست عازم شهر سلماس که در آن زمان شاهپور نام گرفته بود شد و سپس در شیراز به تدریس پرداخت.
شاید مشهورترین نمایشنامه او «آموزگاران» باشد که در ۱۳۴۹ توسط رفیقش سعید سلطانپور به اجرا درآمد. در این نمایش اکبر زنجانپور هنرمند فعال در تلویزیون، سینما و تئاتر کشورمان نیز به ایفای نقش میپرداخت. اما نتیجه ده شب اجرای «آموزگاران» دستگیری، حبس سه ماهه و از دست دادن شغل معلمی بود. از آن پس یلفانی به کار ترجمه پرداخت، چندین نمایشنامه دیگر نوشت و دوره کوتاهی را در انگلستان گذراند. اما پس از بازگشت به ایران به گروه «انجمن تئاتر ایران» که توسط ناصر رحمانی نژاد و سعید سلطان پور تاسیس شده بود پیوست.
در یکی از جلسات تمرین نمایشنامه خرده بورژواها از ماکسیم گورکی بود که به همراه رفقای خود دستگیر شد و این بار به چهار سال زندان محکوم شد. یلفانی در زندان نیز به کار ترجمه و درام نویسی مشغول بود تا اینکه در عفو عمومی آبان ماه ۱۳۵۷ همراه با صدها زندانی سیاسی دیگر آزاد شد. یلفانی پس از انقلاب تا حدود سه سال دوران آرامی را گذراند. اکنون دیگر امکان اجرای نمایشنامههای او وجود داشت. نمایشنامه «دونده تنها» که مورد بحث ما قرار خواهد گرفت در ۱۳۵۸ در تئاتر شهر توسط هوشنگ توکلی بر روی صحنه آمد. محسن یلفانی بین سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بود اما پس از اینکه این کانون مورد حمله عناصر چماق دار قرار گرفت از همکاری با آن بازماند و یک سال بعد مخفیانه به فرانسه گریخت و از آن زمان تاکنون در این کشور زندگی میکند. در سالهای زندگی در فرانسه چند نمایشنامه دیگر نوشت که تنها یکی از آنها با عنوان «در یک خانواده ایرانی» به صورت رسمی در ایران توسط نشر نی منتشر شده است. از میان آثاری که او در فرانسه نوشته است میتوان به «مهمان چند روزه» اشاره کرد که توسط نشر کتاب چشم انداز در ۱۳۷۸ در پاریس منتشر شده. برخی آثار یلفانی توسط تینوش نظم جو به فرانسه ترجمه و به صورت محدود اجرا نیز شده اند.
دونده تنها: داستان معلمی که نمیتواند تا پایان مسابقه بدود
«دونده تنها» داستانِ رحیم، معلم جوانِ سی و یکی دو سالهای است که به همراه همسرش پروین و فرزند خردسال خود بابک در تهران در خانه پدر زنش زندگی میکند. این نمایشنامه که در سه پرده نوشته شده در کلاس درس یک دبیرستان معمولی در تهران آغاز میشود. از آغاز برنامه سراسری «انقلاب سفید» تا پایان دهه پنجاه – که مورد مطالعه من در این مقاله بوده است- نمایشنامه دیگری جز «دونده تنها» و «دیکته» در مجموعه تئاتر شهر، تئاتر سنگلج و سالن تئاتر پارک نیاوران که امروز آن را با عنوان آمفی تئاتر فرهنگسرای نیاوران میشناسیم، به روی صحنه نیامده که پرده آغازین آن کلاسی در یک مدرسه را به تماشاگران خود نشان دهد.
یلفانی برای پرده نخست نمایشنامه خود شروع غم انگیزی را برگزیده است. رحیم که خسته و درمانده است نمیتواند شاگردان کلاس را برای آغاز درس ساکت کند. مداوماً از گوشه و کنار کلاس صدایی بلند میشود، عدهای میخندند، عدهای یکدیگر را مسخره میکنند و چند نفری به هم گچ پرت میکنند. این هرج و مرج تاجایی ادامه مییابد که سرانجام معلم مجبور میشود به دانش آموزان توهین کند. جملات تحقیرآمیز او شاگردها را ساکت میکند اما لحظاتی بعد یکی از شاگردان قوی هیکل کلاس دست به مقابله با معلم میزند و از او میخواهد به بچهها توهین نکند اما رحیم که دیگر از کوره در رفته در حالی که ناسزا میگوید به طرف شاگرد قوی هیکل میرود و وقتی سعی میکند به او سیلی بزند با مقاومت وی مواجه میشود. شاگرد دست معلم خود را میگیرد و میپیچاند. رحیم که اکنون علیه تمام باورهای خود عمل کرده و پس از توهین به دانش آموزان توسط شاگرد قوی هیکل تحقیر شده با عصبانیت از کلاس خارج میشود.
در این صحنه تصویر حقارت باری از رحیم برای تماشاگر ساخته میشود؛ تا جایی که انتظار نمیرود بتوانیم رحیم را بار دیگر در همان مدرسه در هیئت معلم دلسوز و آوانگاردی ببینیم که دانش آموزان را به انجام فعالیتهای گروهی تشویق میکند. اما چیزی نمیگذرد که ما تصویر متفاوتی از معلم جوان میبینیم. او که خود در راه اداره یک زندگی معمولی وامانده است و داماد سرخانه شده به شاگردانش توصیه میکند به زندگیِ پوچی که در انتظار آنهاست تن ندهند و آشکارا در یک سخنرانی طولانی که احتمالا از جانب خوانندگان بسیاری کلیشهای و حوصله سر بر در نظر گرفته خواهد شد به دانش آموزان گوشزد میکند که مدرسه اولین نهادی است که تلاش میکند شهروندان سر به زیر تربیت کند. آدمهایی که یا برای دانشگاه و یا بازار کار آماده میشوند تا پس از فراغت از تحصیل بتوانند شغلی به عهده بگیرند، سپس ازدواج کنند، چندین بچه پس بیندازند و بعد از چند سال فرسوده شوند و به سوی مرگ حرکت کنند.
