فرخ لقا سلطانی
شعلههای آتش که خاموش شد، پیکر بی جان و سوختهام را روی خاک یافتم. دوست داشتم همه چیز اینقدر ساده نمیبود. اینقدر زود تمام نمیشد. دوست داشتم فرصتی میبود برای اینکه کمی دیرتر میمردم. یادم نیست چگونه مردم. باید از یک جایی مردنم را مرور کنم. سوزش پوست صورتم زمان را به عقب میکشد.
مامایم مرا برای پسرش طلب کرده بود و مادرم هم رضایت داده بود. از آن روز به بعد مادرم از هر بهانهای استفاده میکرد که مرا به عروسی با پسر برادرش ترغیب کند. «مامایت میگه خوب نیست دختر زیاد د خانه باشه. بیا بچه مامایته قبول کو. میبینی که او آم بسیار گرفتهاس. طوی که کنین، یک بچه که بیارین باز ساعت هر دویتان تیر میشه».
اوایل گپاش را جدی نمیگرفتم. اما بالاخره مجبور شدم. آن شب حمام رفتم. سر و جانم که پاک و ستره شد، کالایم را پوشیدم. موهایم را در حولهای که هنوز نمی از تن پدرم روی آن بود، پیچاندم. نوک حوله را پیشِ بینی گرفتم تا مطمئن شوم هنوز زندهام. بوی تند صابون کالاشویی را به درون کشیدم. بینیام سوخت و چشمهایم آب زد. لباسهایم را تک تک پوشیدم. کنار دروازه آهنی حمام ایستادم و بوی نم، بوی صابون، بخار و گِل سرشوی که دستم را خشتی رنگ کرده بود، مرور کردم. میان بخار، سایهای مثل خودم ایستاده بود و در آیینه نیمه شکسته حمام دقیقاً همان سکینهای بود که من میشناختم. در واقع من خودم را، سکینه را، همین طور که در این آیینه است، شناختم.
دروازه حمام را باز کردم. نیم تنم میان دروازه حمام و خُنکُای حویلی مانده بود که به یادم آمد تعویذ سفارش شده آبزرین را فراموش کردم. برگشتم. تعویذ با تکهای سرخ رنگ پوش شده بود و از تارک کوتاهاش روی میخ کتبند آویزان بود. تعویذ را گرفتم که چشمم به دبه تیل روی صفه حمام افتاد. بشکه را نزدیک بینی بردم. بوی کشیدم، روی سر بردم ولی پشیمان شدم و دوباره آن را سر جایش گذاشتم. از حمام بیرون شدم. سرما چرخی به دور من زد و نتوانست خودش را به پوستم برساند. مادر و زنان همسایه دور حوض بودند و میله خوشی به راه انداخته بودند. مرا که دیدند، دایره زنان خواندند: آسـتا برو، ماه من آستا برو.
مادر از این ترانه، فقط «آستا برو» را میدانست و دایره به دست هر قدم مرا با همان «آســتا برو» ی کشدارش استقبال میکرد. لبهایم را روی هم فشار داده بودم و سعی میکردم بیتفاوت باشم ولی مادر هر طرف با دایره در مقابلم میایستاد و نمیگذاشت فرار کنم. ایستادم و مادر دایره را به دست زن دیگری داد که ترانه را خوب تر میخواند و بعد با خندهای که با آن صورتش شگفت، پیش رویم رقصید. رهایم نمیکرد. طنین دایره در حویلی پیچیده بود. اشتکهای همسایه آرام از کنار دروازه به حویلی داخل میشدند و به تماشا مینشستند. بوی حلوا با بوی دود و روغن یکجا شدهبود.
