ادبیات، فلسفه، سیاست

اعظم رادپور

پری دریایی

روی تخت افتاده بودم؛ دست‌هام مثل مرده‌ها ازطرفین آویزان بود. ساعت یک ربع به پنج بود مثل شرطی‌ها منتظربوی ماری جوانای خالد بودم که زیردیواردود می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم یک کپه دود آمد داخل. ننه حسن هن‌هن کنان روی اولین پله نشست وگفت: خدا ذلیلت کند که ای نجاست هارا این‌جا دود می‌کنی. خالد ملنگانه می‌گوید: «توازکجا می‌دونی چیه که می‌دونی نجسه ننه نکنه توهم آره ناقلا» ننه جواب می‌دهد: «خاک عالم توسرت!»  می‌دونم که نازنین دارد ژورنال‌هایش را ورق می‌زند. پایش را روی پای دیگه انداخته مثل یک مادموزل خیلی نجیب طرح‌ها را زیر و رو می‌کند به محبوبه نگاه می‌کند. هیکل چاقش رامی‌غلتاند ومی‌گوید: «نه بابا چیزی هم نیس می‌دونی این لباس‌هایی که خدا تومن پولش هست تو فرنگ تو تایلند آدم‌های بدبخت بی‌چاره می‌دوزند.» نازنین جواب می‌ده: «چی بگم می‌دونی این ندای خرچسونه این قدردنبال استاد دوید که سرش را شیره مالید.» محبوبه فین می‌کند و متر توی دهانش می‌گذارد و می‌گوید: «بچرخ آهان خدایی عینهو این یارو چیه عین همونی.» نازنین می‌گه: «کدوم یارو؟» محبوبه با صدای خفه‌ای می‌گه: «همون عروسکه که زنای آمریکایی خودشونو اون شکلی می‌کنن.» نازنین باعشوه می‌گه: «وای «باربی» می‌گی؟» محبوبه با صدایی خفه‌تراز قبل گفت: «ها همون!»