خودش را در آینه نگاه میکند. پیرتر شده است. طراوت سالهای قبل را ندارد. سایهچشمش را پررنگتر میکند.
کلا بازی با سایههای رنگها را دوست دارد.
نقاش است دیگر!
با اینکه تحصیل کردهٔ این رشته است ولی هیچگاه اعتقاد نداشته است که نقاشی یکی از هنرهای تجسمی است. همیشه میگوید نگارگری یا رسم، چیزی به جز ایجاد نقش توسط رنگدانه روی یک سطح نیست. این سطح یا کاغذ است، یا مقوا، یا بوم، و یا دیوار. اعتقاد دارد اگر این هنر را محدود به هنرهای تجسمی کنیم، تو گویی دریافت این هنر تنها مبتنی بر حس بصری است. از نظر او نقاشی را میتوان شنید یا بویید و در کل حس کرد. هنری است که باید با تمام وجود دریافت شود و اگر قرار باشد با نگاه چشمانِ گاه هرزه و دریده به پایان برسد، ما به این هنر جفا کردهایم. اگر اینچنین باشد، با یک نگاه تمام میشود، عمرش به پایان میرسد، همانطور که عشق در یک نگاه، با یک نگاهِ دیرتر به پایان میرسد. به باورِ او، نگاه میتواند نقطهٔ شروع یک فرایند هنری باشد که سفرش را در عمق وجود انسان آغاز میکند. بعد، حواس دیگر و نهایتا کل وجود آدمی درگیر میشود. برای همین است که انسانهای اولیه با کشیدن نقش حیوانات و شکارشان به نوعی خود را آمادهٔ نبرد با آنها میکردند. خوب میدانست که چرا استاد نقاشیاش در این کشور غریب به کشیدن پرترهٔ او رضایت نداد و خواستار کشیدن کل اندامِ وی آن هم در وضعیتی نه چندان دلچسب برای او شد.
نقاش است دیگر!
با ادای احترام و آشنایی کامل نسبت به مکتبهای هنری، هیچگاه درگیر ایسمهایی مانند امپرسیونیسم، پسامپرسیونیسم، فاویسم، اکسپرسیونیسم، کوبیسم و دادائیسم نشده است. هیچ توافقی در مورد سبک خاصی که بتواند بعنوان نمایندهٔ عصری باشد نداشته است. شاید تنها «ایسمی» که به آن باور نسبی دارد پلورالیسم است. اولین نقاشی حرفهای خود را به امید تقدیم کرد. آشنایی آنها به سالها قبل برمیگردد. یکی دانشجوی فلسفه و دیگری دانشجویِ هنرهای تجسمی بود. دو خصوصیت در امید بود که سایه را به او وابستهتر کرد: شخصیت تصنعی نداشتن و شنوندهٔ خوبی بودن. گذشته از این دو خصوصیت ذاتی، امید همچنین میدانست چگونه با انتخاب رنگهای پوشش ظاهریاش و حتی کفشهایش، در موقعیتهای متفاوت، با دیگران ارتباط برقرار کند. این مسئله، مثل تأثیر سرنوشتسازِ بوی عطر و یا ادکلن یک آقای متشخص بر روی بعضی خانمها، تاثیرِ عمیقی روی سایه داشته است. رنگ و سایه برای او همیشه حرف اول را میزند.
نقاش است دیگر!
یکی از چند رژِ لب قرمزی که سایههای مختلف دارند را برمیدارد. وسواسِ عجیبی در سایهٔ دلخواهش دارد. سایهٔ مورد نظر، باید با لباسهایش، کفش و کیفش، رنگِ مویشِ، سایهچشمش، و مخاطب و محیطی که قرار است در آن قرار بگیرد از هر نظر هماهنگ باشد. سایه خوب میداند که بازیِ سایهها با اجسام واقعی چه میکند. «سایهها را باید حرمت گذاشت چون به غیرِ خود هویت میدهند.» این جملهای است که به شاگردانش در سرزمینِ مادریاش میگفت. سرزمینی که سایهٔ شومِ ایدئولوژیهای انسانی هویتش را تغییر داد و او را مجبور به ترک وطن کرد اگر چه سایهٔ سرزمین مادری همچنان به دنبال اوست. معتقد است که فرنگ فرنگ است و ما هر کجا برویم هیچگاه فرهنگِ خودی دست از سرمان برنمیدارد. همه هیکلِ آدمی داد میزند تو از کدام گور آمدهای. خندهدارتر اینجاست که هموطنِ بیگانه با خودی با این ریخت و قیافهٔ دمپخت شده در مطبخخانهی سرزمین مادری تا چهار روز در یک کشور خارجی چرخی میزند، از استفاده از زبان مادری پرهیز میکند و با زبانِ زنبابا اسپیک میکند تا مبادا ایرانیان دیگر شناساییاش کنند. اینهمه بیگانگی با هویتِ خودی شرمآور است. چندین بار با آدمهایی برخورد کرده که تلاش بر مخفی کردن هویتشان داشتهاند در حالیکه به راحتی از رنگها و سایههای مشمئزکنندهشان آنها را به سادگی تشخیص داده است.