***
خانه کلبی حسین برای آب دادن چاهشان حلوا نذر کرده بودند. ماما اکرم و پدرم خانه کلبی حسین همسایه دیوار به دیوار ما بودند و چاه خانه او را میکنند. ماما همیشه دستمال نخی سفید که راه راههای سیاه دارد را محکم از روی پیراهن تنبانش به کمر میبندد و بسمالله گفته در چاه پایین میشود. نرخ ماما برای همه یکسان است و اهل زیاده گرفتن و پول حرام هم نیست. به نماز سر وقت و روزه کامل و حجاب درست و محرم نامحرم خیلی حساس است و همیشه خدا موقع خواب، دهانش باز میماند. میگوید: باز بودن دهان یعنی خداوند مرا انسان روزیمندی قرار داده. ماما پنج فرزند دارد. چهار دختر و یک بچه. بچه ماما دیوانه است. نه اینکه مادرزاد دیوانه باشد، نه. این بلا را جنگ به سرش آورده.
مادر میگوید: «بچیم پشت سن و سال و دارایی و دیگه چیزا نگرد، پیسه چرک کف دست اس. شکر مرد خو است. مردانهگی خو داره. چی میکنی دیگه شه. باز اولاد که پیدا کدی، کل مشکلا حل میشه. بان که د روز پیری یک تیاق داشته باشی که سرش تکیه کنی. روزی د دست خداست. خودش سر و سبب بنده خوده میره. اموطو که به بابه ات کار پیدا شد، به او آم پیدا میشه.»
پدرم چاهکن نیست ولی مادر او را به شاگردی ماما گذاشته تا مانع خوابیدن زیادش شده باشد. پدر هر کاری را به بهانهای رها میکند. تازه که به این خانه کوچ کردیم، داکتری که از قبل ما را را میشناخت به ماندهنباشی آمد و به پدر پیشنهاد کار را داد. بیچاره از شرم نمیتوانست بگوید که نظافتچی و نگهبان نیاز دارد. شاید فکر میکرد، پدر با این سر و وضع، در مقابل این پیشنهاد قهر میشود ولی مادر زود فهمید. میان حرف پرید و به داکتر گفت: «اووو داکتر صایب، بیرونش دیگا ره کشته، درونش ما ره. آزاد بگو، شویم بیسواد است مگم هر کس میبینه او ره خیال با سواد میکنه. ای کار از سرشام زیاد است.»
و پدر از فردای همان روز در کلینیک محله کار میکرد. کف کلینیک را پاسپاسک میکشید، چای دم میکرد و شبها هم همانجا میماند و دربانی کلینیک را میکرد. پدر آنجا زیاد دوام نیاورد. گمانم یک سال با داکتر کار کرد و بعد بهانه گرفت که بوی الکل گنگسم میکنه. حالا هم شاگرد ماما اکرم است و امروز چاه کربلایی همسایهمان را میکنند.
من روی صفه بزرگی که از آنجا همه حیاط خودمان و حیاط کلبی حسین را میشود دید، نشستهام. مادر بخاری را تیل میزند و آن را تا زمستان آینده جمع میکند. کار هر سالش است. پسران همسایه مثل همیشه با تکهای چوب به یکدیگر فیر میکنند و صدای فیر را با دهانشان در میآورند. مادر به بچهها میگوید: «شوخی نکنین. تیل است تیل. خدای ناخواسته اگر دست بزنین ممکن در بگیرین» و بشکه را به حمام میبَرد. من به طرف حماممیروم. مادر بشکه آب گرم را زور زور برایم میآورد و خندهکنان آن را به من میدهد. «آفرین دختر گلمه. تمیز و پاک باش که شب بخیر مهمان داریم. دختر کاریمه، دختر یکدانه مه.»
