هوا گرگ و میش بود. از سرِ زمین برمیگشت. خسته و کوفته. دستانش خشک شده و ترک برداشته بود. نگاهش را دوخت به آن دور دورها. آن جا که نور چراغهای آبادی همچون پولکهای طلایی میدرخشیدند. ته آبادی خانهاش بود…
از آن روزهای شلوغ رستوران بود. از صبح همهی کارگران، همانهایی که از محلههای خیلی دور با اتوبوسهای قراضه آمده بودند، مشغول تمیزکاری و رفت و روب بودند و بچههایشان، آنهایی که بچههایشان را…
سالها پیش صدایم کردی. گفتی که میخواهی درخت خرمالویی در حیاط خانه بکاریم. من تندی دویدم. لبخندی گشاده تا بناگوش تحویلت دادم و با آن صدای بچهگانه گفتم که میخواهم کمکت کنم.