ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات فارسی

«متأسفانه بیمار فوت کرد.» پرستار با چشم‌هایی بی روح گزاره­‌ی تلخِ شغلی­‌اش را بیان کرد و بی آن‌که حتی لحظه‌ای درنگ کند یا به ناباوری چشم‌های زن اندک رحمی روا دارد، لب‌هایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت. یک دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و با دست دیگرش به آهستگی شانه‌ی افتاده‌­ی زن را کنار زد تا راه عبورش را باز کند. به ناگاه پرده‌­ی ضخیمِ اشک‌هایی که بر دیدگان زن کشیده شده بودند، از هم گسستند و دنیای پیش رویش را تار و گونه‌هایش را تر کردند. زن، چشم‌هایش را به درب اتاقی دوخت که همسرش را برای همیشه از او گرفته بود. «برای همیشه»... چنین اندیشه­‌ای چنان قلبش را بهم فشرد که گویی ستون قامت نحیفش به یکباره درهم شکست. بدنش بی وقفه شروع به لرزیدن کرد و پاهایش ناتوان­ از برداشتن یک گام پیش­تر یا پس­تر از این جایگاهِ ملالت‌بار، بر زمین میخکوب شدند. لحظاتی بعد پزشک و دو پرستار دیگر هم از اتاق بیرون آمدند. حرف‌هایی را طوطی­ وار تکرار کردند و با بی ­تفاوتی از کنار زن گذشتند. لکن در میان هجمه‌­ای از آن واژگانِ بی­ جان و سرد، یک جمله کوتاه توانست یخ پیرامون زن را بشکند و او را از آن حیرانی و آشوب­ زدگی بیرون بکشد:«می‌توانید او را ببینید.»
سلام خان­ داداش. نمی‌خوام بگم که چرا واسه مردن خان­ باجی نیومدی؟ می‌دونم؛ رفتن واسه دیدن یه آدم مرده چه فایده‌ای داره؟ واسه فاتحه فرستادن هم حتما نباید رفت سر قبرش!…« نمی‌خوام بگم که چرا واسه عروسیم نیومدی؟ می‌دونم که این‌ها همه تشریفاتن… مهم اینه که تو همیشه خان داداشم بودی! نمی‌خوام بگم که چرا به آقا سر نمی‌زنی؟ همه­‌ی اینها فدای سرت! اصلا به درک که آقا همین امروز و فردا ممکنه سرش رو بذاره زمین!... از این چیزها نمی‌خوام بگم... چند روز پیش، اتفاقی تو بانک خانمت رو دیدم. اولش منو نشناخت. بهم گفت که اون‌جایی. گفت آخرین خبری که ازت داره، اینه که یه مقدار تیرآهن و آجر خالی کردی که یه خونه بسازی. گفت که همین‌ها رو هم پسرت بهش گفته. گفت که پسرت هم دیگه نمیاد اونجا... نپرسیدم چرا؟... فقط نگران شدم که چِلّه­‌ی زمستونی و توی اون آلونک، وسط بَرِّ بیابونِ اون دهات کوره و دست تنها، چکار می‌کنی؟ چکار می‌خوای بکنی؟ باورکن اگه وقت داشتم حتما می‌اومدم پیشت، ولی خوب خودت که می‌دونی؛ مردها که زن میگیرن، تا یه مدت دوست‌های جون­ جونیشون رو هم فراموش می‌کنن، یعنی نه اینکه فراموش کرده­ باشم، به خدا نمی‌رسم، نمی‌رسونم، گه­ گیجه گرفتم... باورکن تنها دلخوشیم شده وقتی که سرم رو روی بالش بذارم و زنم خر و پفش بلند شه و به خاطرات بچگیمون فکرکنم... نامه رو دادم به راننده‌­ی اتوبوس »دهات؛ خانمت گفت که اونجا همه می‌شناسنت... شب عید می‌رم خونه­‌ی آقا... گفته بود که عید امسال، بساط عرق و تریاکش رو جمع می‌کنه و آماده می‌شه برای رفتن... منتظرتم.