«دونده تنها» داستانِ ناامیدی یک معلم جوان و سپس پیش رفتن او تا فروپاشی است. وقتی نور از کلاس درسی که رحیم آن را با حقارت ترک کرده برگرفته میشود، هال خانهای در سوی دیگر صحنه روشن میشود که بسیار شلوغ و پرگفتگو است. خواننده یا تماشاگر در آغاز برای یافتن نسبتهای آدمهای روی صحنه با یکدیگر دچار مشکل میشود اما رفته رفته آنها را میشناسیم و با شخصیت پردازی خوب یلفانی برای هر یک از آنان کاراکتری منحصر به خودشان قائل میشویم.
جواد و بدیعه، پدرزن و مادرزن رحیم هستند. جواد مرد مُسنِ حرافی است که گرچه به طور واضح مشخص نمیشود اما به نظر بازنشسته میآید. رحیم، پروین و فرزندشان بابک به درخواست بدیعه از شهرستان به تهران آمده اند. انگار قرار بوده است در ابتدا چند ماهی را در خانه جواد و بدیعه بگذرانند تا بتوانند جایی را برای زندگی بیابند اما ماه هاست که در بلاتکلیفی مانده اند و جواد مثل هر پدرزن دیگری دوست ندارد دامادش در خانه او زندگی کند. پروانه، خواهر کوچکتر پروین در آستانه ازدواج با جوانکی به اسم کامران قرار دارد. کامران نمونه جوانانی است که با پول پدر خود زندگی میکند و حتی برای بیرون رفتن با پروانه مثل نوجوانی که تازه لذت رانندگی را دریافته از مادرش، شمسی، سوییچ ماشین پدر را طلب میکند. «دونده تنها» در ابتدای دهه پنجاه نوشته شده زمانی که نامِ «کامران» نماینده نوعی تازه به دوران رسیدگیِ توامان با تجددخواهی در شهرهای بزرگ کشور بوده است. نام گذاری «کامران» برای فرزندان پسر تا پیش از آغاز دهه چهل بسیار نادر بوده است اما از ابتدای دهه چهل تا سقوط نظام پادشاهی در سازمان ثبت احوال تهران دست کم پنج هزار نام «کامران» برای فرزندان پسر ثبت شده و جالب اینجاست که پس از انقلاب اقبال این نام با شیب تندی کاهش مییابد و جای خود را به نامهایی چون «مسلم»، «میثم» و … میدهد.
انتخاب این نام از جانب یلفانی برای مرد جوانی که مادری ظاهر بین و پدری تکنوکرات – که البته در نمایشنامه غایب است و شمسی تنها ذکر مشغلههای او را در دیدارش با خانواده پروانه میآورد- دارد و خود هنوز نتوانسته مستقلا زندگی اش را اداره کند، انتخاب کاملا صحیحی به نظر میرسد. شمسی در ملاقاتی که رحیم نیز به عنوان یکی از اعضای خانواده مجبور است در آن شرکت کند مدام از اینکه عروسی پسرش باید در یک هتل آبرومندانه و مجلل برگزار شود صحبت میکند. انگار نامِ «کامران» کاملا در جهت مصرف گرایی، تجددطلبی و ظاهربینیِ روزافزونی است که در آن زمان از جانب حاکمیت ترویج داده میشد. برگزاری عروسی در هتلهای شهرهای بزرگ از انتهای دهه چهل توسط طبقه خورده بورژوایی شهری در کشورمان باب شد و تبدیل به عاملی برای فخرفروشی به دیگرانیِ که هنوز مراسم ازدواج خود را در خانههای پدر و مادرشان یا تالارها و باغهای محقر برگزار میکردند شد. یلفانی با شخصیت پردازیِ خوب کامران و شمسی، آنها را در برابر رحیم قرار میدهد. کامران و شمسی نماینده همان طمعی هستند که رحیم نمیتواند به آن تن دهد. آنها در کاروانِ زیاده خواهی و پول پرستی جای مناسبی برای خود یافته اند و رحیم که نه میخواسته و نه میتوانسته در آن جایی داشته باشد مجبور به تحمل آنهاست.
رحیم که یک معلم بی پول است در آینده نزدیک باید با باجناقی سر و کار داشته باشد که کیلومترها از آمال و آرزوها و فرهنگ او دور است. در این میان بابکِ خردسال وقتی میفهمد خاله اش با شوهر آینده خود میخواهد با ماشین بیرون برود با اصرار و گریه از پدرش میخواهد که به او اجازه بدهد به همراه آنها به گردش برود. حالا رحیم که از شمسی و پسرش بیزار است در موقعیت غم انگیزی قرار میگیرد. او هیچ وقت ماشین نداشته تا بتواند زن و بچه اش را به گردش ببرد. او حتی خانهای کوچک و اجارهای برای آنها فراهم نکرده و حالا باید فرزند گریان خود را از بیرون رفتن با مردی منصرف کند که هیچ دل خوشی از او ندارد. در این بین شمسی با سنگدلی گریههای بابک را نظاره گر است بی آنکه پسر و عروس خود را برای بردن این کودک نالان تشویق کند. سرانجام رحیم با جدیت مانع رفتن بابک میشود و پروین فرزند خود را بغل میکند تا در گوشهای او را آرام کند. لحظاتی بعد رحیم که نمیتواند لحن آزاردهنده شمسی را تحمل کند مجلس خانوادگی را ترک میکند تا دیگر مجبور به شنیدن حرفهای شمسی نباشد.
