ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان زنان

photo-1577169995124-d7be4d4d9df0
در کافه، روی هر میز یک گل متفاوت بود که کافه را خوشبو کرده بود. روی میز ما گل زنبق بود وفضا را معطر کرده بود با این حال نمی‌دانم چرا دلم گرفته بود. حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشیِ موبایل صدیقه، یک خانه‌ٔ سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجره‌ٔ خانه‌ٔ سفید، دو گلدان بزرگ با گل‌های صورتی و قرمز دیده می‌‌شدند. عکس روی گوشیِ مریم یک آسمان آبی با ابرهای سفید بود. به یکباره مریم گفت: «به هرحال باید از این خراب شده رفت.»  مریم روی حرف «خ» تشدید گذاشته بود و ابروهای تاتو شده‌اش به یک سمت کج شده بود. ناگهان مریم و صدیقه به طور همزمان به من نگاه کردند و گفتند: «تو چرا نمی‌ری؟ تو که برادرت هم اونجاست.»
من، خانم محبوبه محنت؛ زندانی شماره‌ی 127، به مدت دو سال است که در این شرکت به کار ترجمه‌ی بروشورهای ماشین آلات بسته‌بندی مشغولم. درب قهوه‌ای شیک را به جلو هل می-دهم و وارد بخش خدمات می‌شوم. خانم منشی هنوز نیامده، روی میزش دسته نرگسی در حال پژمردن خودنمایی می‌کند. از آشپزخانه صدای شستن استکان می‌آید.
دو هفته بود که مدام خواب‌های مشوشی می‌دید. درست از روزی که کنار بلوار پارک کرد و منتظر مشتری بود که تلفنی زمان و مکان را مشخص کرده بودند. مشتری گفته بود ساعت ۵ عصر روبروی بستنی فروشی بلوار برای دیدن ماشین می‌آید. در آن عصر پاییزی در حالی که شیشه را پایین داده و در فراغ بال داشت سیگاری را دود می‌کرد مردی را دید که پشت به او در حال خریدن بستی قیفی برای دو پسر بچه بود.
بعد از مدتی که دزدکی داخل مغازه را نگاه می‌کردم، برنامه‌ها دستم آمد. مرد نوازنده روزهای فرد در طبقه بالای ساز فروشی کلاس گیتار داشت و فقط روزهای یک‌شنبه جلسه آخرین شاگردش را در مغازه برگزار می‌کرد. روی صندلی چوبی می‌نشست و ملودی جدیدی می‌نواخت که به گمانم تکلیف جلسات بعد بود و وقتی دخترک کوتاه قد مو فرفری، سازش را برمی‌داشت و می‌رفت، مرد نواختنش را آغاز می‌کرد. فروشنده برای هردویشان چای می‌ریخت و روی میز عسلی جلویشان می‌گذاشت و می‌نشست، سیگار می‌کشید و به موسیقی گوش می‌داد. مرد نوازنده هم بدون انقطاع می‌نواخت. می‌نواخت و ساعت پرواز می‌کرد. یک ساعت، دوساعت، گاهی سه ساعت تمام در یک حالت می‌نشست و می‌نواخت و من سه ساعت تمام در یک حالت می‌ایستادم و گوش می‌دادم.
حالا خوبی‌‌‌‌‌ها و بدی‌های مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم، فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است. کشف بزرگم این بود، آدم ‌‌‌‌ها نمی‌میرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل می‌شوند.  حالا پیش خودتان می‌گویید: " ای نویسنده‌ی ناشی. باید کشفت را می‌گذاشتی وسط داستان می‌گفتی. باید تعلیق می‌انداختی. هنوز نقطه‌ی عطف و گره افکنی و گره گشایی را یاد نگرفته ای؟! یا عده ی دیگری می‌گویند: " الان شما تنهایی به این اکتشاف بزرگ رسیدید؟ یا با رفیق های دانشمندتان؟ ما هم که از اول همین را می‌گفتیم. اصلا درس دینی را چند شدی در دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و فوق لیسانس؟؟ فقط اگر قرار بود یک چیزی از وطن اسلامی‌ات یاد بگیری، همین بود دیگر. "درمورد نکته‌ی اول، راستش حق با شماست. باید داستان را درست و حسابی پرداخت می‌کردم و فضاسازی و بعد ذره ذره از کشفم حرف می‌زدم. اما از شما چه پنهان که طاقت نیاوردم. درمورد دوم هم باز حق با شماست.
دست خودم نیست. چشمم که به او می‌آفتد رغبتم بسته می‌شود از دنیا. دل پیش نمی‌کنم سر سفره بنشیند یا پَر رختش به رخت دیگری بگیرد. فهمیده خودش. روز در پناه پَسغوله‌‌های خانه خودش را گم می‌کند یا می‌نشیند گوشه مطبخ، خیره به آتش زیر دیگدان. آتش که شعله می‌کشد از چهارطرف دیگدان و شعله‌های زرد و سرخش در چشمان بُهت زده ماه‌جان به رقص درمی‌آیند. شانه‌هایش کم کمک به لرزه می‌افتد. سرش را می‌برد مابین زانوهایش و هِق هِق گریه می‌کند. شب اما می‌ترسد از تاریکی، تنهایی، زوزه شغال‌ها و حتی سایه‌اش…
حاج آقا احتشام معتمد بابا جان بلندبلند وصیتنامه را می‌‌‌خواند. بابا جان هیچ بدهی‌ای به هیچ کس نداشته، از هیچ کس هم طلبکار نبوده! سهم هر کسی هم معلوم است! حتی تکلیف صندوق چوبی ته زیرزمین را هم معلوم کرده و آن را به من که نوه بزرگش هستم بخشیده! از کجا می‌دانست که این صندوق را دوست دارم.
امروز یک نفر را می‌کُشم و تو هم می‌شوی شریک جرمم. می‌شوی. هیچ که نباشد، مَه و تو یک‌جای هستیم. نیستیم؟ چی بخواهی، چی نخواهی، تو هم در این کشتن شریک استی. اما چی فایده‌ش؟ تو خُو نمی‌فامی کشتن یعنی چی. کشتن؟ تو هیچ نمی‌فامی زنده‌گی ‌چی است، کشتن را خُو بان دَه جایش.