همه‌چیز از آن‌جایی شروع شد که قرار بود از بین گروه ما چند نفر را انتخاب کنند. چندین بار برای گرفتن تست‌های مختلف سراغ‌مان آمدند با انواع دستگاه‌ها، آمپول‌ها و انجام آزمایش‌های مختلف البته از وقتی که سوار کشتی شدیم حال و روزمان همین بود، پنج نفرمان را چپانده بودن توی اتاقکی که دو نفر به زور جا می‌شد، وضعیت بهداشت که از آن هم بدتر، بوی تعفن ادرار و مدفوع شامه را اذیت می‌کرد. اتاقک هیچ روزنه‌ای نداشت به جز پنجره کوچکی در سقف، اصلا فرق شب و روزمان را نمی‌فهمیدیم. غذا را فقط می‌شد با حس لامسه کورمال کورمال پیدا کرد. نمی‌دانم چهار روز شد، پنج‌ روز یا بیشتر... که بلاخره در اتاقک آهنی باز شد و اجازه خروج دادند. همه خوشحال بودیم از این فراغت و غرق در رویای مزرعه‌های سرسبز و باغ‌های خرم، همان‌جایی که تمام کودکی‌مان در آنجا گذشت ، پا به عرشه کشتی گذاشتیم. به محض خروج از اتاقک با تقه‌ای سوزنی همه‌مان از جا می‌پریدیم آنها بهش می‌گفتند تست سلامت و بعد
همچنان محو چشمانش بودم. در خیالم آرزو می‌کردم که زبان چشمانم را بفهمد. ای کاش می‌توانست صدای ساز احساسم را که در درونم نواخته میشد، بشنود اما او حواسش به کارش بود... نمی‌دانست در این چند ماه هرچیزی به من آموخته غیر از نقاشی... انگار از فهماندن منظورش به من عاجز شده بود که دستش را پیش آورد و قلم را از دستم ربود. لحظه‌ای پوستم پوستش را در آغوش کشید... قلبم می‌خواست سینه‌ام را بشکافد. امیدوار بودم سرخ نشده باشم...بی دلیل نگاهم را دزدیدم...او حواسش به من نبود. سرگرم رسم لبخندی کوچک و زیبا در چهره‌ی خالی نقاشی من بود. هنرنمایی‌اش که تمام شد نگاهی به من انداخت .اخم کردم. می‌دانست هرگز برایشان دهان نمی‌کشم. دنیای من، دنیای نمایشی بی صدا بود. دنیای پانتومیمی ابدی. چشم‌ها به اندازه کافی گویا بودند.
امروز دوباره دیدمش، خانم‌جان. داشتم پله‌های پشت تماشاخانه را می‌سابیدم که بالای سرم سبز شد. نفسم بند آمد. باورت نمی‌شود، ولی داشت خیره نگاهم می‌کرد. یک‌جوری هم نگاهم می‌کرد که انگار بخواهد حرفی بزند، ولی رویش نشود. خیلی جلوی خودم را گرفتم تا ضعف نکنم و ولو نشوم روی پله‌ها. تصدقش شوم، با همان ژست همیشگی‌اش، سیگار به دست تکیه داده بود به دیوار. زبانم بند آمده بود. می‌خواستم بلند شوم و رو به رویش بایستم، ولی نتوانستم. چشمانم را از چشمانش دزدیدم. خانم‌جان، عجب چشمانی داشت. به خدا داشتم از ابهت نگاهش سنگ کوب می‌کردم. زری راست می‌گفت. چشمانش سگ داشتند. یک جوری آدم را می‌گرفتند که انگار صاعقه زده باشد پس کله‌ات، نه هوش و حواس برایت می‌ماند و نه دل و ایمان. تا به خودم بیایم و خودم را جمع و جور کنم، دیدم که پشتش را کرد و رفت. بخشکی شانس، باید قبل از رفتنش یک چیزی می‌گفتم. مثلا می‌گفتم که چقدر هوادارش هستم، یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. ولی مثل احمق‌ها ساکت ماندم. دست خودم نبود. وقتی می‌بینمش، نفسم بند می آید؛ چه برسد به این که بخواهم حرف بزنم.
