ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات کردی

coffee-cup
باران بی‌وقفه می‌بارید. گِل و لای زیر پا، به‌تدریج نرم‌تر و غلیظ‌‌‌تر می‌شد. نمی‌رسیدید. لجنزار شده بود. باریکه‌راه‌ها گم ‌شده بودند. یک مهِ غلیظ، میدان دید را تا جلوی پا کم کرده بود. هم‌سنگرت بود. کلاه‌ نظامی‌اش که مثل لگنی روی زمین افتاده بود، سریعاً پر از باران می‌شد. برای بلند کردنش خم شدی. فکر کردی مثل بیشتر دفعات قبل می‌خواهد شوخی کند، گفتی: «وقت شوخی نیست». شوخی نبود.
جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی می‌ایستی. در روزنامه‌ای، زن و مردی این‌ور و آن‌ور تختخوابی نشسته‌اند، زن رویش را به پنجره کرده و مرد به سقف. روزنامه را تا می‌کنی و زیر بغلت می‌گذاری. صندلی‌ا‌ی خالی می‌بینی. روبه‌روی‌ صندلی فروشگاهی است. ماشینی جلوی فروشگاه پارک شده؛ بی‌ ام‌ و است. روی سردرِ فروشگاه نوشته‌ای است، به ورود اشاره می‌کند. وارد نمی‌شوی. می‌نشینی.
با این امید کە پدر بزرگ دست از سرم بردارد، خیلی زود بە رختخواب رفتم و خواستم کە بخوابم، اما نە، خواب را هم بر من حرام کردە بود. هر کاری کە می‌کنم نمیدانم چرا خصوصا امشب پدر بزرگ ازمن جدا نمی‌شود. هر چند کە چهل و پنج سال تمام است کە مردە و در هنگام مرگش هم من هفت سالە بودم، اما از دم غروب تا حالا زندە و سرحال دارم می‌بینمش. بی آنکە حتی یک عکس هم از او داشتە باشم تصویر سال‌های آخر عمرش عینا جلو چشمانم می‌آیند.
جوامیر روی علفهای سبز کنار چشمه تفنگ شکاری گرانبهایش را زیر سر گذاشته و زیر آفتاب تاقباز دراز کشیده و در آغوش خوابی عمیق فرو رفته است. هانجی هم مانند سگ نری که کنار لاشهای چمباتمه زده باشد، در پناه خرسنگ بالای چشمه کز کرده، خوش خوشک جوامیر را برانداز میکند و در این فکر است که چگونه او را بکشد؟ میخواهد آنچان گرز محکمی بر او بکوبد که به یکباره کارش را تمام کند، زیرا میداند اگر در همان حملهی اول کارش را نسازد و دست جوامیر به او برسد با یک حملهی ببرآسا خردش کرده و رمقش را میگیرد.