در کوت عباس کسی بیاد نداشت، اما عبدالله، ماهیگیر ده، در یک شب مهتابی با تور یک عِبیدالمای از رودخانه گرفته بود. کوت عباس هم مثل تمام روستاهای حاشیه ی رودخانه های جنوبی، از یکطرف با شط و از طرف دیگر با هلالی از مزارع گندم ، تاکستان ها و نخلستانها محاصره شده بود.
آنجا هم خورشید صبح از مشرق طلوع میکرد و شب هنگام، مهتاب میآمد تا با نوری نقره ای کوچه پسکوچه های ده را روشن کند. ولی از وقتی که سر و کلهی دکلهای نفت و مشعلهای گازی در اطراف دهکده پیدا شده بود، دیگر کسی به آمدن و نیامدن مهتاب اهمیتی نمیداد.
کم کم پای دوچرخه و موتور گازی و ماشین به ده باز شد. جوانها دنبال رادیوی یک موج رفتند و خبر آمدن شرکت نفت تعداد جوانها را در ده تُنُک کرد. پیرمردها و پیرزنها هم که مردند و قصه ها و مَتَلهایشان در سینهی قبرستان خاک شد.
دست آخر نرمهای از خاک فراموشی روی ده نشست و هیچکس یادش نمیآمد که زمانی در زیر همین آسمان در روستایی محاصره شده بین شط و نخلستان آدمی زندگی میکرده که در یک شب مهتابی با تور ماهیگیری از رودخانه یک عبید المای- یک غلام آبی – گرفته بود.
آن سالها مثل امروز نبود که مردم بیاعتقاد شده باشند. به محض این که خبر در ده پیچید، مادرها از ترس بچههایشان را داخل خانه کشیدند و درها را بستند. مشغلامحسین موذن مسجد، در راه خانه سه بار پایش پیچ خورد، اسب کلحسین به کرهاش شیر نداد و مردهای ده مثل سگهایی که از چیزی شوم ترسیده باشند در میدان ده، کنار بساط سلمانی اوستا حسن دلاک، کیپ تا کیپ روی زمین خاکی نشسته بودند و پچ پچ میکردند.
اسماعیل قهوهچی استکان چایی دارچین را بدست مشتری که روی صندلی سلمانی نشسته بود، داد و حسن دلاک با ماشین نمره یک سلمانی شروع به تراشیدن سرش کرد. «باهس بش بگیم ولش کنه، وَی نه ای دفعه هممون بدبخت میشیم.»
«ها، هنو هیشکی اون دفعهی پیش یادش نرفته. تو خو خوب یادته حسن! هرچی فُگُری بود اومد سر وقتمون.»
حسن دلاک کمی سر مشتری را این طرف و آن طرف کرد و رو به مردها گفت : «ها، خوب یادُمه. اولاش خوب بود. خَلَف با دمش گردو میشکست ، اما به یه ماه نکشید، زنش یک دفعه مریض شد و مرد. بعدشم نحسی پشت نحسی.»
«از اون به بعد هم انگار تخم ماهیانه ملخ خورده باشه، هی برو تو شط، هی دسِ خالی بیو. تا آخرش هم از شرکت اومدن بَلَمِشه بخاطر قسطاش ضَفط کردن.»
مشتری جوان سرش را چرخاند و گفت :«کدوم خلف نه میگین؟»
سلمانی سرش را برگرداند و گفت :«همی خلف کَلو! تونم سرته صاف بگیر، خو.»
مرد آینهداری که جلوی مشتری به دیوار تکیه داده بود، یکباره از روی خاک جستی زد، آینه را کناری انداخت و با نیش باز صورتش را نزدیک مشتری سلمانی برد. «مونه میگه ، مونه ، خلف کَلو.» و بعد با صدای بلند از ته دل خندید.
فردای آن روز عبدالله شکارش را با خود آورد تا اهل محل خوب زیارتش بکنند. تن و بدن عبیدالمای سیاه بود و لندوک، با چشمهایی سفید و وغزده، لبهایی کلفت و دندانهایی زرد .شاید اگر بچهی آدمیزاد بود، میشد گفت که ده، دوازده سالی دارد. اما سن و سال غلام آبی که با این چیزها معلوم نمیشود.
عبدالله به مردهای ده گفت : «بی آزاره. زبون ما هم حالیش نی، اسمشه گذاشتُم عِبِید.»
تا مدتی عبید با ریسمانی به گردن جلو در خانهی عبدالله بسته بود. شب به شب هر چه آب که در حبانه باقی بود به سرش میریختند تا پوست سیاهش خشک نشود. یک قرص نان و یک تکه ماهی هم جلویش میانداختند. اوایل نمیخورد، اما کم کم زور گرسنگی فشارش زیاد شد و شروع به خوردن کرد. در طول روز هیچ حرفی نمیزد، اما غروب که نزدیک میشد شروع به نالیدن میکرد.