***
از وقتی به یاد دارم، کار می کردم؛ میبافتم و میدوختم. و همیشه هم در آمدم یا دست پدرم بود یا دست مادرم. خیاطی کار همیشهگیام بود. کنارش، مکرومه بافی میکردم. و جدیداً قلاب بافی را هم از دختر همسایه یاد گرفته بودم. روز دو ساعت میرفتم پیش زهره و قلاببافی یاد میگرفتم. زهره از همه چیز برایم قصه میکرد. از زندگیشان در اللهآباد، از خودسوزی خواهر جوانش، از زمینگیر شدن پدرش، از بیکاری برادرش و از سختگیر بودن مادرش. من هم از خودم، از شاگردی پدرم زیر دست ماما اکرم و از وضعیت بد زندگیمان میگفتم. با زهره به بازار میرفتم و کمکم یاد گرفتم دوختهایم را خودم به بازار ببرم. درآمدش هم پیش خودم بود و سر همین موضوع، پدر از من خفه شد و تا امروز که نمیدانم بخشیده یا نه، مرا عاق کرده بود. این اواخر مادر هم از گپ و سخن همسایهها به تنگ آمده بود و هر روز سر رفتن و نرفتن خانه همسایه جنجال داشتیم. «دختر امی روزا کل همسایهها از بچهشان شکایت دارن. باز تو د او خانه میری و ساعتا میشینی. نرو میگم. آخر عاقبت خوب نداره. نرو.»
ولی من همه گپها را پشت گوش کرده، میرفتم. یکی از همین روزها من و زهره نشسته بودیم جلوی مهمانخانه و مشغول بافت بودیم. دروازه کوچه محکم به هم خورد و پسری با سر و وضع خوب وارد شد. به ما نگاه نکرد. سرم پایین بود اما زیر چشمی او را دیدم. سر تا پا آبی پوشیده بود. موهای براقش در آفتابی که از لای درختان به پایین میتابید، برق میزد. همینطور که کفشهایش را در میآورد، سرسرکی معذرتخواهی کرد و رفت داخل. زهره به خانه رفت و چند دقیقه بعد با یک پتنوس چارمغز پوست نکرده، پس آمد. خندید و گفت: «نی، نی کلش را من و تو نمیخوریم. مادرم اینها ره آورده بری میده کدن، از هر کدامش نیم روپه میگیرم.» چهار مغز را کف دستش میلولاند، با نوک انگشانش لمسشان میکرد و با چکش بر فرقش میکوبید.
به اندازه یک کوه که به بلندی قد دستم بود، چهارمغز میده کردیم و هر کدام چهارمغزی به اندازه مشتمان برداشتیم. این رفتن و آمدن کار هر روزم شده بود. بعد از ظهر میرفتم و تا شام، می بافتیم، میخوردیم و میخندیدیم.
یک روز زهره چپنی زیبا و بلند به رنگ زرد را روی لباسش پوشید و گفت: «میرم دکان سر کوچه یک خرد جلغوزه خریده پس میآیم.»
من مشغول قلاب بافی بودم که صدای افتادن چیزی از خانه به گوشم رسید. گفتم شاید مادر و یا خواهر زهره است. بعد از چند دقیقه دوباره صدای میدهشدن چیزی بلند شد. کمی وحشت کرده بودم. گفتم اگر صدای دیگری را شنیدم، چادرم را گرفته فرار میکنم که برادر زهره با سر و وضع شیکی بیرون آمد و عذرخواهی کرد. چند قدم جلوتر آمد و و گوشه سایهبان نشست. مستقیم به چشمهایم نگاه میکرد. دست پیش کرد و سرانهای را که تازه شروع کرده بودم روی چهار انگشتش بلند کرد و با انگشت سبابهاش آن را لمس کرد. چشم و ابرویی از سر تعریف تکان داد و دوباره سرانه را به طرف من تیله داد که دستش به دستم خورد. ماما اکرم و مادر همیشه میگفتند: “دختر و بچه نامحرم صحبت کردنشان و حتی تنها نشستنشان گناه است. نباید بیشتر از پنج کلمه با هم حرف بزنند.” من هم که این حرف به یادم بود ساکت بودم و چیزی نمیگفتم.