در شرایطی که معلم جوان ما پناهگاهی برای استراحت ندارد به نوشگاه کوچکی در نزدیکی منزل پدرزنش روی میآورد. چندین بار میبینیم که او از تلفن آنجا به خانه شخصی که «مهندس هرمز» خطابش میکند تماس میگیرد اما موفق به حرف زدن با او نمیشود. هربار بعد از این تماسهای ناموفق درخواست یک چتول عرق از پیشخدمت میکند. رحیم حتی در این پناهگاه موقتی نیز از دنیایی که در آن شکست خورده رهایی ندارد. در حالی که او درخواست یک کاسه لوبیا به همراه نوشیدنی اش کرده پیشخدمت میگوید: « لوبیا نداریم […] جوجه کباب، شیشلیک، کباب بره، ماهیچه، خوراک بره، دنبلان، مغز، سوسیس…» نام تمام غذاهایی که پیشخدمت به سرعت پشت سر هم ردیف میکند و رحیم نمیتواند آنها را سفارش بدهد مثل تمام ناکامیهایش در ساختن یک زندگی عادی روی سر او فرود میآید.
تلاش برای تغییر وضع موجود
با وجود شرایط بدی که معلم جوان ما در آن قرار گرفته، بازهم موفق میشود ارتباط خوبی با دانش آموزانِ چند کلاس برقرار کند. صحنهای در یکی از کلاسها شکل میگیرد که در آن رحیم چون سخنرانی که پشت تریبون قرار گرفته برای شاگردهایش از آیندهای که در انتظارشان است سخن میگوید. این صحنه ممکن است کمی طولانی به نظر برسد اما توجیه خوبی برای سرگشتگی و سرچشمه اندوه رحیم است. در طول نمایش، و با وجود حضور این صحنه برخی مخاطبان ممکن است از خود سوال کنند که آیا واقعا حق با رحیم است؟ آیا او در حالی که نمیتواند حتی هزینه درمان کودک خود را فراهم کند باید برای دانش آموزان دبیرستان از مقابله با جریان غالب سخن بگوید؟ آیا او حق دارد زن و فرزند خود را در شرایط نابسامانی قرار دهد در حالی که خود هر روز یک وعده مشروب در نوشگاه مینوشد؟
پس از صحنه سخنرانی در کلاس است که رحیم تلاش میکند وضع زندگی خود را کمی تغییر دهد. او در حالی که از شاگردانش میخواهد در آینده شغلی را که به بیگاری شباهت دارد و «کار خلاق انسانی» در آن نیست به عهده نگیرند، در آستانه پا گذاشتن روی آرمانهای خود قرار میگیرد. جایی در این صحنه از زبان رحیم میشنویم:
« […] بعد از اینکه کار پیدا کردیم و مواجب سر برجمون تامین شد، دیگه به هدف نهایی زندگیمون نائل شدیم. میتونیم جفتگیری کنیم و توله پس بیندازیم. و این وضع تا زمانی که از تخم بریم ادامه پیدا میکنه. سرانجام نوبت مرگ فرا میرسه. به پشت سرمون نگاه میکنیم، هیچ کاری نکرده ایم، جز اینکه چند توله دیگه مثل خودمون باقی گذاشته ایم تا اونها هم به نفع دیگران بیگاری کنن و این دور بسته رو ادامه بدن. به خودمون میگیم، آیا برای همین بود که به دنیا اومده بودیم؟ خدایا، خداوندا، این زندگی که این همه براش سگدو زدیم و جون کندیم، حاصلش همین بود؟»
اما رحیم تنها از ناامیدی خود سخن نمیگوید. او که در زندگی شخصی خودش با بحرانی بزرگ مواجه است همچنان برای شاگردانش از تلاش برای برهم زدن سیر پوچ زندگی روزمره سخن میگوید:
« […] باید بکوشیم تا دریچهای به روی حقیقت باز کنیم. حقیقتی که مثل آفتاب پشت پرده شهوتها و پستیها پنهان شده. باید این پرده رو بشکافیم و آفتاب حقیقت رو بر زندگی حقیر و گند گرفته مون بتابونیم. اونوقته که معنی زندگی انسانی رو میفهمیم. ارزشها و زیبایی هاشو میشناسیم و میفهمیم که زندگی چه موهبت بزرگ و پر ارزشیه… اینه برنامهای که ما باید در نه ماه آینده اجرا کنیم، نه حفظ کردن چند کتاب و گرفتن نمره هفت…»
سخنرانی رحیم با این جملات تمام میشود و دانش آموزان که از صحبتهای عجیب معلم خود به وجد آمده اند با شور و شوق برای او کف میزنند و هورا میکشند. اما واقعا باید از خود بپرسیم که رحیم در برابر زندگی عادی یومیه چه پیشنهادی به شاگردانش داده است؟ صرف گفتن «ارزشها و زیباییهای زندگی» چه تغییری را در آنها باعث خواهد شد؟ آیا اصلا رحیم میداند که چه میخواهد؟ این «ارزشها و زیباییهای زندگی» واقعا چیستند؟ شاید مشکل اصلی رحیم از درنیافتن همین زیباییهایی ریشه میگیرد که حتی در سخنرانی خود نیز نمیتواند نمود عینی به آنها بدهد. از اینجا به بعد است که میتوانیم به رحیم برای ناتوانی اش در ادامه زندگی خرده بگیریم. او که روزی معلم همسر خود بوده قطعا میدانسته که با ازدواج با او مسئولیت اداره یک خانواده به عهده اش خواهد بود اما چرا به جای هدر دادن پول ناچیز خود در نوشگاه به فکر درمان فرزند خود و رفع نیازهای همسرش نیست؟ در ادامه رحیم به فکر اضافه کاری میافتد.
