نفهمید چگونه پیراهن خود و آن زنی که رو به رویش ایستاده بود را بیرون کرد. دستها و پاهایش به شدت میلرزیدند، گپهای که دیگر زندانیها میگفت او را در خود گرفته بود. همه یک باره هجوم آورده بودند، آن چه که از لذت گفته میشد و آن چه که قرار بود همه سالهای درون آن سلول و انتظار را بزداید. منتظر یک معجزه بود. معجزهای که آن سالها را از وجودش بیرون کند.