روزهای بعد هم زهره هر پیشین بیرون میرفت و چیزی برای خوردن میآورد. من و برادر زهره هم کمکم با هم حرف میزدیم. یکی از همین روزها وقتی زهره بیرون رفت، فرهاد دعوتم کرد تا برگشتن زهره داخل خانه را نشانم دهد. به اصرار زیاد او داخل خانه را دیدم. خانه زیبایی بود. روز بعد کِوچ جدیدشان را امتحان کردم. خیلی نرم و راحت بود. فرهاد میگفت:«چای روی اینمی رقم کوچ هاست که خوب مزه میته.» و به اصرار او چایی را که آورده بود تا رسیدن زهره نوشیدم. روزهای بعد خیلی زودتر از قبل میآمدم. چشمم به کلکین اتاق فرهاد بود و منتظر بودم زهره کی بازار میرود. هر روز من و فرهاد چند دقیقهای با هم تنها بودیم. زهره دیگر روی خوش نشان نمیداد و کمتر بازار میرفت. یکی دو بار سرد شدن زهره با خودم را به فرهاد گفتم. او میگفت: «عادتش است. بان هر رقم میخواهد، باشه. خوب می شه.»
صمیمیت من و فرهاد بیشتر میشد و گهگاه بیرون هم میرفتیم. دیگر مطمئن شده بودم که فرهاد، همسرم خواهد شد. همه جهیزم آماده بود و فقط منتظر طلبگاری آمدن خانواده فرهاد بودم. فرهاد برایم لوازم و لباسهایی میخرید و اصرار میکرد آنها را استفاده کنم. یک روز تکهای ارغوانی خرید که گلهای سیاهی داشت. آن را به هزار مشکل و بهانه دوختم و وقتی زهره بیرون رفت، از خریطه درآوردم و به فرهاد نشان دادم. از من خواست که پیراهن را بپوشم و اتاق خودش را نشانم داد. آن اتاق و آن لباس پوشیدن، من و فرهادم را صد چند نزدیک کرد. لباس را پوشیدم و در مقابل آیینهای که روی دیوار چسبیده بود، ایستادم. لباس بسیار به من میزیبید. چرخی زدم و خودم را در آیینه نگاه کردم که دروازه باز شد و او تکیه داده به دیوار به من نگاه میکرد.
قلبم میتپید و خوش بودم. داخل اتاق شد، نزدیک آمد و سر و پایم را ورانداز کرد، بعد نزدیکتر آمد و مرا بغل کرد. «بسیار مقبول شدی، یکدانه من» اول مقاومت کردم ولی با گرمای تنش نرم شدم و خودم را در آغوشش رها کردم. آن روز، نمیدانم از خوشی بود یا از غم، گریه کردم. بعد از آن هفتهای دو بار میدیدیم. بعضی روزها که بیرون از خانه با او قرار میداشتم به دیدن زهره نمیرفتم. فرهاد دستم را از زیر چادری میفشارد و میگفت: «بگذار فکر کنند ما نامزدیم.» قرار بود آخر ماه به خواستگاریام بیایند اما این آخر ماه هر روز به تعویق میافتاد. فرهاد میگفت: «هیچ چیز ما گناه ندارد. آیت الله فلانی گفته…» و با آب و تاب میگفت که اگر دو نفر قصد ازدواج داشته باشند، هیچ تماسی بینشان گناه حساب نمیشود. همه جا با هم رفته بودیم. در یک سالگی رابطهمان رفتیم به جایی که آغاز آشناییمان بود. پارک چهلچراغ. اما هیچ چیز رنگ و بوی یکسال قبل را نداشت. جوی پیش رویمان دیگر پاک و زلال نبود و شباهت زیادی به یک برکه که بوی مرداریاش به جانت میچسبید، داشت. یک سال قبل وقتی فرهاد دستم را طرف خودش کشید احساس کردم آب یخی رویم انداختند. مو بر جانم سیخ شده بود و نمیتوانستم نفس بکشم. حالا سرم روی شانهاش است و انگشتهایم در انگشتهایش گره خورده است.
– آخر ای هفته پیش بابیم به خواستگاری مه بیایین.
– آخر ای هفته نمیشه، بان مشکلات حل شوه باز میآییم.