در صحنهای که در نزد مدیر دبیرستان تقاضای به عهده گرفتن کلاسهای بیشتری را مطرح میکند متوجه میشویم که مدیر به سبب نمرههای پایینی که رحیم به شاگردهایش داده است، مایل نیست او کلاسهای بیشتری را به عهده بگیرد. مدیر میگوید درس علوم اجتماعی یکی از دروس مهم نیست و باید شاگردان مدرسه با وجود پولی که والدینشان برای مدرسه خرج کرده اند نمره بهتری دریافت کنند تا معدل بالاتری در پایان سال داشته باشند و پدر و مادرهاشان بازهم برای ادامه تحصیل فرزندانشان در آن مدرسه رغبت داشته باشند. با این حال رحیم حاضر نمیشود نمرهای به شاگردهایش بدهد که حق آنها نیست. کمی بعد در یکی از کلاسهای درس متوجه میشویم که برخی از شاگردها از اینکه آینده خطرناکی در انتظار معلمشان باشد نگرانند. یکی از دانش آموزان که ضبط صوتی با خود به مدرسه آورده صحبتهای رحیم را ضبط کرده و اکنون در مدرسه همه میدانند که «رحیم جویا»، معلم درس علوم اجتماعی وقت خود را به جای بازگو کردن مطالب کتاب درسی به تحریک شاگردان برای تغییر زندگی خود میگذراند. حتی یکی از شاگردها میگوید: «یکی از آخوندها رو تحریک کردن. اونم چند شبه که تو مسجد علیه شما حرف میزنه.» به این ترتیب رحیم ناخواسته با مذهب نیز درافتاده و تنها نیروی متخاصم پیش رویش فرهنگ مصرف گراییِ رایج در جامعه نیست. به این ترتیب رحیم دیگر میلی به ادامه تدریس در آن دبیرستان ندارد.
در نوبت بعدی مراجعت معلم جوان به نوشگاه او بار دیگر برای صحبت کردن با «مهندس» تلفن میزند. متوجه میشویم که «مهندس هرمز» دوست قدیمی اوست که به مرد متمولی تبدیل شده. رحیم در یکی از معدود دفعاتی که موفق میشود از هیاهوی خانه پدرزنش جدا شود و با پروین خلوت کند به او میگوید که قصد دارد شغل معلمی را رها کند و برای یافتن یک کار تازه از هرمز کمک بگیرد. کمی قبل اما رحیم با ناامیدی حتی از پروین خواسته بود که به طلاق رضایت دهد چون او دیگر نمیتواند این زندگی را تحمل کند اما پروین که هنوز شوهر بی پول و مایوس خود را دوست دارد با گریه از او خواهش میکند که دیگر از جدایی حرفی نزند و به آینده امیدوار باشد. وقتی رحیم ماجرای اتفاقی که در کلاس درس برایش افتاده را تعریف میکند زیر گریه میزند. برای معلمی که همواره تلاش کرده وظیفه اش را به خوبی انجام دهد و با عشق و علاقه به شغل خود چراغ راهی برای شاگردان نوجوانش باشد، ناکامی در اداره کلاس و مقابله آشکار یکی از شاگردان با او رنج بزرگی است. پروین به او دلداری میدهد و از تصمیم شوهر حمایت میکند. در صحنه دیگری وقتی رحیم در خانه نیست و بابک در تب میسوزد، پروین دربرابر نیش و کنایههای پدر، از شوهرش دفاع میکند. او که حتی پول ندارد کودک خود را به درمانگاه ببرد میگوید که از زندگی با رحیم راضی است و میداند در آینده وضعشان تغییر خواهد کرد. او چند بار از اینکه مادر و پدرش باعث شده اند آنها زندگی کوچک و آرام خود را در شهرستان رها کنند و به تهران بیایند شکایت میکند اما بدیعه، مادر او، که لطفی در زندگی محقر دخترش در شهرستانی کوچک نمیبیند، اصرارهای مکرر خود را توجیه میکند. تمام این گفتگوها در حالی انجام میشود که رحیم در پناهگاه کوچک خود به الکل روی آورده است.
بالاخره بعد از چندین بار تلاش رحیم موفق میشود با هرمز صحبت کند و در حالی که در نوشگاه به همراه دو معلم دیگر بیش از همیشه نوشیده است قرار میشود همان شب به خانه هرمز برود. اما در این ملاقات رحیم نمیتواند خود را برای کمک خواستن از هرمز راضی کند. او که چند گیلاس دیگر با دوست قدیمی اش نوشیده تلوتلو خوران در حالی که آخرین امید خود را نیز پایمال کرده به خانه پدر زنش برمی گردد و همان جا در تاریکی نیمه شب جانش را از دست میدهد.
صدای مارش نظامی در کلاس درس
نمایشنامه «دیکته» غلامحسین ساعدی گرچه روی زندگی شخصی معلمان تمرکزی ندارد اما شخصیت متفاوتی برای آنان میسازد. «دیکته» در فضایی خیالی یا فانتاستیک شکل میگیرد. در آغاز نمایشنامه شیای بر روی صحنه نیست جز یک سکو و تخته سیاه بزرگی که یک دانش آموز که- آن طور که تا میانه دهه شصت مرسوم بود- در نمایشنامه «محصل» خوانده میشود.
معلمان این نمایشنامه همگی نقشی را که سیستم آموزشی کشور به عهده شان گذاشته با فرمانبرداری تمام و به نحو احسن انجام میدهند. نخستین پرسوناژی که لب به سخن باز میکند ناظم سالخوردهای است که برای تماشاگران و محصلِ پای تخته سیاه شرح میدهد اساس نظام آموزشی مدرسه بر چه پایهای استوار است. او پیرمرد با حسن نیتی است که حقیقتاً به آنچه میگوید باور دارد و با تمام وجود مایل است برای سعادتمند شدن محصلینی که در مدرسه درس میخوانند تلاش کند. مونولوگ ابتدایی او شرح آنچیزی است که در ادامه نمایشنامه دیده میشود: شاگرد خوب تشویق میشود چرا که در راه رستگاری قدم گذاشته است و شاگرد بد تنبیه میشود چرا که راهی که در آن گام گذاشته منتهی به سیاه بختی و بیچارگی است. در این میان اما «محصل» سخنان ناظم را درک نمیکند. او نمیداند فرق بین درس خواندن و نخواندن چیست و به کلی با هنجارهای مدرسه بیگانه است. ساعدی وضعیت جاری میان ناظم – به عنوان نماینده گفتمانِ فرهنگیِ غالب- و دانش آموز – به عنوان نماینده نسل در حال رشد کشور- را به خوبی در دیالوگ کوتاه و سرراست زیر که در آغاز نمایشنامه آمده بیان میکند:
ناظم: گوشاتو خوب واکن!
