پَس هَر که جَسَدِ مَن را خورَد و خونِ مَرا نوشَد، دَر مَن می مانَد و مَن دَر او.
انجیل یوحنا: باب ششم
.
اتوبوس خداییش خوب است، همه جورهاش. اگر جا گیرت بیاید، آن بالا مالاها، پا روی پا بیندازی و تـَـکات را بدهی و به تماشایِ همهمهی کندووارِ مردم بشینی. داخل یا بیرون، فرقی نمیکند. بیرونیها با عجله راه میروند و به بقیه تنه میزنند و ادایِ آدمهایِ مهم را درمیآورند و کیف میکنند. داخلیها، همین اتوبوسیها؛ به ساعتهاشان نگاه میکنند و آخ و اوخ؛ که دیرمان شده!
رنگِ خیره کنندهی میوه فروشیها… لوازم آرایشیهایِ لوکس… شیرینی فروشیها… برقِ چشم درآرِ جواهریها، فروشگاههایِ بزرگِ لباسِ شب… نامزدی، عقد و عروسی، شبِ هفت و ختنه سوران. رختهایِ قیمتیِ ببین و بسوز… حریرهایِ چین چینیِ پدرومادردار با رنگ کالباسی و پوستِ پیازی منجق دوزی شده مناسبِ کون و کپلهایِ دخترانه ی بی چربی، بی اضافه، مختصر و مفید!
شورِ بی انتهایِ دست فروشها… دست و پا زدنشان را؛ انگار دارند توی آب میرقصند و آوازی بی صدا میخوانند.
زنهایِ باکلاسِ دست کج، عینِ گهِ غلتان هرچی سرِ راهشان باشد میچسبانند. دخلاش را آوردهاند. بی بروبرگرد! یکیشان خم میشود و از آن زیرمیرها از زیرِ پایِ زنِ چاقی یک کرست کش میرود. قرمزش را برمیدارد. ازانگلیسیِ یقهی مانتوش میچپاندش لای پستانهاش. به پسرِکوچیکهی هول که دست و پاش را گم کرده برای دادنِ بقیهی پول به مشتری نگاهی میاندازد. عجب ناکسی! به قیافهاش نمیآید که با شیطان از یک پستان شیر خورده باشد؛ صورتش برق میزند، شفاف، مثلِ چینی. چینیِ چربِ روغن زیتون خورده. لبهاش را به هم میمالد و روژِ اناریش حجم میگیرد، رژه میرود، مانور میدهد، مثلِ گُل قرمزهایِ بشقابِ ایرانی. رحم نمیکند دلش از زردش هم میخواهد. از همان زردِ قناریای که برقِ پولک دوزیهاش غوغا میکند.
چنگ میاندازد…
⧠
اتوبوس میتازد. باید امشب تو بغلِ شوهرش آن زرده را بپوشد. فکرش را خواندم. محال است از دستم در برود. پیشگوییهام همیشه مایهی تعجبِ خاله زنکها میشود. چنین آدمی هستم. تا همین جاش هم ترافیک زیادی معطلمان کرده.
بله… اتوبوس خداییش خوب است، همه جورهاش، اگر جا گیرت بیاید، آن بالا مالاها، پا روی پا بیندازی و تـَـکات را بدهی و به تماشایِ همهمهی کندووارِ این مردم بشینی. داخل یا بیرون، فرقی نمیکند، عالیست! معرکهی باورنکردنی. نگاه کردنِ بعضی زنها که از زیرِ زدنِ کارتِ بلیط در میروند و ذوق مرگ میشوند، لپهاشان گل میاندازد، لب میگزند. نمایشِ حسرت برانگیزی که از دستش بدهی باختهای. تنها بویِ چُسِ زنهاست که آزارت میدهد، آن هم بفهمی نفهمی، که طبیعی است، خرده نمیگیرم. فقط تا زمانی قهرمانانه از خودگذشتگی به خرج میدهم که بگذارند پنجره را باز کنم، همین؛ فقط یک دَرزِ کوچک که هوای تازه تو بزند. نمیگذارند، نمی گذارد پیریِ ابلیس! افعیها تا گیره را بگیرم و عقب بکشم نالهشان درمیآید که؛ پهلوم را باد میزند، سرم را سرما میخورد، سینوزیتهام آه آه سینوزیتهام، ببند ببند، خانم آی خانم با توام، رماتیسمم گُل میکند الان! خانم، خانم جان؛ بزن به جلویی بگو پنجره را ببندد.