نقاش است دیگر!
اکنون بعد از سالها فرار از کشور و زندگی در ناکجاآبادِ فرنگی، دلش برای گوجهفرنگیهای زمین کشاورزی پدر بزرگِ مهربان و سادهاش لک میزند. گوجههای اینجا واقعا فرنگیاند ولی گوجهٔ خانگی، رنگ وبوی سرزمینش، خاکش، هویتش، و سایه بودنش را میدهد. ای کاش هرگز مجبور به ترک کشورش نمیشد.
روز جمعه اول فروردین بود که قرار شد با امید از ایران خارج شوند. مادرِ سایه خیلی دل خوشی از امید نداشت و مایل نبود وی با امید راهی این سفر شود ولی سایه از نگاهِ مادرش به امید دلخور میشد. از آن دسته دخترهای لوسِ مامان-بابا نبود که وابستگی شدیدِ هیجانی-عاطفی موجب پذیرفتن و کنار آمدن با تمام نظرات آنها شود. در اوج عشق و محبت به عزیزانش عقلانیت را محور تصمیمگیریهایش قرار میداد. از آنهایی هم نبود که مثل پارچهی ساخته شده با الیاف مصنوعی که آب میرود و تنگ میشود، دقیقه به ثانیه دلش برای مادر و پدرش تنگ شود و گوشی به دست باشد که مبادا دلِ شیشهای آنها ترکی بردارد. عاشقشان بود ولی دارای شخصیتی منسجم بود که او را از عملکردهای هیجانی برحذر میداشت. تا زمانی که با دوست و یا عزیزی بود اجازه نمیداد دلتنگی نسبت به خانوادهاش آسیبی به ارتباطش با آن دوست، عزیز و یا معشوقش بزند. پدر و مادرش را به رنگ ارغوانی میدید که نماد سلطنت و سیارهٔ مشتری است. عزیزش را به رنگ قرمز میدید. اگرچه رنگ ارغوانی نوعی قرمزِ سیر است اما میدانست که قرمز چهل سایه دارد و همیشه قدرت تشخیصِ این سایهی رنگ قرمز، یعنی ارغوانی، را از خودِ قرمز داشت و اجازه نمیداد این دو رنگ با هم مخلوط شوند و سایهای زشت را ایجاد کنند.
نقاش است دیگر!
سفرشان از طریق مرز زمینی بود. سابقهٔ سیاسیِ سایه و به ظاهر مشکل سربازی امید باعث شده بود که بصورت غیرقانونی از مملکت خودشان خارج شوند. پدر سایه در اِزایِ رساندن آنها به ترکیه پولِ کلانی را به یک قاچاقچی خودی پرداخته بود. دکتر اسلامی که خودش در سازمان معروفی که به عنوان شریان اصلی حکومت به حساب میآمد کار میکرد، هیچگاه موافق کارهای دخترش، سایه نبود. خیلی تلاش کردکه او را با اصول و ارزشهای موجود منطبق کند اما موفق نشد و اینبار برای حفظ جان دخترش چارهای بجز کمک به فرار او نداشت زیرا مطمئن بود سایه دست بردار نیست و دفعهٔ بعد چوبهٔ دار در انتظار اوست. او تنها زنی بود که در اعتراض به پوشش سر به جای روسریِ سفید بر چوب کردن، تصویر نقاشی کردهٔ رنگارنگِ زنان و دخترانِ به راهِ کج رفته از ارزشهای حاکم را که خودش نقاشی کرده بود بر دست گرفته و بقول خودش «جیغِ بنفش ایرانی» میکشید. او هوشنگ ایرانی را دوست داشت چون اولین جیغ بنفش را کشیده بود. ایرانی مانند پدرِ سایه دارای دکترای ریاضیات بود ولی همیشه دلمشغولی ادبی داشت. سایه برای اولین بار در شعر ایرانی به نام «کبود» این ترکیب نامأنوس را دید. هر دو لغتِ بنفش و کبود و همراهیِ نقاشیگونهٔ آنها با کلمهٔ جیغ او را شیفتهٔ ایرانی، شاعر ریاضیدان کرد.