محصل: برای چی؟
ناظم: که خوب اطاعت کنی!
محصل: که چه طور بشه؟
ناظم: پیروزی و توفیق
محصل: دیگه؟
ناظم: خوشبختی، سعادت، زندگی خوب.
محصل: همین؟
وقتی گفتگوی بی نتیجه ناظم با شاگرد تمام میشود نوبت به معلم میرسد. در فاصله ورود پرسوناژهای جدید به صحنه همواره صداهایی به گوش میرسد که هنجارهای فرهنگی جامعه را به شکل کابوس واری تکرار میکنند. این صداها حتی چند بار به وضوح از «محصل» میخواهند که ساکت باشد و خوب گوش بدهد. فرامین معلمها را آنقدر به شکل مقطع و ناقصی تکرار میکنند که گاهی تبدیل به هرج و مرج هذیان آلودی جلوه میکنند. وقتی معلم بر صحنه میایستد تلاش میکند اولین درسها را به دانش آموز بدهد اما او که گویی تا به حال هیچ بویی از آموزش، تحصیل و مدرسه نبرده، اطاعت نمیکند. دانش آموز اما از سر لجبازی نیست که به درس معلم گوش نمیدهد، او نمیتواند معنی درسهای او را بفهمد و ضرورت آنچه ناظم و معلم به او میگویند برایش درک ناشدنی است. در این میان صداهایی که از ابتدای نمایشنامه شنیده میشدند شروع به دیکته حرفهای معلم و ناظم به دانش آموز میکنند.صداها نخست ناقص و بی منطق به نظر میآیند اما آنقدر از فواصل مختلف تکرار میشوند تا به یکدیگر پیوند میخورند و صدای واحدی را تشکیل میدهند که قوانین جامعه را در گوش دانش آموز نجوا میکنند. انگار این صداها، نماینده سایر اقشار جامعه هستند که همگی ضرورت تعلیم و تربیت را دریافته اند و تنها کسی که از قافله یکرنگی با هنجارها عقب افتاده دانش آموزی است که پای تخته ایستاده:
صدا از خیلی دور: ام… با…ن است.
صدا از دور: امید…با…ردن است.
صدا از نزدیک: امید باور کردن است.
معلم: امید باور کردن… است…( با تکیه روی کلمات تکرار میکند) امید باور کردن است.
وقتی کاری از دست ناظم و معلم برنمی آید دو معلم دیگر به آنها اضافه میشوند. اکنون هر سه معلم که کاملا شبیه به یکدیگر لباس پوشیده اند در واکنش بی تفاوتی دانش آموز عصبانی و بی قرار به آخرین تلاشهای خود ادامه میدهند اما وقتی میبینند کاری از دستشان برنمی آید نوبت به مدیر جوایز میرسد تا با لباس رنگارنگ و گاری دستی خود وارد صحنه شود بلکه او بتواند با نشان دادن آنچه در انتظار دانش آموز خوب است، «محصل» را به فرمانبرداری تشویق کند. اما او نیز ناکام میماند و از پس او مدیر تنبیهات که گویی از جهنم آمده نیز تاثیری بر دانش آموز نمیگذارد. او حتی سه تفنگ به دست سه معلم میدهد تا آن را به طرف شاگرد مدرسه نشانه بروند اما هر چه تلاش میکند حرفش برای آن نوجوان دردسرساز پشیزی ارزش ندارد. حتی وقتی به او گفته میشود که تنها در صورت خوب درس خواندن است که در آینده میتواند از سه نعمت: «خوراک، تمکن و زن» برخوردار شود، بازهم راضی نمیشود قوانین را اطاعت کند. سپس یک دانش آموز نمونه وارد صحنه میشود و شرح سعادتمندی و زندگی زیبا و آسوده خود را برای «محصل» بازگو میکند او میگوید: «هیچ وقت از راه راست خارج نشدم و به این ترتیب رستگار شدم.» معلمها با مهربانی او را تشویق میکنند به این امید که دیدن یک نوجوان نمونه محصلِ سخت سر را رام کند. دیدن شاگرد مردود با لباسهای ژنده و پاره و زبان از بیخ بریده هم نتیجهای جز شکست ندارد تا اینکه در پایان نمایشنامه در حالی که ناظم همچنان از محصل میخواهد که بگوید به قوانین مدرسه احترام میگذارد و شاگرد خوبی میشود، با شنیده شدن مارش نظامی سه شاگرد نمونه تفنگ به دست وارد صحنه میشوند. «محصل» آخرین فرصت خود برای اطاعت را هم نادیده میگیرد و و همزمان با شنیده شدن زنگ مدرسه که چون صدای فرمان نظامی عمل میکند، «محصل» تیرباران میشود.