ـ عفریته چس چس نکن تا پنجره رو ببندم. بوی گوزت تمام اتوبوس رو ورداشته…
با یک هـیعــیِ جادوگرانه عقب میکشد. مثل اژدها سر تکان میدهد. چشم میگرداند. بغض میکند. قش میزند. میلرزد. تمام بدنش، سرتاسر. بعید میبینم اگر دست و پاش از این رعشهی چند ریشتری جان سالم به در ببرد و هر تکهاش به گوشهای پرتاب نشود و خون شتک نزند به سقف و صندلی و میلهها. مثل چی افتاده به خُرخُر. نفسش بند آمده. زنها زیر بغلش را میگیرند. شانههاش را میمالند. همین حالاست که سکته را بزند و یک وری شود. خندهام میگیرد. توی اتوبوس زنها قشقرق به پا کردهاند و زیرمژهای وراندازم میکنند. دخترها میخندند. پیرزنهایی که متوجه ماجرا نشده اند با ولع از پشت سریها پرس و جو میکنند تا چه به چه داستان دستشان بیاید، بی کم و کاست. راننده مثل غاز گردن میکشد تا از آیینه چیزکی ببیند. کور خوانده، جمعیت بیشتر از این حرف هاست.
راننده تنها مردِ جمعِمان است! جان جانکم، طفلکم…
⧠⧠
لبخند میزنم. باد وحشیانه تو میزند. زنها اعتراض میکنند. سردشان است. شالها را به رو میکشند. جرئت ندارند اظهار نظر کنند. حالیشان میکنم، بگذار دهن باز کنند. جندههای تیتیش. بوی چس خوب است اما بوی باران نه؟ هرچی بگویند انگار نه انگار. تو دلم میخوانم: خانم جون؛ چه به من بگی، چه به در بگی، چه به خر بگی… برایت تره هم خرد نمیکنم!
اتوبوس میایستد، از لایِ برچسبِ سمجِ تک ماکارون که اتوبوس را تاریک کرده میبینم که رسیدهام. بی هوا یادِ کُسم میافتم؛ فکر کنم این آخرین قطره است که میآید، رودههام صدا میدهند؛ قُــــر… قُر… حجمِ دلام میلرزد، بد جور هم. یادِ دخترِ مهوش میافتم، وقتی که روی دلم نشسته بود و یک هو گفت که چرا ورزش نمیکنی خاله؟ گفتم ورزش کنم که چی بشه؟
ـ که دلت بره تو.
ـ من تو دلم یه چیزایی دارم که اگه آبش کنم بد میشه.
ـ چی چی؟
ـ ژله.
ـ میشه یه کم ژله بخورم خاله؟
ـ اوم، چاقو رو بیار، پاره کن دلم رو و از توش یه کاسه درآر.
ـ میترسم آخه خاله.
ـ آدمای ترسو هیچ وقتِ هیچ وقت ژله گیرشون نمیاد.
ـ خب چه شکلی درش رو میبندی؟
ـ نمیبندم.
ـ پس چی؟
ـ اگه دوس داشتی میتونی بری توش و اونجا تو ژله غرق شی… مگه همین رو نمیخوای؟
ـ چرا… اما دلم واسه مامان مهوشم تنگ میشه خاله…
ـ خب برو تو دلِ مامان ت
ـ تو دلِ اونم ژله س؟
ـ اهوم مگه ندیدی به دلش که دس میزنی تکونِ نرم میخوره؟ دل آیِ نرم توهمه شون ژلهس.
یک نفسِ عمیق میکشم، برقِ چشمهایِ درشتِ دخترِ مهوش را به یاد میآورم در چاقویی که از اتاقام برداشت و زیرِ دامنِ سه سالگیاش پنهان کرد.
