صدایی مهیب من را از سرجایم به یکباره بلند کرد و سخت به زمین کوبید. مانند دیوانهها با زیرپوش خودم را به بیرون از خانه رساندم. غبار همه جای را پوشانده بود. در نگاه اول چیزی دیده نمیشد. تاریکی شب هم نمیگذاشت که به درستی چیزی را ببینم. کمکم حس خفگی به من دست داد…