اگر آره گفتن برات سخته، آره هم نگو، فقط با سر اشاره کن*
امروز در میانه سال ۱۳۹۶ آموزش و پرورش در مدارس کشورمان، مدت هاست که در کنار کاهش سالانه تعداد دانش آموزان با مصائب ویژهای دست و پنجه نرم نمیکند. تنها هرازگاهی که نارضایتی یا اعتصابی نیم بند – یا دست کم ابراز تمایل برای اعتصاب- از جانب معلمان به گوشمان میرسد و یا بخاری غیراستاندارد یکی از مدارس شهرهای کوچک آتش میگیرد، توجهی به مسئله آموزش و پرورش نشان میدهیم. همین وضعیت راکد ممکن است نتیجه گمراه کنندهای برای ما در ارائه تحلیلی از وضعیت عمومی آموزش و پرورش در دهه چهل و پنجاه خورشیدی بار آورد. امروز آموزش و پرورش با وجود مشکلات فروخفته اش از مسائل بحث انگیز کشورمان نیست و زندگی معلمان سالهاست که به دست فراموشی سپرده شده اما ارائه آماری از زمانهای که مورد بحث ماست میتواند اهمیت سیاستهای تعلیم و تربیت و تاثیر آن در جامعه را آشکار کند: در سال ۱۳۰۵ در سراسر ایران تنها ۶۰۰ دبستان دایر بود که تقریبا پنجاه هزار دانش آموز را در خود جای داده بودند. اغلب این دانش آموزان به هر دلیل تحصیلات خود را ادامه نمیدادند تا جایی که در همین سال فقط ۵۸ دبیرستان با با حداکثر چهار هزار محصل وجود داشته است. اما این تعداد از ۱۳۲۰ یعنی آغاز سلطنت پهلوی دوم به بیش از ۲۳۰۰ دبستان با حداقل ۲۸۷ هزار شاگرد میرسد. همچنین تعداد دبیرستانهای کشور که حالا دیگر در شهرهای کوچک نیز دایر بودند به ۲۴۵ با ۲۷ هزار دانش آموز میرسد. پس از طی شدن دوران سلطنت ۳۷ ساله محمدرضا شاه یعنی در آخرین روزهای سال ۱۳۵۷ یک آمارگیری رسمی نشان میدهد که کشور دارای ۲۶ هزار دبستان با چهار میلیون دانش آموز و ۱۸۵۰ دبیرستان با ۷۴۰ هزار شاگرد بوده است[۱۶].
این در حالی است که آمار تعداد کارمندان، معلمان و استادان وزارتخانههای آموزش و پرورش و آموزش عالی ۵۱۵ هزار نفر را نشان میدهد. از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ هیچ وزارتخانهای در افزایش تعداد کارمندان و متخصصینش با وزارت آموزش و پرورش برابری نمیکند. در جامعهای که این طور با افزایش روزافزون آمار دانش آموزان و سوادآموزان مواجه بوده معلمان نقش بسیار مهمی برعهده داشته اند[۱۷]. وزارت آموزش و پرورش که در این سی و هفت سال نیاز مبرمی به استخدام معلمان تازه نفس داشته است هیچگاه نتوانست به طور کامل احترام به ارزشهای مورد وثوق حاکمیت را به تمام معلمانش تزریق کند. معلمان جوان که درآمد چندانی هم نداشتند خواسته و ناخواسته با سواددار کردن نسل جدید، ناراضیانی تربیت میکردند که چون در معرض انتخابهای گوناگونی برای مطالعه خارج از درس و مدرسه نداشتند ناگزیر یا جذب کتابهای مذهبی و یا چپ گرا میشدند. حاکمیت با وجود بهره گیری از روشنفکران مزدوری که به سبب آشنایی و تعلق خاطر به شهبانو گاهی حتی به روشنفکران حلقه فرح دیبا معروف بوده اند نتوانست کتابهای بی خطر زیادی چه به صورت تالیفی یا ترجمه تولید کند و حاصل کار سپاه دانش و رونق نظام آموزشی آن طور که بعدها چند تن از وابستگاه خاندان سلطنتی در خاطرات خود نوشتند «پرورش مار در آستین» بود[۱۸].
اگر همانطور که ساعدی در نمایشنامه «دیکته» بیان کرده است، وزارتخانه آموزش و پرورش توانسته بود معلمانی بپروراند که مدارس را همچون کارخانههای تولیدِ نسلِ سر به راه اداره کنند قطعا هم تعداد باسوادان کشور بیشتر میبود و هم دانش آموزان و معلمان در کنار یکدیگر به یکی از مهمترین طبقات شرکت کننده در تظاهارت ضد حکومتی تبدیل نمیشدند. وضعیت نظام آموزشی کشور بسیار به آنچه یلفانی در «آموزگاران» و «دونده تنها» بازتاب داده شبیه بود. در نمایشنامه «آموزگاران» چندین معلم جوان که هر کدام اهل گوشهای از ایران هستند در یک شهر کوچک گردهم آمده اند، به کمک هم خانهای اجاره کرده اند و به امید اینکه روز به روز پیشرفت کنند تا سرانجام از آن شهر کوچک به پایتخت یا یک شهر بزرگتر انتقال پیدا کنند به تدریس مشغولند. در این میان دو نفر از معلمهایی که در «آموزگاران» همخانه یکدیگر هستند آگاهانه کتابهایی به دانش آموزان خود میدهند که کشف آنها توسط وزارت اطلاعات و امنیت میتواند سالها زندان برای آنها به همراه داشته باشد.