نقاش است دیگر!
کبود
هیماهورای !
چگونه اضطراب و نگرانی خود را کنترل کنیم؟
گیل ویگولی
…
نیبون .. نیبون
غار کبود میدود
دست به گوش و فشرده پلک و خمیده
یکسره جیغی بنفش
می کشد
گوش – سیاهی ز پشت ظلمت تابوت
کاه – درون شیر را
می جود
هوم بوم
هوم بوم
…..
در طول سفر ساکت بود. امید هر از گاه تلاش میکرد تا او را به حرف بیاورد ولی چندان کارساز نبود. دشتها و گاهی بیابانهایی که از کنار دریچهٔ اتوبوس سریع میگذشتند چشمانِ او را به خود خیره کرده بودند. مسحور رنگها شده بود. گاهی هم به سایهٔ کج و معوج اتوبوس نگاهی میانداخت و با خودش فکر میکرد که این سایهی خمیده، در کنار راکبِ متحرک، آویزانِ آنها شده است. ناگهان به یاد حرف مادرش در موردِ امید افتاد.
– این پسره آویزونِ تو شده تا خرِ خودشو پیش ببره. کیو خرتر ازتویِ به اصطلاح هنرمندِ سانتیمانتالیست میتونه پیدا بکنه؟ سایه، به خودت بیا مادر. نذار این پسرهی بیکاره و بیعاره سواری ازت بگیره.
– ممکنه بیکار باشه ولی بیعار نیست.
– مثلا چه هنری داره؟
– فیلسوفه.
– فلسفه هم شد هنر؟
– مامان جان، فیلو در یونانی یعنی «دوستدار» و سُفِس هم یعنی «دانایی.» خُب این خیلی هنره که آدم دوستدار دانایی باشه.
– هیچوقت هیچی رو جدی نمیگیری. نشد چیزی بگم با مسخرهبازی تمومش نکنی.
– اِه این چه حرفیه میزنی مامان جان! قربونتون برم خودم. من این مرد و دوست دارم و بعنوان شریک زندگیم انتخاب کردم. شما هم سعی کن با این مسئله کنار بیای.
– مطمئنم که یه روز پشیمون میشی و میفهمی که چقدر این مثلا دوستدار دانایی نادانه.
– شاید پشیمون بشم ولی بعید میدونم معنی فلسفه تغییر بکنه.
– من هر چی بگم، تو یه پرت و پلایی تحویلِ من میدی. بحث با تو فایده نداره. ولی بدون یه آدمِ آویزون مثل سایه میمونه. بالاخره یه زمانهایی میشه که آدم هست ولی اثری از سایهاش نیست چون نوری نیست که سایه بندازه.
– ببین از الان مثل دامادِ آیندهات فیلسوف شدی. تازه خوبیش اینه که سایهی شما همیشه برات هست.
– اگه منظورت خودتی که داری میری و منو بی سایَم میکنی. (گونههای مادر بعد از گفتن این حرف خیس اشک میشود.)
– نمیرم که بمیرم مامان جان. میرم تا زنده بمونم و بقولِ شما تو این مملکت قربانی نشم. خودم قربونتون برم. منظورِ من سایهی شما بالای سرم بود که هیچ زمانی از بین نمیره.
– اینطور نیست عزیزم. منم یک روز رفتنیام، برای همینم نگرانتم و میخوام مراقب خودت باشی. ببین کِی گفتم، این پسر تکیهگاهِ خوبی نیست. بهش خیلی وابسته نشو تا روزی که به حرفای من برسی و راهتو ازش جدا کنی. بیا اینا رو هم بذار توی چمدونت. برای تو درست کردم. به این پسره هم که صاحب نداره و آویزون هست یه کمش و بده بفهمه چه مادری داری.
– فهمیده مامان جان ولی برای تأکید، چَشم میدم تا بیشتر بفهمه. (بعد از گفتن این جمله یکدیگر را در آغوش میگیرند و با هم گریه میکنند.)
