چشمهایم آهستهآهسته باز میشوند و صدای شرشر آب بهگوشم میرسد. خود را در کنار دریای باشکوهی که پاهایم از لبهی آن بسوی پایین آویزان است، مییابم. با خود میگویم: «من کجا هستم؟»
در این هنگام صدای پیرمردی از عقب بلند میشود: «اینجا کابل است و تو در کنار دریای کابل نشستهای.»