Tag: حدیث سلحشور

هوا آماده تاریک شدن است، می‌توان از پنجره ساختمان رو‌به‌رویی را دید که چراغ تمام طبقاتش روشن است. یک تخت تک‌نفره با روتختی آبی زیر پنجره قرار دارد و درست کنار تخت، یک ویترین است که در آن فقط یک فنجان سفید با نقطه‌های زرد وجود دارد.
ما الهه‌ی تصمیمات آنی بودیم. مثلا یک‌دفعه تمام اثاثیه خانه را جمع می‌کردیم و روی زمین می‌نشستیم، غذا می‌خوردیم و می‌خوابیدیم. یا بی‌هیچ مقدمه‌ای بعد از دیدن یک مستند یک هفته تمام روزه آب می‌گرفتیم و بعدش هم که راهی بیمارستان می‌شدیم.
به ملیحه گفتند بزای. هرچه گفت الان وقتش نیست نمی‌شود بچه‌ام نمی‌آید گوش ندادند. گفتند اگر نمی‌توانی بزایی بگو برویم یکی بهترش را برای حبیب پیدا کنیم. گفتند از حبیب بهتر برای کسی نیست و هزارتا بهتر از تو برای حبیب هست. نه فقط یک بار نه فقط چندبار، هروقت ملیحه را می‌دیدند می‌گفتند.
زری فردای روزی‌ که عروس شد مرد. همه‌اش فکر می‌کرد این‌ها همه از حسادت دیگران است که درباره خواستگار قد بلند از فرنگ برگشته‌اش بد می‌گویند و چشم دیدنش را ندارند. خیال می‌کرد برایش پاپوش دوخته‌اند و مدام به مه‌لقا، دوست و همسایه کودکی‌اش، همان که برایش مثل خواهر بود می‌گفت: «الهی کور شود هر که چشم دیدن خوش‌بختی مرا ندارد. به همین صدای اذان دعا می‌کنم هر که می‌رود دم گوش آقاجان من می‌خواند که زری را به احمد نده اجاقش کور شود.»
می‌خواستم آدم مشهوری بشم، از همونا که حتی بعد از این‌که مردن، مردم بازم اسمشون رو میارن. راستش می‌خواستم یه‌چیز به این دنیا اضافه کنم. اولین‌باری‌ که این فکر به کله‌م زد ده سالم بود. خواهرم از اون آدم‌هایی بود که همه اتفاقات مدرسه رو مفصل سر میز تعریف می‌کرد.
آقای ژ هر روز، راس ساعت چهار بعدازظهر از خانه بیرون می‌رفت و علیرغم اینکه در نود و نه درصد سال بارانی در کار نبود، همیشه یک چتر سیاه بی‌مصرف با خود حمل می‌کرد.