تفاوت رنگها در سرعت بالا و قبل از اینکه چشمش فرصت تمرکز بر روی آنها داشته باشد، سایهٔ اتوبوس در کنار دریچه که خود را خرامان روی زمین میکشید، او را به یاد کلاس درسی انداخت که با یکی از اساتید در مورد سبک کوبیسم بحث تندی داشت. بخوبی به یاد میآورد که چگونه استاد جوان با شور و حرارت در موردِ ارتباط تنگاتنگ سبک کوبیسم با هنرمندان برجستهای چون پابلو پیکاسو صحبت میکرد. استاد معتقد بود که فردی مانند پیکاسو با نگاه متفاوت خود به موضوعات روزمره در برابر تاریخ هنر ایستاده است. هنوز از یادآوریِ آن روز خندهاش میگرفت. زمانی که شروع به انتقادی ملایم از سبک زندگی پیکاسو و تأثیرِ آشفتهٔ این سبک بر آثارِ هنریش کرد، استاد بسیار برآشفت.
– خانُم محترم شما از کوبیسم چه میدونی که هنوز در اول راه، خودتو یک منتقد به حساب میاری؟
– خُب موضوعات نقاشی در این سبک در قالب اشکال هندسی شکسته و نامشخص ترسیم میشن و به نظر میرسه که عمق چندانی ندارن.
– عجب! ظاهرا شما خود تونو عالم دَهرْ میدونید.
– من چنین ادعایی نکردم استاد. از نظرِ من اشکال شکسته و ترکیباتِ درهمو برهم و ترسیمِ انتزاعی به شکلی بیانگر زندگی آشفتۀ خالق اثر هست. فردی مثل پیکاسو از پدیداریِ عینی اجتناب داره. شاید برای همین هم هرگز همسر اولشو طلاق نداد و در حالیکه با دختری ۱۷ ساله که تا هنگام مرگ با او موند رابطه داشت، از همسرش بدون گرفتن طلاق جدا شد و خیلی مسائل دیگه که با تحلیل اثرش «دوشیزگان آوینیون» روشنتر میشه. خودتون بهتر می دونید که در این اثر پنج کارگر جنسیِ خیابان آوینیونِ بارسلونا به تصویر کشیده شدن. همونطور که خودتون گفتید، این کار طلایهدار سبک کوبیسمه. البته که تابلو و سبک برای پیکاسو پول و شهرت به ارمغان آورد اما هرگز نامی از اون پنج زن که مدلِ او بودن آورده نشده و اساسا در تاریخ هنر کسی به خودش زحمت پرسیدن نام اونها رو نداده. پرترۀ مشهورِ «زن گریان» تصویرِ یکی از معشوقههای اوست. هنوز وقتی از «زنِ گریان» صحبت میشه از «دورامار» که خود نقاش، عکاس و شاعر بود نامی آورده نمیشه در حالیکه او فقط معشوقهی پیکاسو نبود بلکه مدلِ این تصویر بوده. استاد جان باز هم بگم یا کافی است؟
– متاسفم که یک دانشجویِ تازهکار با پرداختن به زندگی شخصیِ هنرمند، این شاهکارو در این سطح نازل مورد نقد و بررسی قرار میده. لابد آیدین آغداشلو رو هم امثال شما به همین شکل زیر سئوال میبرید. خانُم محترم، همیشه در تحلیل خودتون، انگیزه را از انگیخته، کلام را از صاحب کلام و اثر را از خالق آن جدا کنید. اگر تواناییِ این کار رو نداشته باشید، نقد شما کاملا سابجکتیو میشه و دیگه عینی و قابلِ اعتنا نخواهد بود. شما به زمان نیاز دارید تا کمی پخته شوید.
– شما هم باید کمی دوستدار سیاست شوید استاد عزیز.
– سیاست؟
– بماند استاد جان، بماند.
امید سرش را روی شانهٔ سایه گذاشته و به خواب عمیقی رفته بود. سایه سعی میکرد هیچ تکانی نخورد تا مبادا امید بیدار شود. تا رسیدن به مرز یک ساعت بیشتر نمانده بود و سایه تعجب میکرد که امید چگونه میتواند در چنین شرائطی به آرامی بخوابد. با خودش فکر میکرد شاید همهٔ مردها همینطورند. در کل بیخیالتر از خانمها به نظر میآیند. پدر خودش هم در قیاس با مادرش خیلی سخت نمیگرفت مگر اینکه مسئلهای رابطهٔ مستقیم با شغلش داشت. در زندگی روزمره همیشه مادرش بود که حرص میخورد و دنبال راهِ حل میگشت و پدر با خونسردی و گفتن یک جملهٔ کوتاه به دنبال کارش میرفت. برای سایه جایِ تعجب بود که زنان با اینهمه دغدغه و حرص و جوش و با اینکه بطور میانگین وزنِ مغزشان صد و ده گرم کمتر از مردان است، در مجموع هفت سال بیشتر از مردان عمر میکنند. جالبتر این است که بدنِ مردان حدود پنج گرم بیشتر از زنان به پروتئین نیاز دارد و در حالت عادی، بجز مواردِ اندک، نیازهای ویتامینی مردان از زنان بیشتر است. سایه بعد از فکر کردن به این تفاوتها نگاهی به امید انداخت و خندهاش گرفت. با اینکه خندهاش را کنترل میکرد، امید بیدار شد و سرش را از روی شانهٔ سایه برداشت.
