در کوچه که قدم میگذارد صدای گنگی در گوشش طنین میاندازد. انگار در و دیوار از او میخواهند امروز را بیخیال رفتن شود. ولی او شوق درس دارد و هوای رفتن به دانشگاه را. از خیابانها که میگذرد رنگ و بوی شهر جلوهی دیگر میدهد.
هر چه بیشتر کارهای نویسندگان را بخوانیم، بهتر میتوانیم به سوی شناخت از ذهن و خودمان، رشد کنیم. هر یک از نویسندگان بزرگ، بسان جستجوگر ماهری است که گوشههای رمز آلود وجود را آشکار میکنند. بعضی از این مکتشفین قارهها را کشف میکنند، بعضی دیگرشان تمام عمر خود را صرف طرح انداختن یکی دو جزیره کوچک میکنند، و بعضی...
همهی ما بهطور شگفتانگیزی بلدیم چگونه به زندگی فردی خویش گند بزنیم. گاهی به انتخابهای نادرستی دست میزنیم که احوال ما را آشفته، پر اضطراب، استرسی و رنگ زندگیمان را سیاه میکند. و ما را به مردههای متحرکی بدل میکند که جز خودخوری، عذاب کشیدن و رنجاندن اطرافیان کاری ندارند. مثل انتخاب نادرست رشته دانشگاهی، شغل اشتباه، مصاحبت و همنشینی با افراد ناصالح و از همه مهمتر انتخاب همسفر زندگی نامناسب که باید تا آخر عمر با او یکجا عذاب بکشیم.
احساس میکردم کسی دنبالم میکند و شانه به شانهام قدم میگذارد. از دور دستها دم به دم سرود غریبانه و اندوهگینی به گوش میرسید. مثل سرود کوچ یک پرنده مهاجر. هوا بوی عجیبی میداد. مثل بوی رفتن. دانههای برف هم بوی خون مرا میداد. با این که ریزش برف شدید بود هوا حس گرمایی داشت. شاید این خون من بود که به برف گرما میبخشید. من بی خبر از حضور مرگ که در انتها کوچهٔ تنهایی لنگر انداخته بود، قدم برمیداشتم. آخرین قدمهای روی زمینم را.
آرنت به ما گوشزد میکند که اگر آن ظرفیت تنهایی خویش را از دست دهیم؛ همان قابلیت تنها بودن با خویش را، پس قدرت اندیشدن را نیز از کف خواهیم داد. این خطر که خود را در ازدحام و هیاهوی جمعیت گم کنیم و خویشتن را مهجور یابیم وجود دارد.
با وجود گمنامی هیوی البلخی[1] در روزگار ما، وی در دورهی خودش یعنی نیمه دوم قرن نهم میلادی، از شهرتی بد برخوردار بود؛ یک یهودی بت شکن بدنام اهل بلخ، چنانکه از نامش پیداست. شهر بلخ هنوز هم پا برجاست، اما امروزه شهری است ساده که بر خرابههای با شکوه گذشتهگان در شمال شرق افغانستان و جنوب مرز ازبکستان بنا شده است. در عهد عتیق و در قرون وسطی بلخ یکی از شهرهای مهم بود.
«ملت عشق» کتابی است که خواندنش در هوای بارانی بهاری با چاشنی از شعرهای مولانا دل را سرشار از زیستن میکند. مولانایی که از پس قرنها آوای به عشق خواندنش طنین انداز است و هر دم از آنی میگوید که مذهبش عشق است، رسالتش عشق است و طریقت صوفیگریاش؛ عاشقی!