به صورت لطیف و مهربانش نگاه میکنم. چین و چروک صورتش را پوشانده، قشنگی لطیفی در چهرهاش دیده میشود. چشمان مشکی بادامی و دهانی کوچک و مهربان. از همه جا و از همه چیز صحبت کردهایم، از زندگی تلخ و سرگذشتش، از این که در زمانهای قدیم چطور دخترها ازدواج میکردند، که حتی خود دختر خبر نداشت شوهرش چه کسی است، پیر یا جوان؟
از خودش پرسیدم: «چطور ازدواج کردی؟»
هاله ای از غم صورتش را گرفت و انگار به پنجاه سال پیش برگشت و با بغضی در گلو آب دهانش را قورت داد، آه بلندی کشید و گفت:
«عزیزم، جانم برات بگه، آن زمانها خانهها شلوغ بود. فامیلها بیشتر با هم زندگی میکردند. بعضی وقتها میدیدی در یک خانه ده، پانزده تا اتاق بود و توی هر اتاقی یک خانواده زندگی میکرد. همه با هم خوب و خوش بودند. مثل حالا نبود که هر کسی برای خودش خانهای داشته باشه. غذا میخوردند، دور هم چای و میوه میخوردند، ظرفها را میشستند. صبح زنها و دخترها توی خانه بودند و مردها بیرون از خانه دنبال کار و کاسبی، شب خسته به خانه میآمدند. خلاصه جانم برات بگه ، یک روز با بچهها توی حیاط عروسکبازی میکردیم، با چادر و ملافه برای خودمان گوشهی حیاط ، خانه درست کرده بودیم. برگهای درختها پول و عروسکها بچههایمان بودند.
من، یتیم بودم. پدرم خیلی زود عمرشو به شما داد. ننه، هم برای من با پارچه عروسک درست کرده بود که من دوست نداشتم.
پسر خالهام روزی که از خانهی ما برای کار کردن به تهران میرفت گفت: «برگشتم برایت عروسک قشنگی میآورم.» من با کوچکترین صدای در حیاط خیال میکردم پسر خاله آمده است. تازه آن روز داشت بازی ما گرم میشد، که در حیاط را زدند و بعد از چند دقیقه یک عده مرد «یااﷲ گویان» آمدند تو. ننه و زنهای دیگه رفتند چادر سر کردند و آمدند تماشا. پنج تا مرد با طبقهایی که روی سر داشتند وسط حیاط ایستاده بودند که رویشان پارچههای رنگارنگ و آئینه و شمعدان بود و لا به لایشان نقل و شیرینی. مردی به آنها گفت:
«طبقها را زمین بگذارید.»
ما بچه ها دورشان جمع شده بودیم و نگاه میکردیم. ننه مرا صدا کرد و گفت:
«بدو برو چادرت را سر کن تو دختر بزرگی هستی و عیبه.»
من که یازده ساله بودم، خوب نمیتوانستم چادر سر کنم، آن را پشت و رو سر کردم . بیرون آمدم. صدای پچپچ همسایهها پیچیده بود و چند نفرشان به ننه تبریک میگفتند. یکی از دخترها که کمی از ما بزرگتر بود با پوزخندی کنارم آمد و گفت:
«معصومه اون مرده که اون طرف حیاط کنار درخت وایساده خواستگارته. ننه تو هم قبول کرده. همه این چیزها رو اون برای تو خریده، خوش به حالت!»
احساس میکردم میلرزم، نمیدانم از خجالت یا از ترس، ولی یواش و دزدکی نگاهش کردم. پیر بود و چشمهای ترسناکی داشت. از او ترسیدم هنوز باورم نمیشد. فکر میکردم شاید دروغ باشد. او پیر پیر بود و پسر خاله جوان، جوان!
از آن روزی که آنها آمدند و رفتند، در خانه ما رفت و آمدی بود که نگو. یکی لباس میدوخت، یکی برنج پاک میکرد، اتاقها را تمیز میکردند، نمیدانی عزیزکم چه غوغایی شده بود و هیچکس از من نمیپرسید شوهر میکنی یا نه؟ مثل حالا که نبود!
