روی تخت افتاده بودم؛ دستهام مثل مردهها از طرفین آویزان بود. ساعت یک ربع به پنج بود مثل شرطیها منتظر بوی ماری جوانای خالد بودم که زیر دیوار دود میکرد. نفس عمیقی »کشیدم یک کپه دود آمد داخل. ننه حسن هنهنکنان روی اولین پله نشست وگفت: «خدا ذلیلت کند که ای نجاست هارا اینجا دود میکنی.
خالد ملنگانه میگوید: «تو از کجا میدونی چیه که میدونی نجسه ننه نکنه توهم آره ناقلا»
ننه جواب میدهد: «خاک عالم تو سرت!»
میدونم که نازنین دارد ژورنالهایش را ورق میزند. پایش را روی پای دیگه انداخته مثل یک مادموزل خیلی نجیب طرحها را زیر و رو میکند به محبوبه نگاه میکند. هیکل چاقش را میغلتاند ومیگوید: «نه بابا چیزی هم نیس میدونی این لباسهایی که خدا تومن پولش هست تو فرنگ تو تایلند آدمهای بدبخت بیچاره میدوزند.»
نازنین جواب میده: «چی بگم میدونی این ندای خر چسونه این قدر دنبال استاد دوید که سرش را شیره مالید.»
محبوبه فین میکند و متر توی دهانش میگذارد و میگوید: «بچرخ آهان خدایی عینهو این یارو چیه عین همونی.»
نازنین میگه: «کدوم یارو؟»
محبوبه با صدای خفهای میگه: «همون عروسکه که زنای آمریکایی خودشونو اون شکلی میکنن.»
نازنین با عشوه میگه: «وای «باربی» میگی؟»
محبوبه با صدایی خفهتر از قبل گفت: «ها همون!»
بعد انگار از زیر آب بالا بیاید گفت: «تا اینجا خوبه؟»
نازنین میگه: «آره ببین میخوام برم مهمونیها.»
محبوبه میخندد و میگوید: «کاریت نباشه.»
فقط نمیدانم ننه حسن و خالد چطور توی گرما تاب میآورند. زیرکولرگازی خوابیدم ولی هنوز گرمه هنوز شرجی به ریههام فشار میاره دلم هوای ساحل را کرده ولی نای بلند شدن ندارم. میخوابم دودماری جوانای خالد کپه کپه می آید داخل. نازنین با پاشنههای بلندش میرود توی راهرو میرود وقتی از حیاط رد میشود ننه حسن نچنچ میکند و میگوید: «ببین …..ببین اینم جوونای این دور و زمون ما کجا و اینا کجا. من قد این بودم سه بار زاییده بودم.»
سیما هم اومده و نشسته نمیدانم توی این گرما برای کدام ابلهای شالگردن میبافد. ننه حسن موتورش گرم شده میگوید: «یه زنه همسادهمون بود چشم ابرو داشت عین چی بگم لباش را میکرد عین گل انار. عصر میشد مردا میآمدند تماشاش؛ یه بار از لای در دیدم عبدو نگاهش میکند. برداشتم لاله عباسی کشیدم به لبم. ننه عبدو شب اومد با یه ترکه شفت داد دست عبدو تا میخوردم منو زد. آش و لاش شدم نفهمیدم چرا اون زنک قشنگ بود ومن بی سروپا.»
سیما مثل سگی که به صاحابش نگاه میکند به ننه حسن زل میزند. میدانم که ننه حسن به نازنین حسودی میکند. خالد که ملنگ شده دبه خالی را برداشته برای خودش هل مانی میخواند.
ننه حسن خودش را تکان میدهد میجنباند. سیما عین ابوالهول نشسته ازپایین پاهای فرهاد نگاهش میکنم. ایستاده مثل دربان جهنم انگار من را نمیبیند. چنان لبخندی برلب دارد مثل اینکه زیباترین تصویر خلقت رامیبیند؛ کنار سرم مینشیند و میگوید: «میآیی خونه حمید؟»
جوابی نمیدهم زیر چشمی نگاهم میکند دوباره میگوید: «خونه کریم آتیش گرفته نصف شبی که داشته مواد میکشیده خوابش برده دود رفته هوا.»
بلند میشوم نفس عمیقی میکشم بوی ادکلن فرهاد شامهام را نوازش میدهد. فرهاد استاد خرید ادکلن هست و توتون. حالا بوی این دوتا قاطی شده بوی مطبوعی ازاو پراکنده میشود.