– چه مشکلی! حالی خو شکر وضع هر دویما خوب شده، بانه ناقی نیار. بیاین دیگه. بان که یک نفس آرام بکشیم و زندگی یکجایی ره شروع کنیم.
– باز شروع نکو. هر وقت اوقات مه ره کتی امی چیزا خراب میکنی.
و من اندوهگین این نگرانی بزرگ را در دل میخوردم. آن روزها بود که موبایل خریدم و روزی سه چهار بار پُت با فرهاد گپ میزدم. مادر و پدرم از موبایل چیزی نمیفهمیدند. مادر همه افتخارش این بود که دخترم از پیسه خودش موبایل خریده و خوش بود که با آن ماهی یکبار با برادرش در کانادا و مادر وخواهرش در مزار حرف میزند. میگفت: «خدا خیرت بته بچیم.» بعد دستهایش را رو به آسمان بلند میکرد: «خدایا دخترکمه یک شوی خوب و با ایمان بته.»
حالا دیگر بیشتر درآمدم مصرف کریدت موبایل میشد. دست و دلم به خیاطی نمیرفت. مکرومهبافی هم از رونق افتاده بود. گاهی یگان سرانه میبافتم و یک هزار دوهزاری میگرفتم. مادر چهارمغز میشکست و دیگر کمتر از من و پدر پول میطلبید ولی با وجود این تحول بزرگ، روزگار هر روز بر من سختتر میشد. پیسهای در جیب نداشتم، دست و دلم هیچ به بافتن و دوختن نمیرفت. آخرین باری که خودم را آراستم و به خانه زهره رفتم. خواهر کوچکترش دروازه را باز کرد.
– زهره خانه است؟
– نه.
– کجا رفته؟
و پاسخی نشنیدم. چند روز بعد، دوباره رفتم پشت خانه فرهاد. اینبار مادر زهره دروازه را باز کرد. چادرم را که فرهاد یادگاری گرفته بود، به صورتم زد و گفت:«دست از سر بچیم بردار.» و بعد دروازه را به رویم بست.
بعد از آن بود که تبدیل شدم به یک جسم مرده. عادت کرده بودم از کنار طعنهها بیتفاوت بگذرم و رفتن به میهمانیها را به تعویق بیندازم. کمتر به خودم میرسیدم. ایستادن کنار پایه و گز کردن دشت تا نزدیک ایستگاه بسهای شهری کار هر روزم بود. گاهی هم خیال فرهاد که روی حویلی ایستاده بود، مرا به سمت خود میکشید. دهانم به خنده باز میشد و از خوشی در لباس جا نمیگرفتم. فقط دو بال میخواستم که زودتر به او برسم. تا به خود میآمدم، متوجه میشدم که فرهاد نیست و من دچار توهم شدهام. چادر گاجی را برای بافتن زیر دست گرفته بودم و هر روز ساعتها آن را در دست میدواندم.
***
حالا از روی صفه بزرگی که از آنجا همه حویلی خودمان و کلبی حسین را میشود دید، بلند میشوم و نزدیکتر میروم. کنار پایهگچی صفه میایستم. دستم را دور پایه حلقه میکنم. چشمهایم را میبندم و فرهاد را میبینم که مرا به سوی خودش صدا میکندد. «بیا یکدانهام، بیا»
گیجیام بیشتر میشود و نقطهای سفید رنگ در یک دایره سیاه پیش چشمم میچرخد. دستهایم را از روی پایه سست میکنم. انگار کسی مرا از پشت تیله میکند. فرهاد جایی میان حویلی ایستاده است و آغوشش برای من باز کرده. دستهایم را رها میکنم. همه وزنم به سرم جمع میشود و به طرف زمین کشیده میشود که دستی پر زور مرا پس میکشد. جانم میلرزد. حتی نمیخواهم ببینم چه کسی مرا نجات داد. لباسهایم را از روی چوکی میده میگیرم و به طرف حویلی میدوم. مادر بخاری را تیل میزند و تا زمستان آینده جمعاش میکند. کار هر سالش است. بچهها مثل همیشه با تکهای چوب به یکدیگر فیر میکنند و صدای تفنگ با دهانشان درمیآورند . مادر میگوید: «شوخی نکنید. تیل است تیل. خدا ناخواسته اگر دست بزنید ممکن در بگیرید.» و بشکه نفت را به حمام میبرد. پیراهنی که فرهاد برایم خریده بود، را بر میدارم و به حمام میروم. مادر بشکه آبی شیرگرم را کشان کشان برایم میآورد: «آفرین دختر گلمه. تمیز و پاک باش که شب بخیر مهمان داریم.»