بعضی میگفتند آواز میخواند؛ اگر هم آواز بود به زبانی میخواند که کسی چیزی از آن نمیفهمید. حاجی عدنان، بابازار خورموج را آوردند تا نگاهش کند. خوب بالا و پایینش کرد. توی گوشها و لای پرههای بینیاش فوت کرد. به آوازش هم گوش داد. آخر سر گفت: «از زار داشتنش که مطمنوم، داره، اما زارش مال ای حوالی نیس. زبون مانه نمیفهمه، از مو فرمون نمیبره. ببرینش مقبرهی سید ببندینش، شاید خودش رحمش بیاد، شفاش بده.»
چند روزی به درخت سنجد مرقد سید بسته بود، اما آخر مجبور شدند رهایش کنند. همان وقتها بود که نرگس زن عبدالله که تازه پا به ماه شده بود، ناغافلی دردش گرفت و همانشب سر زا رفت. تا یک ماه بعد هرکس که گذرش به راه قبرستان میافتاد، میدید که عبدالله از جلو و عبید با طنابی در گردن از پس، بین قبرها سرگردانند.
بعد هم که آب زیادی آمد، مزارع گندم را با خود شست و برد و قبرستان و خانههای در گودی مانده را آب گرفت. صید کم شده بود. ماهیها کوچ کرده بودند. ماه بعد بود که از شرکت برای ضبط بَلَم آمدند. عبدالله هیچ ممانعتی نکرد. همانطور بی حرکت، آنقدر کنار عبید نشسته بود تا بلم را سوار ماشین کردند و بردند.
گاومیشها از ترس سیلاب بطرف رودخانه نمیرفتند. تعداد گاو و گوسفندها ده هر روز کمتر میشد و روزی نبود که خبر مرگ و میری حیوان کسی نرسد. بالاخره، مردهای ده دستهجمعی پیش عبدالله رفتند تا او را قانع کنند که غلام آبی را از آنجا دور کند.
عبید را با بلم به وسط رودخانه بردند و در آب سرنگونش کردند. غلام آبی سرش را از آب بیرون آورد و با چشمهایی سرخ شده نگاهی به آنها کرد. بعد یکباره بطرف عمق آب رودخانه غوص زد و ناپدید شد.
تا بعد از ظهر زنها دایره و کل میزدند. مردها در میدان ده جمع شده بودند و برای محصول سال آینده نقشه میکشیدند. دختران دم بخت دوباره سینههایشان تیر میکشید و پسران جوان با هم کشتی میگرفتند.
دم غروب، وقتی که سر شاخههای نخلستان و آب شط زیر آخرین نفسهای آفتاب سرخ شده بود، صدای جیغ آسیه را شنیدند و بعد عبدالله را دیدند که طنابی به گردن عبید انداخته و به سمت میدان میآمد. غلام آبی، خیس و خسته، پاهایش را روی زمین میکشید. همه ماتشان برده بود. عبدالله روی زمین ولو شد و چیزهای نامربوط میگفت. عبید هم وسط میدان روی کندهای نشست و زانوهایش را بغل گرفت. چشمهایش خیس اشک بود. بعد کف دستهایش را به زمین زد، سرش را به طرف رودخانه برگرداند و غمگین ترین نالهای را مردم ده از او شنیده بودند، سرداد.
عبدالله بریده بریده گفت: «نزدیک غروب نشسته بودم لب شط که آب آوردش. غلام آبیها با اون کلههی سیاشون وسط رودخونه بودن. عبید که افتاد رو ماسه ها، اونام بی سر و صدا رفتن.»
توی ده پیچید که شط غلام آبی را پس داده. حسن دلاک میگفت: «چیز غریبی نیس. میدونی، چن وقته پیش ماس. حتما بو آدمیزاد گرفته، قبولش نکردن. گربه ها هم همی جوریَن. باس مثل او یکی سربه نیستش کنیم.»
خلف خندید و گفت :«ها. پیش همو رفیقش، زیر همو نخل حلاوی چالش میکنیم.»
حال عبدالله خراب شده بود، افتاده بود روی زمین، چشمهایش دو دو میزد و کف به دهان میآورد. حسن دلاک در حالیکه با چاقو دورش را خط میکشید، آرام ، گویی برای خودش، میگفت: «چقد بهت گفتُم ردش کن بره، آخر و عاقبت نداره. گوش نکردی که نکردی.»
عبیـد با ترس به عبدالله نگاه میکرد که کف از دهانش میریخت و بدنش بالا و پایین میپرید.