مسلسل سنگین دوشکای روسی زمین را میلرزاند و من به پشت سنگی بزرگ خزیدم. با صدایی بلند پزشک را صدا کردم و سربازان دیگر به بالا رفتن از تپهای که بالای آن طالبان سنگر زده بودند، ادامه دادند. دوشکای طالبان سینه چند سرباز را شکافت و آنها را نقش زمین کرد. نگاهی شگفتزده در چشمان سربازان مرده بود؛ انگار هنوز هم مرگ را باور نمیکردند.