یک روز فرستادند لیلا بندانداز آمد و نشست تمام کرک صورتم را کند و ابروهایم را درست کرد. دلم میخواست از دستش درمیرفتم، خیلی درد داشت. صورت منم پر از کرک بود، اشک از چشمانم سرازیر شده و هر چه سفیداب مالیده بود با اشک چشمانم شسته شد. خود به خود صدای آی و وای از خودم درمیآوردم. ننه آمد و در گوشم گفت:
«کم خودتو لوس کن، تو بزرگ شدی آبرومون رفت.»
فردای آن روز مرا به حمام بردند و عصرش لباس عروس تنم کردند که چقدر زیبا بود، با مرواریدهایی درشت که آن زمان بهش میگفتند مروارید اشکی. موهایم را که پر بود و سیاه و بلند تا کمرم، باز گذاشتند و سرمه به چشمانم کشیدند. چادری سفید سرم انداختند. خلاصه خستهات نکنم سر سفره عقد نشستم و با چنگول «بله» را از من گرفتند. بوی هیزم و برنج آبکش همه جا را پر کرده بود. من از داشتن این همه لباس و شیرینی شاد بودم. اصلا باورم نمیشد عروسی من است. فکر میکردم اینهم یک جور بازیست.
طرفهای غروب مرا بردند توی حیاط که دور تا دورش فرش انداخته و پشتی گذاشته بودند. چراغهای رنگی از این طرف حیاط به آن طرف کشیده بودند. با پردهای ضخیم حیاط را به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم کرده بودند.
روی حوض وسط حیاط را با چوب و تخته پوشانده و مطرب آورده بودند و زنی هم با کش و قوس دادن به تنش و ابرو بالا انداختن میرقصید.
من از زیر چادر همه را نگاه میکردم. همه همسایهها و فامیل بودند. همینطور که نگاه میکردم، دیدم خالهام دارد به طرف در حیاط میدود، یک هو پسرخالهام را دیدم با چمدان بزرگی که دستش بود، مات در آستانه در ایستاده بود. دلم میخواست به طرفش بدوم ولی، ولی دیدم نمیشود، من دیگه آن معصومه یک ساعت پیش نبودم. انگار زنجیرسنگینی به پاهایم بسته بودند. بغض گلویم را گرفته بود و تمام شادیها از یادم رفت.
پسرخاله نزدیک آمد و من به او سلام کردم ولی او مثل ابر بهار اشک میریخت و به من نگاه میکرد. صدای افتادن چمدان از دستش و شکستن چیزی در درونش.
انگار از خواب بیدار شدم، اسباب بازی، قوری و سماور، زبانم بند آمده بود. ننه که نمیدانم کی خودش را کنار من رسانده بود به پسرخاله گفت: «عیب نداره اینا که رفتند، (منظورش مهمانها بود)، میام ازت میگیرم به معصومه میدم، زحمت کشیدی!»
پسرخاله و خاله همان موقع رفتند، شام نماندند. دلم گرفته بود. انگار یک چیز سنگینی روی سینهام گذاشته بودند. بغض گلویم را میفشرد و اشک، صورتم را میسوزاند، ولی نمیدانستم چرا؟
آخر شب بود و مهمانها یکییکی میرفتند. من مانده بودم و سیاهی شب و قلب سنگینم. تازه فهمیده بودم، چرا هر وقت پسرخاله را میدیدم قلبم تند میزد و یا بعضی وقتها با لکنت زبان با او حرف میزدم و هول میشدم، چرا روزی که خواست به مسافرت برود، گریهام گرفته بود. او هم تا وقتی که از پیچ کوچه گذشت چندین بار برگشت و مرا نگاه کرد، چرا خاله همیشه میگفت: «تو عروس خودمی!»
با دنیای پر از غصه مرا به اتاقی بردند که آن پیرمرد هم آن جا بود. با لبخندی از جا بلند شد و گفت: «بیا تو، بیا عروس کوچولو!»