یک چیز از آن بالا سُر میخورد پایین، لبهها را داغ میکند، شورتم خیس میشود، حالا حتماً دامنِ آبیام سردرگم شده از این سرخیِ ناگهانی. میخواهم پیاده شوم، کارت میزنم. زنها از شرم و احترام عذرخواهانه سر پایین میاندازند. هنوز دارند آن زنک را باد میزنند. میگویم یکی از شما عجوزکها، خریدهام را بیارید پایین! دست دست میکنند، داد میزنم زودتر کرمِ گهها! به تکاپوافتادهاند، میروند و میآیند سکندری میخورند از هم پیشی میگیرند با هم بحثشان میشود سرِ اینکه کدامشان چه چیز را پایین پلهها بگذارد. کیسهها را از دستِ هم میکشند. به هم سقلمه میزنند گیس میکنند لب گاز میگیرند و به هم دندان نشان میدهند که برات دارم!
راننده رئیس بازیاش گل میکند، گازش را میگیرد. چنان میتازد که همه آروغشان در میآید. چنان آروغهایی میزنند که شیشهها ترک برمیدارد. اهمیتی نمیدهم، تکیه میدهم، اتوبوس را دوست دارم؛ همه جورهاش را، حالا میخواهد از خانهمان هم رد بشود که بشود!
⧠⧠⧠
لختهی غلیظِ خون کارش تمامی ندارد، راه گرفته بینِ رانهام، کاش نوار بهداشتی گذاشته بودم… امروز روزِ سومِ قاعده گیم است بی عقلی به خرج دادم که نوار نگذاشتم، حماقتِ بی پیر! کاش حداقل یک دستمال کاغذی میچپاندم تو نون خامهایم…
داد میزنم، آنقدر حق به جانب که گلوم میسوزد؛ اُستاچسکها هیچ کدامتان نوار بهداشتی ندارید؟ زنها رنگ برمیگردانند ارغوانی میشوند، کبود میشوند دارند بالا میآرند افتادهاند به تته پته… چی؟ چی گفت؟ یواش زمزمه میکنند، میترسند صداشان را بالا بیارند. داره چی میگه؟ نوار بهداشتی؟ وز وزِ زنبوروارشان سرم را گیج میاندازند. دارند زمزمه میکنند، کیفهاشان را میگردند. مانتوم را پس میزنم، دست میکشم لای رانها، از زیر دامن، قبلاً هم توی کوچه خودمان همین کار را کردهام، منتها مایع بود، داغ هم بود، اما خون نبود…
دستِ سرخام را بالا میگیرم. تویِ هوا میچرخانمش. بویِ خون لولِ دماغها را حساس میکند. آه آه عجب تابلویی ساختهام، همه چیز کند میشود. زمان میایستد. همه چیز رنگ میبازد، سیاه میشود. دستم، دستم آتش گرفته. نگاهشان میکنم. بغضام میگیرد. قرمزی خون جان گرفته؛ تشدید شده، زنها به زمین میافتند. معجزهی ناباورانه! سینه خیز عقب عقب میروند و با حیرت به دستام نگاه میکنند به زنهای دیگرِ سیاه سفید شده… زنهای بی رنگ… خودشان را تو شیشهی اتوبوس میبینند دست میکشند به صورتشان، یکی شان هق هق میکند که رنگم؟ رنگم کو؟ پس سرخیِ لبم؟ گندمیِ پوستم؟ اطلسیِ گونهام؟ نسکافهایِ موهام؟ ها؟ ها؟ چی شده؟ دارم چی میبینم؟ چرا همه چیز سیاه سفید شده؟ دست میاندازد پستانِ پر حجماش را مثلِ مادیانِ شیرده از زیر مقنعه بیرون میاندازد. این یکی را دیگر باور نمیکند. نوک پستانهاش را چنگ میزند. خدایا، خدایا فندوقیِ نوک پستونام؟ آن یکی را هم با وحشت میاندازد بیرون.
نخیر، فایده ندارد! با دندان دستش را گاز میگیرد. به مایعِ سفید که بیرون میزند خیره شده! حرفش نمیآید…
راننده کجکی لبخند میزند، تند تر میرود. دیگر همه چیز به یک خطِ لرزان تبدیل شده درختها، ساختمانهایِ چند طبقه، آدمها که دیگر نیستشان… اتوبوس دارد آتش میگیرد. دارد میبردمان جهنم!
