بانو روی تخت خوابیده بود، خشک خشک شده بود حتی چشمانش دیگر در دریای اشک غوطهور نبود لبانش از خشکی به زور تکان میخورد زمستانهای زیادی دیده بود ولی میدانست شاید این آخری را دیگر نبیند. دمای هوا در گرگ و میش تابستان و بهار بود؛ با تمام توان فریاد کشید: «آقا سید آب بده».
آقا سید دیگر توانی برایش باقی نمانده بود و از بانو پر چین و چروکتر بود آنقدر که پوست پیشانیش نمیگذاشت درست ببیند و موهای گوشش نمیگذاشت راحت و ساده بشنود. بزور بلند شد شکل بدنش مثل عصا شده در قسمت پایین ایستاده و مقاوم در قسمت بالا خمی عظیم مانند زه کمان.
کورمال کورمال در گرگ و میش صبحگاهی که بوی شب بو و بهارنارنج فضای خونه را پر کرده بود به سمت یخچال رفت. میدانست که بانو فقط آب یخ میخورد در جا یخی را باز کرد سرمای آن لرزه بر تن فرتوت پیرمرد انداخت از یخدان موجود با شش تکه یخ، دو تکه را درون لیوان انداخت دوباره یخ کرد. یخ در لیوان شیشهای تلقتلق میکرد دستانش میلرزد از کِی؟ یادش نمیآید.
آب با یا یخ در لیوان بیتابی میکرد به این سو و آنسو میرفتند تا از پلهها بالا رفت و به اتاق بانو رسید آب پر جنب و جوش و بی قرار با یخ از لیوان گریخته بودند، نگاهی به بانو کرد، سرخ شد از خجالت از چشمان خشک بانو.
با خودش گفت: «نمیذارم این بار فرار کنی. نفسمو حبس میکنم تنگی نفس کی باشه که نذاره برای بانویم آب یخ ببرم؟!»
دوباره مسیر بین اتاق تا آشپزخانه که راه پلهای شش پله و یک پاگرد از هم جدا میکرد را پیمود و به پایین رسید. بانو با تمام توان صدا میکرد، آقا سید تورا به خدا آب بده خواهش میکنم. آقا سید عزمش را جزم کرد دوباره صدای تلقتلق یخ و لیوان، این بار نفسش را حبس کرد شیر را باز کرد لیوان را لبریز کرد از شدت لرزشش کم شد، ریههای خسته و دردناکش از یک طرف صدای بانو از طرفی دیگر توان آقا سید را کم کرده بود ولی خم به ابرو نیاورد، پلکان اولی را با کمترین حجم آب از دست رفته گذشت پاگرد را چرخید پلکان دومی شروع کرد لرزش اندامش کمکم برگشت، چشمانش از شدت نفس حبس کرده مانند وزغ دمیده بود.
سه چهار پنج انتهای پلکان دومی آب و یخ بین پای پیرمرد و سنگ پله به پاتیناژ تبدیل شد، چشمانش سیاهی رفت و به پایین پرت شد صدای شکستن لیوان توام با برخورد کمر آقا سید به سنگ مثل توپ صدا کرد.
بانو با حالت نگران گفت: «یک لیوان آب آوردی داری خودتو زبون لال میکشی، آقا سید زنده ای؟ آقا سید..؟»
صدایی آمد: «آ. . آ. . آره زِزِزِندم بابابانو.»
حالا دیگر نفسش درست بالا نمیآمد چند لکه خون با دو سه سرفه پیاپی بر رو دستانش ظاهر شد، به سمت آشپزخانه رفت یخدان را برداشت داشت از سرما و خستگی میلرزید، لیوان را آب کرد آب را سرکشید خون تو دهانش را قرقره کرد سپس همه آب را خالی کرد یک لحظه ایستاد و گونهاش را خاراند. صدای بانو و دو تکه یخ، جرقهای در ذهنش خورد و لبخندی به پهنای صورت روی لبانش ظاهر شد.
بانو در اتاق نور کم فروغ ولی آرامش بخش خورشید را بر روی تن ناسورش حس میکرد چمانش نمیسوخت در گلو و دهانش خشکی بیپایانی را حس میکرد خیره به پلهها منتظر آخرین لیوان آب یخش بود فقط همین آرزو را داشت که دوباره آقا سید برایش یک لیوان پر آب یخ بیاورد. خیلی سال بود با سید داوود زندگی میکرد ولی یک بارم اسم کوچکش را صدا نکرده بود. احساس میکرد نفس از دستان و پاهایش جمع شده و همگی در سینهاش انباشته شده حس میکرد چیزی از زیر تخت تمام بدنش را مانند مکش به زیر تخت میکشد، خشکی و تیرگی صورتش را فرا گرفته بود، هر چه زمان جلوتر می رفت میلش به آب یخ کم و کمتر میشود، حال فقط آقا سید را میخواست.
ناگهان دستی لرزان را از نیمهی در دید گردنش آنقدر خشک بود که نمیتوانست رو برگرداند تا آقا سید را ببیند فقط می خواست چشمان آقا سید را دوباره ببیند بانو نمیتوانست کتمان کند که از خشکی بدن به مانند پوست پرتقالی بر روی بخاری نفتی شده است. آقا سید رسید دم در لیوان در دستش ، آنقدر چشمان بانو سو نداشت تا داخل لیوان را ببیند.
گفت: «آقا سید خوب شد آمدی از تشنگی هلاکم»
آقا سید ساکت ماند چیزی نگفت کلا کم حرف بود؛ لیوان را بر روی میز بغل بانو گذاشت آب داخلش نبود! به جای آب دندانهای مصنوعی اقا سید در آن بود. دو لوپ آقا سید باد کرده بود حالت عجیبی داشت انگار زنبور نیشش زده باشند یا با مشت بر صورتش کوبیده باشند. بانو متحیر و سرگشته بود صدای نفسهای سنگین سید از دماغش شنیده میشد. به چشمان بانو خیره شد لبانش را بر روی لبان بی جان بانو گذاشت آرامآرام جرعهجرعه آب را به دهان بانو هول داد. لرزه بر تمام اندام بانو افتاد نفسش برگشت دیگر خشک نبود نوری تازه به رخسارهاش برگشت. چشمانش از اشک خیس شد وقتی آب تمام شد آقا سید با دو یخ در گوشهی لبانش که در لپش نگه داشته بود گفت : «ب. . ب. . . ببخشید طول کشید تهمینه!»
بانو گفت: «سد داوود!»