باد ولرم سشوار به صورتم میخورد. پاهایم را توی شکمم جمع میکنم مثل همون روزهایی که هیچکس دستش به من نمیرسید. فرهاد پرده را کنار میزند غر میزنم. پرده را میاندازد شمد را میکشد رویم. پلکهایم را میبندم. موج لرز دوباره تمام تنم را میگیرد. رعشه حتی موی سرم را میلرزاند بعد عرق سرد تمام تنم را میپوشاند جوری که خیال میکنم جانم دارد از یاختههای تنم بیرون میزند. یک روز بود درست با همین حال و هوا با همین آدمها مثل همین موج رعشه آمد. نگاهش مثل آسمون بود حوالی نیمه شب که پر از ستاره است بعد یه فکر مثل زلزله تمام افکارم را بهم ریخت و بهم پیچید. فکر اینکه بدون او تا حالا چطور زندگی کردهام مثل ماهی لیز بود مثل موج بود تا میآمدی به خنکای بودنش عادت کنی پس کشیده بود یکبار که لبهی بام خونه ساغر ایستاده بود گفت: «یه بار توی دبی یه فالگیر را دیده که گفته…»
ده دقیقه به آسمون خیره موند و گفت: «تو اعتقاد داری به اینکه اگه شهاب ببینی آرزوهات برآورده میشه؟»
شانهام را بالا انداختم و او گفت: «بستگی داره که کلا آرزو را قبول داشته باشی.»
گفتم: «به هرحال هرکی برای خودش آرزویی داره.»
او چرخی زد و گفت: «نه درکل آرزو وجود نداره ما از روزی که به دنیا اومدیم مردیم اون زن فالگیره آفریقایی بوده میگه نشسته بوده توی یه بار. اون زن را یه یارویی آورده بوده یکباره او را میبیند میخکوب میشود بعد به اوگفته که زیاد دربند دنیا نباش تو موندگار نیستی.»
گفتم: «کلا هیچکس موندگار نیست.»
حلقهای ازموهاش را دور دستش پیچاند و گفت: «نه اونجوری یعنی خیلی کم. شاید امروز…فردا یا…. حتی همین الان!»
من نشسته بودم که یکباره آشوبی تمام دلم را گرفت بهم گفت: «دوست داری برات فال قهوه بگیرم؟»
گفتم: «اعتقادی به این چیزا ندارم.»
نمیدانم چقدر بود فقط از همون ساعت اول میدانستم که باید با او باشم. میدانستم اگربه او نچسبم گم میشوم. هرم گرم ازپنجره نیمه باز داخل میشود. بوی عطر باقی مانده ازفرهاد توی فضاست با ولع پایین میفرستمش. هوا اونقدرتاریک شده که هیچچیز جز تاریکی نیست. احتیاج به بستن چشمانم نیست .
وقتی تاریک میشود میدانم که میآید. خودش میگفت: «همهی ما هستیم همیشه وهمه جا.»
میدانم از لای پنجرهی باز آمده داخل. موهای ابریشمیش را روی صورتم حس میکنم. بوی شوری دریا و شنهای ساحل را میدهد. آهسته میگوید: «چرا ساکتی؟»
میگویم: «نمیدونم؛حرفی ندارم خستهام»
پاهایش را روی هم میاندازد و میگوید: «تنهایی مفهوم ندارد.»
دوباره میپرسم: «چطور بود؟»
بلند میشود ازکنار پنجره میگوید: «فقط شنها از زیر پایم فرار میکردند دریا منو بغل کرده بود.»
بلند شدم و نشستم. رفت. اونقدر دور که دستم بهش نرسد. زانوهام را بغل میکنم چانهام را روی زانویم میگذارم یکباره …….
فرهاد سوئیچ ماشین راجا گذاشته چراغ را روشن میکند. همهچیز توی روشنایی گم میشود. پودرمیشود.
بریده روزنامه روی دیوار بهم دهن کجی میکند.
دختری درمیان بهت بینندگان دریک روز طوفانی وسط دریا رفت .دوستان وی ادعا دارند که او هیچ مشکلی نداشته وخودش اذعان داشته که سرنوشت خودش بوده است ….
اگه ادم مثل خالد ماری جوانا بکشد چی میشه.
فرهاد همهچیز را پخش و پلا میکند. اخر سر سوئیچ را جلوی آینه برمیدارد.
ننه حسن و سیما زیرلب چیزی میخوانند. من میروم سمت پنجره میبندمش. شاید این دفعه ازدربیاد داخل