زری فردای روزی که عروس شد مرد. همهاش فکر میکرد اینها همه از حسادت دیگران است که درباره خواستگار قد بلند از فرنگ برگشتهاش بد میگویند و چشم دیدنش را ندارند. خیال میکرد برایش پاپوش دوختهاند و مدام به مهلقا، دوست و همسایه کودکیاش، همان که برایش مثل خواهر بود میگفت: «الهی کور شود هر که چشم دیدن خوشبختی مرا ندارد. به همین صدای اذان دعا میکنم هر که میرود دم گوش آقاجان من میخواند که زری را به احمد نده اجاقش کور شود.»