photo-1513491714241-33805f8ff175
توی کافه نشسته بودیم. گوشه‌‌ی رو به پنجره را انتخاب کرده بودیم. از توی پنجره، تئاتر شهر، زیر لایه‌‌‌ای از دود و سیاهیِ  و یک آسمان نیمه آبی دیده می‌ شد. هر دو دقیقه یک‌بار هم "بی آرتی"های قرمز رد می‌شدند. اتوبوس‌های قرمزی که تازه وارد تهران شده بودند تا جمعیت را از این شهر به آن سر شهر ببرند. حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشی موبایل صدیقه یک خانه‌‌ی سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجره‌‌ی خانه‌‌ی  سفید، دو گلدان بزرگ با گل‌های صورتی و قرمز دیده می‌‌شدند. گل‌های صورتی، شبیه گلسری بود که از زیرِ شال نازک مریم پیدا بود.صدیقه می‌‌گفت عکس خانه‌‌ی رویایی‌اش در کاناداست و من فکر می‌کردم صدیقه هم می‌تواند مثل مریم یک کلیپس گل‌دار صورتی بخرد و چهار سال از عمرش را صرفه جویی کند
قومندان گفت که همه را میندازیم بعد مرمی باران می کنیم، بعد هم دو سه دانه نارنجک میندازیم. اما تاجی از بین همه بیرون شد و یک رقمک با لرزه و بلند گفت که حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاند و با برچه زد...زد...زد و درون چاه انداخت. همو چهل نفری را که خودش گفته.
آناهیتا از در خانه بیرون می‌آید. موهای بلند که تا گودی کمرش می‌رسد در پرتو خورشید می‌درخشند و صورت کشیده واستخوانی‌اش را از دو سو دربرگرفته‌اند. پیراهن حریر گل بهی که تا بالای زانوانش می‌رسد انگار با اندامش سرجنگ دارد. مغرور، زیبا و بی اعتنا در انتظار تاکسی به خم خیابان چشم دوخته. زن پدرش چاق و خپله با پیراهن ساتن آهاردار بلند و چادر کرم براق کنارش ایستاده. یک تاکسی نارنجی جلو آن‌ها می‌ایستد تا آن‌ها را سوار کند. تاکسی که زوزه کشان دور می‌شود از خم کوچه بیرون می‌آیم. با کریم شل چشم در چشم می‌شوم.
- گاهی که مغز آدم سوت می‌کشد، بهترین راه، زدنش به دیوار کناری‌ست. نمی‌دانم هر کاری که نکردی می‌توانی انجام بدهی! یا شاید بهتر است دستانت را مشت کنی و سخت بکوبی به جایی که گمان می‌کنی، مغز سرت همان جاست. می‌دانی؟!
دستمو کردم توی جیبم. دستمالمو درآوردم و کشیدم رو دهنم. دستمال خیس شد. بابام بهم گفته این کارو بکن. بابا! دلم برات تنگ شده. کجا رفتی؟ چرا منو نبردی؟ دیروز تو دست یه بچه ای پشمک دیدم. پشمکِ سفید. من هم از اونا می‌خوام. می‌خوام برم خدا رو پیدا کنم. بهش بگم چرا بابامو بردی پیش خودت. مگه خودت بابا نداری! من بابامو می‌خوام. از موقعی که بابامو بردی پیش خودت بچه‌ها بهم میگن ممد گربه. قبلا می‌گفتن ممد دیوونه.
هرسه دَور یک صندلیِ که با لحافِ نازک و کمپل شُتری‌رنگ پوشیده شده بود؛ نشسته بودند. کلکینِ چوبیِ موریانه‌خورده با رنگِ روغنیِ سبز و یک تاق‌چه‌ی گلی، قالینِ کهنه و نم‌دارِ جیگری، سه تُشک و سه بالشِ قهوه‌ای با نقش‌های از برگِ چنار، تمام چیزهای بود که با یک نظر می‌شد حساب‌شان کرد. بوی تندِ سگرت و نمِ قالین فضای خانه را پر کرده بود.