ما بارها خوانده و شنیده ایم که شاید یکی از دلایل وقوع انقلاب ۵۷ طغیان ملت در برابر تغییرات تجددخواهانه سریعی بود که در کنار تولید و گسترش اختلاف طبقاتی و اشاعه بی عدالتی و فسادِ بروکراتیک، مبارزه آشکار و پنهانی را با عقاید چندصد ساله مذهبی مردم پیشه کرده بود. شاید آنچه در «دیکته» بازتاب پیدا میکند استعارهای تندروانه و تاحد زیادی خیالپردازانه از نظامی بود که هرگز نتوانسته بود اینچنین منسجم به تربیت نسل جدید بپردازد. آنچه بیش از هر ناکارآمدی دیگری در سلطنت پهلوی دوم مردم را آزار میداد نگاه از بالا به پایین درباریان، تحصیلکردههای به خدمت گرفته شده در دولت و تکنوکراتهای غربی شدهای بود که مردم را به چشم انباشت جمعیتی میدیدند که باید هرچه زودتر تربیت میشدند. یکی از اصلی ترین المانهای تربیتی برای این انباشت جمعیت واگذاشتن مظاهر مذهبی بود. گرچه شاه خود را مسلمانی معتقد میدانست و حتی در هر سه کتابی که –به هر ترتیب- به رشته تحریر درآورده بود به صورت غیرمستقیم – با ذکر حادثهای که در سالهای کودکی اش در راه زیارت امامزاده قاسم و سپس رخداد ترور او در دانشگاه تهران که طی آن شلیک پنج گلوله از فاصلهای کمتر از شش متر نتوانسته بود او را از پا درآورد- خود را نظر کرده اهل بیت میدانست، اما بی وقفه تلاش میکرد بسیاری از مظاهر مذهبی فرهنگ عامه را حذف یا تعدیل کند. به این ترتیب حتی روشنفکرانی که مذهبی هم نبودند برای آنکه خود را از دستگاه سلطنت دور نگاه دارند به اشارات مذهبی در آثار خود میپرداختند که حتی در رفتارشان نیز آشکار بود[۱۹].
از همین رو ناراضیان سعی میکردند از هر آنچه توسط شاه و عمالش تبلیغ و تصدیق میشود فاصله بگیرند. در پارهای مواقع حتی نظم و ترتیب آموزشی و بروکراتیک نیز که اگر به درستی انجام میشد میتوانست برای جامعه بسیار مفید باشد توسط برخی از روشنفکران به تلاش برای ویران کردن روح انسان و همشکل سازی تمام اقشار جامعه تعبیر میشد[۲۰]. از همین رو نگاه ساعدی به نظام آموزش و پرورش را هم میتوانیم بخشی از همان جهتگیری بدانیم که مدرن سازی سریع جامعه ایرانی- یا دست کم سودای آن- را تهدیدی برای کشور به شمار میآوردند و معلمان و کارمندان دولت را عاملین این تهدید در نظر میگرفتند. اما آنچه حقیقتا در حال رخ دادن بود رشد نامنظم یک وزارتخانه طول و دراز با آرزوهای بزرگ اما دستاوردهای نه چندان بزرگ بود، چون در ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ نزدیک به هفتاد درصد مردمی که برای آری گفتن به جمهوری اسلامی پای صندوقهای رای رفتند حتی نمیتوانستند نام خود را بنویسند[۲۱]، پس اگر آن ۲۶ هزار دبستانی که در زمان وقوع انقلاب در کشور وجود داشته حتی توانسته بودند ذرهای از نظم استعمارگرایانه «دیکته» را پیاده کنند باید میلیونها دانش آموز منظم و درس خوان در کشور میداشتیم که البته آمارها نشان میدهند تقریبا از هر هفتصد دانش آموزی که در اواخر دهه سی در مقطع اول دبستان ثبت نام کرده بودند یک نفر در میانه دهه پنجاه موفق شده بود از دانشگاههای داخل یا خارج با مدرک لیسانس فارغ التحصیل شود. البته قرار نیست با ساده دلی فضای استعاری و فانتزی نمایشنامه ساعدی را از پس آوردن آمارهای رسمی زیر سوال ببریم اما نظم و ترتیبِ آموزشی دستاوردی است که نه تنها تا اواخر دوران سلطنت پهلوی دوم بلکه تا امروز نیز از نائل آمدن به آن محروم بوده ایم چون بارها سیاستهای کلان تعلیم و تربیت در کشورمان دستخوش تغییر بوده و حتی با وجود تاسیس دانشگاه فرهنگیان هم نتوانسته ایم به نوعی یکپارچگی در تربیت معلمانی برسیم که قرار است ارزشهای گفتمان غالب را به کودکانمان دیکته کنند.
در عوض معلم «دونده تنها» غرابتی تاریخی با وضع زندگی و معشیت معلمان آموزش و پرورش دارد. آدمی که خود حاصل روند سریع تغییرات جاری در کشور در دهههای سی، چهل و پنجاه است. رحیم که در شهری کوچک زندگی میکرده برای برخورداری از سعادتِ زندگی در پایتخت به گردآبی میافتد که تمام تلاشهایش برای رهایی از آن فقط او را به مرگ نزدیک تر میکند. شغل او در واقع مسلح کردن فرزندان جامعه برای ورود هر چه قوی تر به دنیای بزرگسالی است. دنیایی که خود او در آن پا درهوا و ناتوان است. در چنین شرایطی او نمیتواند نقش ناظم و معلم نمایشنامه «دیکته» را بازی کند و امیدوارانه از دانش آموزی عاصی بخواهد که اگر حتی نمیتواند با زبان تن به فرمانبرداری بدهد تنها با سر شکست خود را تایید کند.
و پایان
«دیکته» و «دونده تنها» هر کدام جهتگیری متفاوتی نسبت به سیاستهای آموزشی جاری در کشور که از پس انقلاب سفید وارد مرحله تازهای شده بود دارند و از این جهت دو نمونه قابل مطالعه از دو تفکری هستند که نسبت به این مسئله در میان روشنفکران و نویسندگان کشور وجود داشته است. «دیکته» دست اندرکاران نظام آموزشی یعنی معلمان، مدیران و معاونان مدارس را همدستان سرسپرده حاکمیت برای تربیت نسل بی خطر و بی صدایی میداند که مدارس را به پادگانهای نظامی شبیه کرده اند. این تفکر پنهان و آشکار سیاستهای آموزشی کشور را به ماشین مخوفی تشبیه میکند که سعی دارد با ترویج فرهنگ سعادت دنیوی دانش آموزان را نسبت به مسائل جاری در جامعه بی تفاوت کند تا تنها به پیشرفت شخصی خود در زندگی علاقه نشان دهند. به این ترتیب گرفتن بهترین نمرات در زمان تحصیل در مدرسه مقدمهای تصور میشود برای برخورداری از شغلی آبرومند که در واقع چرخ دنده کوچکی در پیشبرد اهداف حاکمیت است. نتیجه به عهده گرفتن این شغل فراهم آمدن امکان ازدواج و از پس آن فرزندآوری است که در «دیکته» نهایت سعادت برای یک شهروند خوب به شمار میرود.