از او بدم میآمد و دلم میخواست فرار کنم، از او میترسیدم!
چند روزی گذشت. از خالهام شنیدم که پسرخاله سخت مریض شده و همه ناراحتند. دکتر گفته دیگه کاری از دستش برنمیآید مگر معجزه بشود. اگر نه…
دلم شور میزد، خودم را مقصر میدانستم. دلم میخواست یک بار دیگر ببینمش تا بگویم که من گناهی نداشتهام ولی آن زمان بدون اجازه شوهر نمیتوانستی بیرون بروی، تازه یکبار هم که با خودش به خانه ننه رفته بودیم، عصر که برگشتیم حسابی کتکم زد که: «تو، توی آشپزخانه با پچپچ به ننهات چه میگفتی؟»
صدای پیرزن میلرزید، بغض گلویم را فشار میداد. هیچ نمیگفتم. سیگاری روشن کرد. پک عمیقی بهش زد و در هالهای از دود و با غمی فراوان ادامه داد:
یک روز صبرم سرآمد. دلم میخواست بروم و سری به ننه بزنم. آرام نداشتم تا ظهر کارهایم را انجام دادم و غذا را حاضر کردم. شوهرم آمد. غذا خورد و خوابید و باز به مغازهاش بازگشت. من هم تند تند ظرفها را شستم و حاضر شدم که بروم خانه ننه ولی نمیدانم چه شد که راهم را عوض کردم و سر از خانه خاله درآوردم.
درشان را زدم. انگار یکی داشت به قلب خودم میزد، صدای ضربان تند قلبم را میشنیدم. منیر، دختر خاله از پشت در پرسید: «کیه؟ »
گفتم: «منم، معصومه.»
در را باز کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم، انگار سالها بود همدیگر را ندیده بودیم، از صدای ما بقیه بیرون آمدند. یکی یکی مرا میبوسیدند و خالهام مرا توی سینهاش فشار میداد و گریه میکرد. اشک من همینطور سرازیر شده بود، نمیدانم از شوق یا از غم؟
پرسیدم: «پسر خاله چطوره؟»
منیرگفت: «دیگه خیلی درد میکشه. چند روزیه داریم تریاک توی آب حل میکنیم و توی گلوش میریزیم تا کمتر درد بکشه. وقتی اثر تریاک از بین میره، نالههایی میکنه که دل سنگ براش آب میشه. لرز، این لرز لامصب امان ازش بریده. ده تا لحاف و پتو میاندازیم روش ولی باز سردشه.»
میدانستم در کدام اتاق خوابیده، یواش تا در اتاقش رفتم، دست و پایم میلرزید. آهسته در اتاق را باز کردم، در با نالهای آرام باز شد. او روی تخت کنار اتاق خواب بود. با نوک پا یواش رفتم تو، کنار تختش نشستم، آرام دستش را گرفتم، صورتش روی بالش سفید با آن موهای فرفری سیاه خیلی قشنگ شده بود. دست بردم و یواش روی موهایش کشیدم، سرم را روی دستش گذاشتم شروع کردم به گریه کردن. همه چیز از یادم رفته بود، انگار به هیچکس تعلق نداشتم. توی دلم از بدبختیهایی که در این مدت کشیده بودم، برایش میگفتم. دوست داشتم، همان جا بمیرم. اصلا نمیدانستم چقدر آنجا نشستم و دلم نمیخواست بلند شده و بروم. خبر نداشتم دخترخالهام دارد از لای در نگاه میکند که صدایی مرا به خودم آورد، آرام و لطیف: «ننه، ننه، آه، بوی معصومه میآد.»
تنم لرزید و دستم را از دستش بیرون آوردم. خاله و دخترخالهام با شادی وارد اتاق شدند. پسرخاله خیس عرق شده بود. چشمهای قشنگ و درشتش باز بود، داشت نگاهم میکرد. من هیچی نمیگفتم، انگار خواب میدیدم. خاله و دخترخاله مرا میبوسیدند و میگفتند: تو قدمت خیر بود، دکتر گفته بود مگر معجزه بشه که لرزش از بین بره، عرق بکنه تا خوب بشه. معصومه تو میرزا را به ما برگرداندی!
