ترجمه محبوبه شاکری
خیلی زجرآوره. برای همین زدمش. و حالا چه کار کنم؟ شاید از مدرسه اخراجم نکرده باشن. حالا شاید این طورها هم نباشه. شاید نباشه. البته که هست. هست. حتما اخراجم کردن. حالا چه کار کنم؟
فکر کنم همه چیز وقتی شروع شد که یک آن هم خیلی خجالت کشیدم و هم عصبانی شدم. میترسم برسم خونه. میخوام به مادر چی بگم. و بعد وقتی پدر از مزرعه برمیگرده، حتما شلاقم میزنه. هم اعصاب خوردکُنه هم باعث خجالت. این مدرسه های شمال همیشه همین طوره. همه فقط سر تا پات رو ورانداز میکنن. و بعد دستت میاندازن. و معلم با اون چوب بستنیش توی سرت دنبال شپش میگرده. خجالتآوره. بعدش هم که دماغشون رو برات بالا میگیرن.
به نظرم بهتره آدم همینجا تو مزرعه بمونه. همینجا. توی سکوت این تپه. با مرغدونیهاش. یا اونجا تو مزارع. حداقل اونجا آزادتری، راحتتری.
- یالا پسر، تقریبا رسیدیم.
- باهام میای پیش مدیر دیگه؟
– البته که نه. نگو که هنوز نمیتونی انگلیسی حرف بزنی. ببین ورودی اونجاست. نمیدونستی کجا بری فقط بپرس. خجالت نکش. از یه نفر بپرس. نترس.
– چرا نمیتونی با من بیای اون تو؟
– بهم نگو که ترسیدی. ببین فکر کنم ورودی اونجا باشه. اینجا…یه نفر داره میاد. حالا …درست رفتار کن. میشنوی؟
– اما … چرا تو کمکم نمیکنی؟
– تو از پسش برمیای. نترس. همیشه همینطوره. میبرنت پیش یه پرستار و اون اولین کاری که میکنه اینه که تو تنت دنبال شپش بگرده. و تقصیر اون خانمها هم هست. یکشنبهها جلوی مرغدونیها مینشینند و از سر هم شپش درمیارن. و خارجیها که با ماشینهاشون رد میشوند نگاهشون میکنن و با دست نشونشون میدهند. پدر راست میگه که مثل میمونهای باغ وحشنان. اما همهاش که همین نیست.
– مادر باورت نمیشه. بُردنم از اتاق بیرون. تازه رفته بودم اون تو. و بعد بُردنم یه اتاقی که یه پرستارِ سرتاپا سفیدپوش اونجا بود. بعد وادارم کردن لباسهام رو دربیارم. و حتی پشتم رو هم وارسی کردن. اما بیشتر از همه سَرَم طول کشید. شسته بودمش.. مگه نه؟ خوب، پرستار یه ظرف آورد که یه چیزی شبیه وازلین توش بود. بوش شبیه مادهی کرمکُش بود. هنوز هم بو میدم؟ بعد اون را مالید به همه جای سَرَم. میخارید. بعد شروع کرد با مداد موهام رو دسته دسته کرد. یه کم بعد ولم کردن برم. اما خیلی خجالت کشیدم. آخه مجبور شدم شلوارم هم دربیارم. حتی لباس زیرم. جلوی پرستار.
حالا بهشون چی بگم؟ که از مدرسه بیرونم انداختن؟ اما همهاش که تقصیر من نبود. از همون اول از اون خارجی خوشم نیومد. این یه نفر مثل بقیه بهم نخندید. فقط خیره شده و وقتی گوشهای جدا از بقیه نشوندنم، همین طور به نگاه کردن ادامه داد. بعد انگشتش رو نشونم داد.
عصبانی بودم اما بیشتر خجالت میکشیدم. چون جدا از بقیه نشسته بودم و بقیه بهتر از من میتونستن ببینن. بعد نوبتِ خوندنِ من که شد، نتونستم. صدای خودم رو میتونستم بشنوم. میتونستم بشنوم که هیچ کلمهای از دهانم بیرون نمیاد.
این گورستان اصلا ترسناک نیست. توی راهِ مدرسه به خونه بیشتر از همه دوستش دارم. سبزی اش…. و سکوت و آرامشش. مسیرهاش همه سنگفرشاند. شبیه اون زمینهاست که توش گلف بازی میکنن. امروز وقتش رو ندارم بدوم بالای تپه و تا پایین غلت بخورم. یا روی علف ها دراز بکشم و سعی کنم همه صداها رو بشنوم.