فقط آبیست که مانده، آبیِ آسمان…
زنها بلند میشوند. داد می زنند. ملغمه اوج میگیرد. دخترها حالیشان نیست سرم گیج میرود دورم را میگیرند و میچرخند. قهقهه میزنند. بعضیشان افتادهاند کفِ اتوبوس و های های گریه میکنند. نعره میزنند. چشمها از جا درآمده. زنها از هیجان و اضطراب عرق کردهاند. از پیشانیِ شان تا زیرِ بغلها دارد شیرهی شورِ عرق فشفشه میزند. خودشان پیش دستی میکنند یکی یکی پنجرهها را باز میکنند. زنِ چاقی که آن کنار نشسته، عینِ خیالش هم نیست، تخمه میشکند، از نمایش خوشش آمده ناکس! میغرد که میچایین! ببندین، تند میره اتوبوس؛ باد میزنه داخل میچایین همه تون…
اهمیتی نمیدهند، یکی از زنهایِ چادری افتاده است به جانِ سقف! هاها! حزب تشکیل میدهد، یار کشی میکند، گرماش است، بازیاش گرفته. بهش میپیوندند، یواش یواش، ناخنهاشان برمیگردد و میکند، از نوکِ انگشتها خونِ سفید میچکد.
کف اتوبوس را که نگاه کنی پر است از ناخن خورده های شناور در خونی سفید.
حسودیشان میشود. میخواهند بکشندَم. منم که فقط رنگ دارم. بهم حمله میکنند. یکی از زنها چنگ میاندازد و مانتو را از تنام در میآورد. آن دیگری به زور دامنِ لیِ عزیزم را پاره میکند. زن شلیته هه دست میکشد به خونِ قاعده گیام که از سر زانوها به پاشنه و پشتِ پا راه کشیده… دستش را میمالد به صورتش، دورتادور به چشمها، و دندانهاش… کمیش را هم برای محکم کاری قورت میدهد. حالی به حالی میشود. کبود میشود. نفس نفس میزند. رنگش دارد برمیگردد. چه جورهم، بهتر از قبل، ترگل ورگل تر… زنها چشم برنمیدارند. به خونِ رویِ پایِ راستم خیره شدهام! مبهوت! و بعید میدانم به همهشان برسد. به راننده نگاه میکنم خوب است بهش پناه ببرم. چشمهاش را بسته و دارد قیقاج میرود. دلش هم خنک است که دارند حسابم را میرسند. هیچی نمیگوید. استفراغم گرفته.
زنها چنگ میزنند… لیس میزنند… گاز میگیرند… دست میمالند… دارند داغانم میکنند! خودشان را توی پنجره چک میکنند که رنگشان برگشته یا نه؟ زنِ چاق از تخمه خوردنش دست میکشد، دست میکند تو مشما و چاقویِ نویی را که خریده با احتیاط در میآورد. با چشم و ابرو اشاره میکند که بیا؛ بِـــبُـریــدَش!
میبُرَندم، یک بُرش از وسطِ ستونِ فقرات شقهام میکند. مثلِ وقتی که لخت پشت به آفتاب بهاری دراز میکشم و آقای آفتاب دارکوب وار میبوسدَم… مورمورم میشود. دردم نمیآید. با لجاجت ادامه میدهند. نق میزنند پس کو؟ این هم که خونش سفید است؟ شکمم را سفره میکنند با تخمدانهام کاری ندارند. میدانند که آخرین راهِ نجاتشان است. تف میاندازند به صورتم. میگویند: زور بَزِ نادُرس خانِم!
جان ندارم. میاندازندم کفِ اتوبوس یکی از پاهام را پیرزنی در سمت راست سفت میچسبد و آن دیگری را عجوزهی دیگر در طرفِ چپ. میافتند به جانِ کسام، خون میخواهند. ولم نمیکنند. دستهاشان را مشت میکنند و فرو میکنند تو کیکِ کشمشیام و چرخ میدهند. یک لخته بیرون میآورند و به هم تعارف میکنند. پدرم را درآوردهاند. داد میزنم. اشکم درآمده. چه بدبختی شدهام…
میخواهم بگویم: خانم، آی خانمهای محترم… خانمها امروز روزِ سومِ قاعده گیم است و معمولاً در این روزها خونی برای پس دادنم نمیماند. فاتحهام خوانده است… حرفی باقی نمانده… زنی بی رحمانه، سر و ته، خودش را رویم انداخته، کونش را روی صورتم گذاشته و با دهانِ بی دندانش، نوزادوار دارد پستانِ لایِ پام را می مِکَد. دارد تلاشِ خودش را میکند، خون آشام سمجی شده که رُس ام را می کشد!
.