Tag: محمد علی حجتی

با نگاه‌های پر از حیرت به‌سویم دید و ثانیه‌ای مکث کرد تا دقیق متوجه حرفم شود. بعد، گویا که بی‌خود شده ‏باشد گفت: «دختر که عاشق نمی‌شود.» تا خواستم بپرسم چرا، صحنه‌ی بوسیدن در فیلم آغاز شد.
احمد کنار پنجره‌ی بزرگ شفاخانه ایستاده بود. به دشت پهناور و خشک که در برابرش بود چشم دوخته بود. شفاخانه تنها ساختمان این دشت وسیع بود. داخل شفاخانه نیز سکوت مطلق حاکم بود.
سنجاق موی‌اش امروز از پیشم شکست. چنان غمگین شدم که گویا دلم شکسته باشد، نه آن سنجاق. بار آخر یک سال پیش دیده بودمش. وقتی خبر شدم در همین شهری که من آمده‌ام او هم زندگی می‌کند، از میان سنگ سراغش را پیدا کردم و برایش زنگ زدم.
چشم‌هایم آهسته‌آهسته باز می‌شوند و صدای شرشر آب به‌گوشم می‌رسد. خود را در کنار دریای باشکوهی که پاهایم از لبه‌ی آن بسوی پایین آویزان است، می‌یابم. با خود می‌گویم: «من کجا هستم؟» در این هنگام صدای پیرمردی از عقب بلند می‌شود: «اینجا کابل است و تو در کنار دریای کابل نشسته‌ای.»