– آخ ببخشید سایه جان. افتاده بودم روی همون شونهات که آسیب دیده.
– نه عزیزم، مشکلی نیست.
– دردش کمتر نشده؟
– تا وقتی اثر مسکن هست کمتر درد میکشم اگر چه هدف اونا این بوده که بعد از زندان این درد همیشه با من باشه تا فراموش نکنم چه روزایی داشتم. اونا معمولا یه کاری میکنن تا آدم یادش نره که اگه دوباره شیطنت بکنه، برمیگرده خدمتِ خودشون. (بعد از گفتن این حرف خندهی تلخی بر لب سایه نشست.)
– همینطوره. پارسا هم دیگه زانوش براش زانو نشد.
– باز دوباره اسمِ این مردک و آوُردی؟
– ببخشید. هِی یادم میره. آخه یه عمر با این نامردِ آدم فروشِ نارفیق رفیق بودم.
سایه با شنیدن اسم پارسا دوباره بهم ریخت. پارسا پسر عمویِ امید بود که بعد از مرگ پدرش، عمویِ او، یعنی پدرِ امید، او را به فرزندی گرفته بود. سایه دیوانهوار عاشق پارسا بود و تا زمانی که پارسا با حکومت همکاری نکرده بود و سایه و دوستانش را به دستِ «راست قامتان» نسپرده بود، همهٔ بچهها در دانشکده فکر میکردند این دو پرندهی عاشق هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد. اگر سر و کلۀ امید پیدا نشده بود تا جلویِ خودکشیِ سایه را بگیرد، این دو هرگز با هم همسفر نمیشدند. اولین جملهٔ امید بعد از به هوش آمدن سایه در حالی که چشمانش را به سختی باز میکرد این بود که «من فکر میکنم تو اَدای نقاشها رو در میاری. چجوری میشه یک نقاش تلاش کنه این همه رنگِ زیبا رو به یک رنگ، اونهم منفورترین رنگ، یعنی سیاه تبدیل کنه؟» وقتی سایه به او گفته بود “همهٔ ما یک روز میمیریم و مجبور به دیدن این رنگ میشیم”، امید پاسخ داده بود، «اما همهٔ ما نقاش نیستیم و خودخواسته به رنگها ظلم نمیکنیم تا فقط سیاهی بمونه. تو یا نقاش نیستی یا نمیدونی که دربرابرِ این رنگها از همه مسئولتری.» سایه که هنوز بطور کامل هوشیاریش را به دست نیاورده بود، صحبت در مورد خودکشی را با گفتن یک جمله تمام کرد: «آقا امید نمیدونستم اِنقدر پررنگی!» بعد از گفتن این جمله هر دو تبسمی بر لب نشانده و به هم خیره شدند. حرفهای امید در همان روز اثر خود را گذاشت و سایه آرام آرام درگیرِ حضور امید در زندگیاش شد.
نقاش است دیگر!
امید هرگز نمیتوانست حال و هوای عشقِ پارسا را در دلِ سایه ایجاد کند ولی محبت او در دلِ سایه به مرور بیشتر میشد. آدمهای عاشق معمولا بر این باورند که اگر عشقشان به آنها پشت کند، خواهند مُرد چون زندگی بدون معشوق بیمعنا است. البته افراد نادری بودهاند که تا پای مرگ معشوق را در دلِ خود زنده نگه داشتند و نتوانستند با فرد دیگری رابطه برقرار کنند ولی غالبا افراد جدید جایگزین معشوقهای از دست رفته میشوند. داستان در مورد سایه کمی فرق داشت چرا که بر خلافِ تصور مادرش، سایه خود میدانست که عاشقِ امید نیست. امید زمانی تلاش کرد راهِ مسدود شده را در دل سایه باز کند که او کاملا مستأصل و عاجز از درک پیرامونش بود. شاهکار امید این بود که میدانست چگونه سایه را ترغیب کند تا استیصال، عجز، خشم، و درماندگی خود را در خلق آثاری به جا ماندنی به نمایش بگذارد. همین رابطهٔ غیر مستقیم امید و هنر نقاشی باعث شد تا امید بخشی از رنگدانههای پاشیده شده بر روی بومِ نقاشیِ سایه شود.
