آن شب مرا لتوکوب نکردند و نان هم دادند. نیمههای شب نالههای جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بیحرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا میکرد، امشب یکباره آرام شد…
ترس از داشتن یک کتابخانه منظم با کتابهای نادر و کمیاب، ترس از کارمند بودن در ارگانهای دولتی، موسسات خارجی، رسانهها و... آدم را مجبور به نابود کردن باارزشترین چیزها میسازد.
سه مبارز، که در یکروز همزمان متولد شده بودند. یکی فرزند نخست خانوادهاش، دیگری فرزند دوم و آن یکی دیگر بعد از انتظار بیست سال در کوچه گلی و تاریک، نزدیک به قبرستان دستهجمعی مشهور به «پولیگون» پا به هستی گذاشتند.
فرحناز در محلهای فقیرنشین در «ورس»، در کوچهای تنگ و تاریک و باریک، در اتاقی محقر و نمور درمیان خانوادهای تهیدست و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پدر و مادر او منتظر یک پسر بودند ولی در کمال ناباوری فرحناز پا به هستی گذاشت.
در مبارزات سخت «بامیان»، او و چند تن از یارانش به اسارت مزدوران درآمدند. مهماز قهرمانانه در برابر شکنجههای سخت و طاقتفرسا ایستادگی کرد و مرگ را بر زندگی تحت ستم ترجیح داد. مهماز شاهد شکنجههای غیرانسانی جلادان روزگار بود.