با همه خداحافظی کردم ولی دلم نمیخواست از آنها جدا شوم، یک بار دیگر برگشتم، به پسرخاله نگاه کردم او مرا نگاه میکرد، حرف نمیزد ولی یک دنیا حرف در چشمهایش بود.از آن روز به بعد دیگر خانه آنها نرفتم. چون آن چشمها تا آخر عمر همراه من بود. هر وقت دلم تنگ میشد، یاد چشمهایش میافتادم و گریه میکردم به جوانی از دست رفتهام.
هی عزیزکم، سال به سال گذشت و من شده بودم صاحب چهارتا بچه. دیگر سنی از من گذشته بود و اجازه داشتم خانه ننه بروم. ننه به من گفته بود که او زن نگرفته است و توی راسته بازار مغازه خیاطی دارد. چند بار خواستم از آن جا بگذرم و ببینمش ولی میترسیدم. شاید هم نمیترسیدم، نمیدانم چه بود! ولی یک روز، دیگر صبرم تمام شد، با چادر سر و صورتم را خوب گرفتم که قیافهام معلوم نباشد، رفتم مغازهاش را پیدا کردم. پشت چرخ خیاطی نشسته بود و سرش پایین. موهای سرش سفید شده بود. همانطور که داشتم از پشت شیشه نگاهش میکردم سرش را بلند کرد. چند دقیقهای دوتایی به هم نگاه کردیم. من میدانستم او چه کسی است. از پشت چرخ خیاطی بلند شد و آمد جلوی در. من هم تا دیدم او بلند شد، تند از جلو در مغازه رد شدم. پاهام به زور راه میرفت.
سر زانوهایم بیحس شده بود. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. ولی او آرام، خیلی آرام و با صدایی که میلرزید گفت: «معصومه، معصومه!»
سیگار دیگری از توی کیفش درآورد و روشن کرد. با قلبی سنگین و خستگی که وجودش را گرفته بود گفت: «این بود سرگذشت من عزیزکم. خدا نصیب گرگ بیابان نکند! این شده بود دلگرمی من. هر ماه یک بار از جلوی مغازه او میگذشتم و او را میدیدم. نه به کسی گفتم و نه کسی چیزی شنید نه او دانست. ولی قلبم تا حالا گرفته و غمگین است. پشتم از غم و غصه سنگینی نگاه او تا شده است. حالا هم برایت چه بگویم. بعد از این همه سال از کسانم زیاد مردند. ننه مرد، دخترخاله مرد، ولی مرگ میرزا برایم قابل قبول نیست. وقتی قبرستان میروم، اولین کسی که صدام میکند، میرزاست. چرا من را تنها گذاشت، نمیدانم، شاید عمداً رفت تا من هم معنی تنهایی را بفهمم، که تنهایی یعنی چه! هنوز که هنوزه، وقتی کسی را از پشت سر میبینم که شکل اوست، تا جلو نروم و قیافهاش را نبینم خیالم راحت نمیشود. میگویند: کسانی که همدیگر را دوست دارند اگر در این دنیا به هم نرسند در دنیای دیگر با هم خواهند بود!»
سکوت ، سکوتی عمیق بین ما مینشیند.
من قادر به سخن گفتن نیستم. گلویم خشک شده است و نمیدانم چه باید بگویم، کلمهای یا جملهای برای دلداری دادن به او پیدا نمیکنم. از خودم ناراحتم که از او خواسته بودم که سرگذشتش را برایم تعریف کند. و حالا نمیتوانم برای او کاری بکنم. صورتش را میبوسم و از او معذرت میخواهم که ناراحتش کردم ولی او با لبخند میگوید:
«ناراحت نشدم، خوشحالم بالاخره قبل از مردنم این را برای کسی تعریف کردم، قلبم سبک شد. برای این که جوانهای این زمان بفهمند عشق هم اگر بود، عشق قدیمیها بود، نه مثل حالا!»
.
[پایان]