نقاش است دیگر!
بعلاوه امید پسرعمویِ پارسا بود و از نظر ظاهری، صدا، و حتی تا حدودی مَنِش و رفتار شبیه پارسا بود. به لطفِ همین امضاهای ژنتیکی، وجود امید توانست در عواطف ناهوشیار و سپس در ضمیرِ ناخودآگاه سایه هر روز پررنگتر شود. ارتباط این دو مرد در پسِ ذهنِ مه گرفتهٔ سایه، به خصوص در اوائل رفت و آمدها، از طریقِ لغزشهای زبانی و گاه عارضههای روحی و روانی، کاملا قابل مشاهده بود. چندین بار سایه به اشتباه و ناخواسته امید را پارسا صدا زده و بابت این مسئله عذر خواهی کرده بود. گاهی اوقات با بهانهگیری های بی دلیل بر سر مسئلهای بی اهمیت به امید تندی نشان میداد. تلخیها و تندیهای سایه در حقیقت حملهای ناخودآگاه به پارسا بود که در شباهت امید به وی، سایه را بدون اراده به سوی تعرضی تعریف نشده میراند. همخوانی رنگ چهرهٔ آنها بیش از هر چیز دلیل احساسات متناقض سایه بود. از یکسو به سمتِ امید کشیده میشد و از سوی دیگر دشمنیِ ناشناختهای را در او پررنگ میکرد.
نقاش است دیگر!
از مرز که عبور کردند، نفس راحتی کشیدند. سایه احساس میکرد از سایهیِ ایدئولوژی حاکم بر روان و ذهنش تا حدودی رها شده است. با اینحال، حضورِ نوعی درماندگی را با آغاز سفرش به دنیای آزاد که قرار نبود ترکیه مقصدِ این سفر باشد، در خود احساس میکرد. انگار هویتش را پشت سر گذاشته و مجبور به فراموش کردنِ رنگهای آشنا و جایگزینیِ رنگهای جدید و بیگانه با آنها شده بود. انگار کودکیش را از او گرفته بود و نابهنگام بزرگ شده بود. انگار باید رنگ خاکستری بجای سفید، قهوهای بجای کِرِمی، سیاه بجای طلایی و خلاصه تیره را جایگزینِ روشن میکرد. این آشفتگیِ رنگها باعث بیقراری او میشد.
نقاش است دیگر!
نمیتوانست شاهد تخریبِ نظم و دستهبندی رنگها به عنوان اولیه، ثانویه، و ثلاثه شود. رنگ قرمز و زرد و آبی باید از سبز و نارنجی و بنفش جدا باشند تا نقاش بتواند به مقتضایِ موضوعِ دلخواهش و حالِ خودش آنها را ترکیب کند و رنگهایی چون زرد-نارنجی ، قرمز-نارنجی ، قرمز-بنفش ، آبی-بنفش ، آبی-سبز و زرد-سبز را به میزان لازم و مناسب بوجود آورد. راستی قرار بود چه بلایی بر سرِ رنگِ کودکیش، صورتی، بیاید؟ میدانست که دنیای جدید با رنگ شرابی رابطهٔ خوشی دارد اما رنگ نوجوانیش عنابیِ تند چه میشد؟ آغاز جوانیش، سرخابی، در دنیای جدید کجا قرار میگرفت؟ آنها سبزِ لجنی به وفور داشتند اما درکی از رنگ مغزپستهایِ فرهنگ خودش را هم میتوانستند داشته باشند؟ آیا آسمانِ آنها هم مثلِ آسمانِ مردم خودش آبیِ آسمانی است یا آبی کبریتی است؟ لبخند دخترانشان نیلیِ کمرنگ است یا اُرکیدهٔ سیر؟ سقفِ خانههای دلشان مثلِ مردمانِ خودش به رنگِ کاهگلی است و یا برنزهٔ تیره است؟ خاکستریِ آنها به رنگ توسی است یا سُربیِ تیره؟ راستی آنها اصلا رنگِ حنایی دارند؟ جگری چطور؟ شاید اصلا رنگی به نام شفقی نداشته باشند. شاید ندانند قرمزِ گوجهای با نارنجیِ سیر فرق دارد. برایِ یک آن، آشوبی دردلش افتاد. اینکه دنیایِ رنگهایش در حال بهم ریختن بود چیزی نبود که بتواند تحمل کند.