سر و جانم را میشویم و لباس هایم را میپوشم. بشکه نفت بو میکنم. از حمام که بیرون میآیم، مادرم دایره به دستبرایم «آستا برو» میخواند.
میگویم: «مادر ایلایم کو. بس کن.» به چهار گوشه حویلی نگاه میکنم و گوگرد را پشت پنجره میبینم. آرام و بی صدا آن را برمیدارم و به حمام برمیگردم. نفت از سر و رویم چک چک میریزد. روی صفه میایستم. مادرم به من نگاه کرد و لبهایش سفید میشود. فریاد میزنم: «بس کن.» دایره از دست مادرم میافتد.
گوگرد را روشن میکنم. میخواهم مادرم را صدا بزنم. میگویم: «مادر…» آتش آستینم را میگیرد و بعد ناگهان مرا میبلعد. انگار شوخی است.. دستم را بالا و پایین تکان میدهم. اما آتش بیشتر زبانه میکشد. انکار من و آتش یکدست شدهایم تا نفس جسمی را بگیریم که نامش سکینه است.
چکهای از لباس ذوب شدهام روی پوست پایم میافتد. سوزش آن تا همین لحظه هم آزارم میدهد. بوی سوختن موهایم مرا یاد روزی میاندازد که کله پاچه گوسفند مویسوز کردیم. بوی روغن سوخته، دود، بوی حلوای گلابدار با جیغ های من و مادرم در حویلی میپیچد. زنها با چادرهای گره کرده دور سر و سینه با دست جلوی دهانشان را میگیرند. جیغ دختران بزک کرده از زینههای دالان میگذارد و روی دیوار همسایهها مینشیند.
مادرم فریاد میزند: «یا زهرا دستم به دامنت.» چادر گاج شکری رنگ با دو سه سوراخ و یک لکه بزرگ سرخ، سرش است. مثل همیشه استخوانهای گردن و شانهاش از پس درشتی لباس بیرون زده است. فقط یک لنگ چپلق پلاستیکی به پا دارد.
پدر و ماما اکرم به حویلی میدوند. مادر جیغ میزند. «دخترم را نجات بته، یا زهرا.» پدر فریاد زده گفت: «بسته کو دان مردارته. یک دختر تربیه نتانستی…»
ماما و پدر سطل سطل از حوض آب میگریند و روی من میریزند. آتش خاموش میشود و جسد بی جان من روی زمین میافتد. من مرده ام. اما پدرم باور نمیکند. مرا در کمپلی میپیچاند به سوی دروازه میدود. پرستارها در کلینیک نزدیک خانه مرا روی تختی میخوابانند. داکتر وقتی کمپل را برمیدارد، تکههای گوشتم با آن کنده میشود. گوشتها لقمه لقمه به جای جای بدنم چسبیده. لکههایی سرخ و رگهدار از زیر پوستم بیرون زده. دکتر با کراهت سرش را به دهانم نزدیک میکند و بعد به پدرم نگاه میکند و آهسته میگوید:«خلاص است.»
پدرم گریه نمیکند. چشمها و دهانش باز مانده و به من نگاه میکند. دکتر دست میبرد به رَوَک میزش و دوای ضدعفونی، قیچی و بانداژ را برمیدارد.