آخرین بار ۲۶ تایی شمردم. اگه عجله کنم شاید بتونم با مکزیکی مهاجر برم محل دفع زبالهها. این دفعه میخواد از روزهایی حرف بزنه که خورشید خیلی داغ نیست. حواستون رو جمع کنید بچهها. فقط مراقب باشید پاتون را جایی نگذارید که زیرش آتیش داره میسوزه. هر جا دیدید دود بلند میشه، زیرش زغاله. میدونم که چی میگم.
یه بار بدجوری سوختم و هنوزم جای زخمش هست. نگاه کنید! هرکدوم یه چوبِ بلند بردارید و فقط آشغالها رو سریع زیر و رو کنید. اگه نگهبان زبالهدونی اومد ببینه داریم چه کار میکنیم، بگید اومدیم یه چیزی بندازیم دور. مرد مهربونیه. اما خوب، دوست داره اون کتاب کوچیکها که عکسهای بد داره و گاهی مردم دور میاندازن رو نگه داره…
درست وسطِ پل گیرش انداختم و نمیتونست حاشا کنه…میگم اجازه گرفتید با من بیاید؟ …یادتون باشه هیچچیزی رو نخورید مگه اینکه قبلش شسته باشیدش…. اما اگر بدون اجازه باهاش برم بیشتر هم شلاق میخورم. میخوام بهشون چی بگم. شاید اخراجم نکردن. البته که کردن….شاید هم نه….بله کردن. میخوام بهشون چی بگم. اما همهاش تقصیر من نبود. نتونستم بیشتر طاقت بیارم. تو دستشویی که وایستاده بودم اون شروع کرد سر به سرم گذاشت.
– هی مهاجرمکزیکی! من از مکزیکیها خوشم نمیاد. آخه دزدی میکنن. میشنوی؟
– بله
اولین دعوام توی مدرسه رو یادم هست. واقعا ترسیدم. چون همه چیز خیلی کُند اتفاق افتاد. هیچ دلیلی نداشت. فقط چندتا از پسرهای بزرگتر که تقریبا سبیلشون دراومده بود و هنوز کلاس دوم بودن شروع کردن ما رو سمت هم هل دادن. انقدر ادامه دادن که دعوامون شد. فکر کنم فقط چون ترسیدیم. یک بلوک تا مدرسه مونده بود.
یادم هست که شروع کردن من رو سمت رامیرو هل دادن و بعد کم کم دست به یقه شدیم و همدیگر رو زدیم. چند تا خانم اومدن و جدامون کردن. از اون روز احساس کردم که گُندهترم. اما قبل از شروعِ دعوا فقط ترس بود و بس. این بار فرق داشت. خبر نداد. فقط یه مشت محکم روی گوشم حس کردم و صدایی شنیدم شبیه وقتهایی که کنار ساحل صدف روی گوشِت میگذاری.
دیگه یادم نیست که چطور یا کِی زدمش. اما میدونم زدم. چون یه نفر به مدیر گفت که تو دستشویی دعوا راه انداختیم. شاید بیرونم نکرده باشن. البته که کردن. و بعد… موندم کی با مدیر تماس گرفت و سرایدار که کاملا ترسیده بود جاروش رو بالا نگه داشته بود تا اگه خواستم فرار کنم، بزنَتَم.
– بچه مکزیکیه دعوا راه انداخته و چند تا از پسرهای ما رو زده.
– …نه، نه ناجور…. اما من چه کار کنم.
– … نه، به نظرم اخراجش کنیم خوشحالتر شن، توی مزرعه بیشتر بهش احتیاج دارن.
– … خوب، فقط امیدوارم پسرهامون پیش والدینشون قضیه رو بزرگ نکنن.
– … بله، فکر کنم حق با شماست
– … میدونم بهم هشدار دادید. میفهمم… میفهمم… اما… بسیار خب…
اما چطور حتی میتونستم فکرِ ترکِ مدرسه رو بکنم. وقتی میدونم تقریبا همه تو خونه میخوان برم مدرسه.
به هرحال، سرایدار همونطور جاروش رو بالا تو هوا نگه داشته بود و آماده بود… بعد فقط گفتن برم. وسطهای راه خونهام. این گورستان واقعا زیباس. اصلا شبیه گورستان تگزاس نیست. اونیکی ترسناکه. اصلا دوستش ندارم. بیشتر از همه از لحظهای میترسم که آخرِ یه مراسم تدفین از اونجا مییایم بیرون، بالا رو نگاه میکنم و حرف روی طاقِ بالای دروازهی ورودی رو میخونم. «فراموشم نکن.»