نقاش است دیگر!
– تو خوبی سایه؟
– نمیدونم. باید نقاش باشی تا بتونم احساسمو بهت انتقال بِدَم. (یک لحظه آرزو کرد پارسا بجای امید کنارش نشسته بود. اگر چه پارسا عاشق سبک رئالیسم بود ولی لااقل نقاش بود و سایه میتوانست از رنگهای درهم ریختهٔ دلش برایش بگوید.)
– بنظر نمیاد خوب باشی. نگرانی یا دلتنگ؟
– گفتم که نمیدونم چه حسی دارم. گُنگم.
– کارا درست میشه. بعدا مامان و بابا میان پیشت.
– پیشم؟
– خُب آره.
– پیشمون یا پیشم؟ نکنه تو هم قراره قالم بذاری؟
– این چه حرفیه میزنی؟ من که پارسا نیستم.
– تو نمیتونی اسم این آدم و نیاری، نه؟ چرا اِنقدر بیجنبه بازی درمیاری؟
– خُب ببخشید. ناخودآگاهه. وقتی یادم میاد چه جوری همه مون و فروخت، داغم تازه میشه.
– تو که زودتر از همهٔ ما آزاد شدی. پسرعمو جان بهت حالِ اساسی داد.
– نه جانِ تو. اون تأثیری نداشت. چرا باورت نمیشه که بابام از طریقِ قاضی مسعودی کارمو ردیف کرد؟
– آخه اون قاضی که خیلی زود بعد از آزادی تو در غربت از بالا به پایین سقوط کرد و معلوم نشد کی هولش داد.
– خُب این چه ربطی به مسئلهٔ من داره؟
– میدونم برای اینکه من ناراحت نشم نمیخوای نقش پارسا رو در این رابطه لو بدی ولی امید، خودت میدونی که به نظر میاد حضرت قاضی مسعودی در زمان آزادی تو رحلِ اقامت در فرنگ را افکنده بوده. (سایه تمام شدنِ این جمله را با لبخندی نامأنوس همراه کرد.)
– آهان از اون نظر میگی.
– آره عزیزم. انقدرها هم ببوگلابی نیستیم. راستی میدونستی «مسعودی» یعنی منصوب به «مسعود» که مراد سلطان مسعودبن محمود غزنوی است؟
– ببین من واقعا نمیدونم بابام در چه زمانی با قاضی مسعودی تماس گرفته. شاید هنوز تو ایران بوده. شایدم از همون کشور خارجی با عواملش تماس گرفته.
سایه از رنگِ صدای امید فهمیده بود که با دست پاچهگیِ مشهود تلاش میکرد تا راهی برای رهایی از بنبستی که در آن افتاده پیدا کند. با خودش فکر کرد که بهتر است موضوع را بیش از این دنبال نکند و به همین دلیل بی اعتنا به گفتهٔ امید مطلب خود را ادامه داد.
– میدونستی منظور از مسعودی و یا مسعودیان طرفداران و اطرافیان سلطان مسعوده که در مقابل محمودی یا محمودیان هواداران پدرِ او بودند. تاریخ بیهقی میگه «گرگ پیر گفت قومی ساختهاند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول.»
– نمیدونستم و فکر میکنم به تنها چیزی که در این شرائط نیاز داشتم مروری بر تاریخ بیهقی بود.
– اِه امید جان بداخلاقی نکن دیگه.
بعد هر دو ساکت شدند. مثل کودکانی که نه موضع قهر دارند و نه مایلند آشتی باشند: برزخی از نیاز و امتناع ، حالتی از تمنا و انکار، نشئهای از شراب و سردردی که به دنبال دارد. در طول مسیر، جملههای کوتاهی رد و بدل شد به امیدِ ترمیمِ دردِ ناشناس اما سکوتهای طولانیِ بعد از جملات، حاکی از ادامهٔ دردِ ناخواسته بود. امید در ذهنش فلسفهبافی میکرد و سایه به دنبالِ شناساییِ بهترِ رنگِ حالِ دگرگون شدهی امید بود. با خود فکر میکرد ای کاش قلمویِ کلام را برنمیداشت و به خوشرنگیِ توجیهاتِ امید نمیکشید. ای کاش اجازه داده بود آن طرح زشت، پشتِ رنگهای زیبایی که امید به بومش زده بود پنهان میماند و با زدنِ رنگهایِ مضاعف، اثرِ توجیهیِ او را خراب نمیکرد. حس میکرد کاری که کرده بسیار غیر هنرمندانه بوده است.