ساعدی و همفکران خود شاید ساختار شبیه مدرن بروکراسی در کشور را بسیار بیش از آنچه حقیقت داشت منسجم و هدفمند تصور کرده بودند در حالی که معلمان نمایشنامههای یلفانی و به ویژه «دونده تنها» بسیار بیشتر به آنچه واقعیت داشت نزدیک هستند. یلفانی با خلق اتمسفری تمثیلی و فانتزی برای توصیف شرایط حاکم بر نظام آموزشی نمیرود و معلمان را شهروندان شکست خوردهای تصویر میکند که نتیجه پروسه معیوب تجددطلبی و رشد فرهنگ شهرنشینی در کشور هستند. آنها که از قافله پیشرفت جا مانده اند نه میتوانند به شغل خود تنها به عنوان مفری برای درآمد بنگرند و از دلسوزی برای نسل اینده جامعه دست بشویند و نه میتوانند مشکلات خود را کنار بگذارند تا تمام تلاششان را برای انجام وظیفه به کار ببرند تا در حد امکان معلمهای بهتری باشند. آنها استعارهای از آن دسته از جامعه طبقه متوسط شهرنشین کشورند که وابستگی به طبقه دربار و حاکمان ندارند و از طرف دیگر نه به بازارایان و مذهبیون علقه خاطری دارند و در فضایی میان این دو گیر افتاده اند. به عبارتی دیگر «دیکته» آنچه حاکمیت با تزویر دوست داشت حقیقت داشته باشد و «دونده تنها» آنچه در واقعیت وجود داشت است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
* عنوان این مطلب: برگرفته از متن نمایشنامه «آموزگاران» نوشته محسن یلفانی، تهران، انتشارات رَز، اسفند ۱۳۵۸
* دیالوگی که در پایان نمایشنامه از زبان «معلم سوم» خطاب به «محصل» گفته میشود تا بلکه او از اعدامی که در انتظارش است نجات بیابد. دیکته و زاویه، ص ۴۳، تهران، موسسه انتشارات نگاه، ۱۳۹۲
منابع:
[۱] سی و هفت سال، احمد سمیعی. تهران، نشر شباویز، چاپ چهارم ۱۳۶۷
[۲] خانه روشنی، غلامحسین ساعدی، تهران، موسسه انتشارات نگاه، چاپ اول ۱۳۹۳
[۳] مالک و زارع در ایران، ا.ک.س لمتون، ترجمه منوچهر امیری، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم ۱۳۷۷
[۴] سرگذشت تهران، حسین شهیدی، جلد اول، تهران، نشر راه مانا، چاپ سوم ۱۳۸۳
[۵] The life and the times of the Shah, Golamreza Afkhami, university of California press, 2009
[۶] Planning and power in Iran, Frances Bostock and Geoffrey Jones. London. 1989
[۷] ایران و انقلاب شاه و ملت، گروه نویسندگان، تهران، بنیاد پهلوی، چاپ سوم، ۱۳۵۶
[۸] مصاحبه محمد باهری با حبیب الله لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی ایران. برگرفته از www.harvard.edu
[۹] کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، انتشارات دفتر مخصوص شهبانو، تهران، چاپ اول، ۱۳۵۴
[۱۰] گفتگو با لیلی ارجمند اولین مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، آرشیو بی بی سی فارسی، ۹ مرداد ۱۳۹۴
[۱۱] خاطرات فرح پهلوی، کهن دیارا، فرح پهلوی، انتشارات فرزاد، ۲۰۰۳
[۱۲] خاطرات عبدالمجید مجیدی، عبدالمجید مجیدی، تهران، نشر گام نو، چاپ دوم، ۱۳۸۱
[۱۳] نگاهی از درون به جنیش چپ ایران. گفتگوی حمید شوکت با مهدی خانباباتهرانی، تهران، شرکت سهامی انتشار، چاپ اول ۱۳۸۰
[۱۴] شورشیان آرمان خواه، ناکامی چپ در ایران، مازیار بهروز، تهران، گروه انتشاراتی افق، چاپ اول ۱۳۹۲
[۱۵] تاریخ تئاتر در ایران، ویلم فلور. فصل پنجم: ورود به مدرنیسم. انتشارات میچ ۲۰۰۵ – The history of theatre in Iran
[۱۶] اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی، یرواند آبراهامیان، ترجمه فرهاد مهدوی، آلمان، نشر نیما، چاپ اول ۱۳۸۶
[۱۷] پادشاهی پهلوی دوم، جی. بلچفسکی، ایران، ۱۳۵۶
[۱۸] خاطرات اردشیر زاهدی، ۲۵ سال در کنار شاه، اردشیر زاهدی، آمریکا، چاپ سوم ۲۰۰۹
[۱۹] در مورد این مسئله میتوان به نمونههای پرشماری اشاره کرد اما به عنوان مثال «سیمین دانشور» در گردهمایی شاعران و نویسندگان در بنیاد گوته در سال ۵۶ که به «ده شب» معروف است اقدام به بر سر کردن روسری کرد و سخنرانی اش را با آیاتی از قرآن آغاز کرد.
[۲۰] مصاحبه پروژه تاریخ شفاهی ایران با غلامحسین ساعدی، پاریس ۱۳۶۳.
[۲۱] اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی، یرواند آبراهامیان، ترجمه فرهاد مهدوی، آلمان، نشر نیما، چاپ اول ۱۳۸۶