انگار میتونم صدای تمام مردم وحشتزدهای رو که وقتِ دفن شدن این کلمات رو میگفتن بشنوم و بعد صداشون میمونه تو ذهنم. گاهی حتی اگه وقتِ رد شدن از دروازه، بالا رو هم نگاه نکنم کلمات رو میبینم. اما این یکی نه. این یکی واقعا زیباست. فقط علف نرم و درخت. فکر کنم به خاطر همینه که اینجا وقتی کسی رو دفن میکنن هیچ کس گریه نمیکنه. دوست دارم اینجا بازی کنم. اگر فقط میگذاشتن از نهر کوچکی که از وسطش رد میشه ماهی بگیریم….پُر از ماهیه. اما نه. ماهی گرفتن مجوز میخواد. حتی بهمون نمیفروشن، چون ما بومی نیستیم.
دیگه نمیتونم برم مدرسه. میخوام بهشون چی بگم. بارها بهمون گفتن معلمها والدین دوم ما هستن. و حالا؟ وقتی به تگزاس برگردیم همه میفهمن. مادر و پدر عصبانی میشن و حتی شاید بیشتر از شلاق نصیبم شد. و بعد عمو هم میفهمه و پدربزرگ. شاید حتی فرستادنم به یکی از اون مدرسههای اصلاح و تربیت.
چیزهایی ازشون شنیدم. بد هم که باشی ازت آدمِ خوبی میسازن. خیلی سختگیرن. آدم رو راحت از این رو به اون رو میکنن، عینِ دستکش. اما شاید اخراجم نکردن. البته که کردن. شاید نکردن. میتونم بگم مدرسه میرم و بیام تو این قبرستون بمونم. این طوری بهتره. اما بعدش چی؟ میتونم بگم کارنامهام رو گم کردم. بعد اگه مجبور شم باز همون کلاس بمونم چی؟ بیشتر از همه این آزارم میده که نمیشه همونطور که بابا میخواد اپراتور تلفن بشم. برای این کار باید مدرسه رو تموم کرد.
– زن… پسرم رو صدا کن…. گوش کن.. از پسرخوندَت بپرس بزرگ که شد میخواد چه کاره شه.
– میخوای چه کاره شی؟
– نمیدونم.
– بهش بگو… خجالت نکش. اون پدرخوندَته.
– میخوای چه کاره شی پسر؟
– اپراتور تلفن؟
– جدا؟
– بله… برادر… خیلی مصممه. میدونی… هربار که میپرسیم میگه میخواد اپراتور تلفن بشه. فکر کنم پول خوبی بدن. اون روز به رئیسم گفتم و خندید. فکر نکنم باورش بشه پسرم از پسش برمیاد. اما به خاطر اینه که نمیشناسدش.
از هر کسی که فکر کنی باهوشتره. فقط دعا میکنم خدا کمکش کنه مدرسه رو تموم کنه و بتونه اپراتور شه. فیلم خوبی بود. اپراتور از همه آدمِ مهمتری بود. از اون موقع فهمیدم چرا بابا از من خواسته مدرسه رو که تموم کردم درسش رو بخوانم. اما….شاید اخراجم نکرده باشن. اگر کرده باشن چطور. شاید نه. البته که کردن. بهشون چی بگم. چه کار کنم؟ حالا نمیتونن بپرسن درسم که تموم شد میخوام چه کاره شم. شاید اخراجم نکرده باشن.. شاید کرده باشن… چه کار کنم. آخه هم زجرآوره هم خجالت آور. بهتره همینجا بمونم. نه اما بعد مامان میترسه درست مثل وقتهایی که رعد و برق میشه. باید بهشون بگم. وقتی هم پدرخونده اومد دیدنمون فقط پنهان میکنم. بهش نمیگم. لازم نیست بفهمه.
دیگه هم لازم نیست مثل همیشه وقتی میاد همونطور که بابا میخواد براش یه چیزی رو بخونم. اصلا یه کاری میکنم. هروقت اومد پشت صندوق یا زیر تخت قایم میشم. این طوری بابا و مامان هم خجالت نمیکشن.
اگه واقعا اخراج نشده باشم چی؟ شاید نشدم. نشدم… شدم.
– این همه می ری مدرسه که چی بشه؟
– بابا میگه آمادهمون میکنه. میگه اگه شانسی باشه احتمالا گیر مایی که درس میخونیم میاد.
– البته اگه من جای تو بودم زیاد بهش فکر نمیکردم. فقیرا از اینی که هستن فقیرتر نمیشن. ما از اینی که هستیم بدبختتر نمیشیم. برای همین من نگران نیستم. اونهایی که اون بالاهان باید حواسشون جمع باشه. چیزی برای از دست دادن دارن. آخرِ بدبختیِ اونها میشه اینی که ما الان هستیم. اما برای ما چه فرقی داره؟