نقاش است دیگر!
بالاخره به ترکیه رسیدند، کشوری که امید زبانِ مردمش را به خوبی میدانست. سایه اما با زبان و فرهنگشان کاملا بیگانه بود. ماهها گذشت تا سایه کمی از رنگِ آنان را به خود گرفت. امید در شرکتی که متعلق به عمویش بود مشغول به کار شد. سایه هیچ گاه نمیتوانست درست بفهمد که کار امید چیست وشرکت عمویش دقیقا چه فعالیتی دارد. تنها چیزی که فهمید این بود که آنها در کارهای تبلیغاتی فعالیت داشتند. به همین دلیل امید و به شکلِ غیر مستقیم عمویش کمک زیادی برای تبلیغات و به راه اندازیِ کلاس آموزش نقاشیِ سایه کردند و حتی یک مترجم هم در اختیارش گذاشتند. این اتفاقات، باعث وابستگیِ هر چه بیشترِ سایه به امید شد تا جایی که تصمیم گرفت باردار شود. با رؤیایِ بچهدار شدن به فکر رضایت گرفتن از صاحب خانه برای تغییر رنگِ اطاقها افتاد. صورتی رنگی بود که برای اطاقِ آرزو، نامِ فرزندش در صورت موافقت امید، در نظر گرفته بود. این رنگ با افسردگی مبارزه میکند. رنگ احساسات شاد و عاشقانه است. برای اطاق خوابش ترکیبِ زرد و سبز را در نظر گرفته بود چرا که اثرِ خوبی بر روی خواب و شاید بر روی سردیِ او در ارتباط با آنچه امید در اطاق خواب از او انتظار داشت نیز میتوانست داشته باشد. او بر این باور بود که رنگها تعیین کنندۀ همه چیز در زندگی هستند.
نقاش است دیگر!
یک سال بعد یکی از شاگردانش در کلاس نقاشی که در ترکیه برگزار کرده بود پاکتی را مخفیانه در کیف او میگذارد و در گوش او میگوید که پاکت نامه را تا رسیدن به یک جای امن که مطمئن از تنها بودنش باشد باز نکند. بعد از تمام شدن کلاس سایه خود را به یک دستشویی میرساند. پاکت را باز میکند. نامه از طرف دوست نزدیکش، مهری است. شروع به خواندن نامه میکند:
سایه جان پارسا اعدام شد. او یک قربانی بود. عاشق تو بود و عاشقانه کشته شد. آنچه اتفاق افتاده، فقط یک توطئه بوده است. امید پشت سرِ تمام قضایا است. او یک مُهرۀ بسیار خطرناک است. در اولین فرصت فرار کن. به یک کشور اروپایی برو. ترکیه امن نیست. خودت را از طریق ویزایِ توریستی به یک کشور اروپایی برسان. من با پدرت صحبت کردم. از آقای اسلامی قول گرفتم که کمکت کند. فقط خیلی مواظب باش که امید بویی نبرد. او خطرناک است. تحت هیچ شرائطی با او مطالبی را که میدانی مطرح نکن. امید اصلا قابل اعتماد نیست.
دوستدار تو، مهری
سایه در ناباوریِ تمام، نامه را پاره میکند، درون دستشویی میاندازد و با کشیدن سیفون اثری از آن بجا نمیگذارد. خیلی دلش میخواهد بداند که انگیزۀ امید از این کار چه بوده است. آیا امید از روی حسادت و یا به دلیل اینکه عاشقش بوده چنین کاری کرده است و یا اینکه مأمور است و منتظر شرائط مناسب برای تحویل دادن اوست؟ با این وجود، تصمیم میگیرد که به دنبالِ جواب برایِ سؤالش نگردد و ترکیه را در اولین فرصت بدون تغییر در رفتار و حالات خود ترک کند. حالا میفهمد که چرا شرکت تبلیغاتی عموی امید با چاوُش در ایران برای تولید و عرضهٔ محصولاتِ آن سازمان در ارتباط بودند. در حقیقت، این شرکت پوششی بوده است برای فعالیتها و مقاصدِ دیگر! آن روز سایه تا رسیدن به خانه اشک میریزد و از اینکه تا این حد از شناخت پارسا و عشقش ناتوان بوده از خودش بیزار میشود. اینبار دیگر رنگهایش بهم نمیریزند؛ رنگهایش رنگ میبازند. بیرنگِ بیرنگ میشود.
نقاش بود دیگر!