خیابان زمرد، ساعت هفت صبح، حسین و دوستش منتظر اتومبیل حاجی و پسرش هستن. رضا معروف به رضا-سیاسی که البته اگه به خاطر داشته باشین در داستان «خسروخان» و داستانِ خودش معروف به «رض تیغی» بود، همراه با خانمی که خواهر خطاب میکنه در یک آریایِ نسبتا سرِپا پشت حسین و رفیقش، با فاصلهی زیاد از اتومبیل جلویی و عقبی پارک کردن تا در صورت نیاز، به راحتی اتومبیل شون و حرکت بدن. این اولین عملیات اونا نیست. قبلا هم در تاریخ بیست و سوم بهمنِ پنجاه و هفت، یازدهم اردیبهشتِ پنجاه و هشت و چهارم خردادِ پنجاه و هشت عملیاتِ دیگهای توسطِ افراد دیگرِ گروه انجام شده بود که مربوط به سه فردِ کاملا متفاوت میشد. اولی رئیس ستاد کل ارتش بود که مسئولیتش تنها چهل و هشت روز طول کشید. دومی روحانیِ برجستهای بود که در دانشگاه تدریس میکرد و توجیهِ گروه برای ضرورتِ عملیات بر علیه اون این بود که روحانی مذکور اصطلاح «ماتریالیسم منافق» رو جعل کرده و به نوعی در دین بدعت گذاشته بود. دلیل دیگهی گروه این بود که او نویسندهیِ کتابِ «خدمات متقابل اسلام و ایران» بود. از نظر گروه، این کتاب نشونهای از همکاری با رژیم طاغوتی بود و به همین دلیل نویسندهیِ کتاب یا روحانی موردِ بحث میبایست مجازات میشد. نفرِ بعدی، روحانیِ با نفوذِ دیگهای بود که از بحران گروگانگیری اعضایِ سفارتخانهی کشورِ متخاصم به عنوانِ «یکی از بزرگترین اقدامات سازندهی کشور» یاد میکرد.
***
طبیعی است در هر انقلابی، چه از نوع کمونیستی-سوسیالیستی و چه از نوع دینی-سیاسی آن، افرادی که در رأس ساختار قدرت اند، نگرانِ دستیابیِ ضد انقلابیون و نفوذ آنها به هستهی قدرت و منحرف شدن انقلاب هستند. به همین دلیل معمولا نیروهای انقلابی و متعهد به آرمانهای انقلاب، مانع از دستیابی نیروهایِ مخالف به مراکز قدرت و داشتن سهمی از انقلاب میشوند. همین امر، باعثِ شکلگیریِ گروههای افراطی و متاسفانه گاهی گروههای تروریستی است. گروههایی از این دست معمولا موجبِ آسیب رساندن به خودِ انقلاب، به نیروهای انقلابی، به مردم و حتی به خودِ افرادِ وابسته به گروههای مذکور و رفقایشان میشوند. قصدِ راوی این داستان که بخشِ دیگری از خاطرات وی در قالب داستان است، تجزیه و تحلیل مسائل سیاسی نیست، اگر چه راوی به خوبی میداند که تعدادی از شما خوانندگان عزیز به این دست مسائل علاقهمند هستید. در حقیقت، صحبت در مورد فضایِ سیاسیِ هر کشوری که انقلاب را تجربه کرده باشد نه تنها برای نسلِ سوم و چهارمیها میتواند جذاب باشد و به آنها کمک کند تا در مورد دههی نخست انقلاب بیشتر و دقیقتر بدانند، بلکه برای نسل اول و دومیها هم به گونهای تجدید خاطرات، یا تجدیدِعهد و حتی عبرت آموزی خواهد بود. اما همانطور که گفتم این مقوله در یک داستان کوتاه جایی ندارد. تنها دلیل پرداختن به قسمتِ کوتاهی از مسائل سیاسی، گره خوردن سرنوشت دو شخصیت اصلی این داستان با این دوران است. این دو نفر کسانی هستند که با شخصیتهای خاطرات و یا داستانهایِ دیگر راوی در محلهی بامرامها و یا لوطیها پیوندِ عمیقی دارند. بنابراین توصیهی راوی به خوانندهی محترم، خواندن داستانهای دیگر راوی است اگر چه دو داستان از میان بقیهی قصهها، رابطهی مستقیمتری با این بخش از خاطراتِ راوی دارند. یکی از آنها داستانِ «رض تیغی» است و دیگری «جواد آقا».
***
حاجی و پسرش عازمِ محل کارشون در یک روزنامهی پرتیراژ هستن که از زمانِ قبل از انقلاب چاپ میشده و تنها بعد از انقلاب به جای ستودن رژیم قبلی، از حکومتِ فعلی حمایتِ تمام و کمال داره. حاجی مدیر مالی مؤسسه است و مدیر کلّ، رفیقِ نزدیک حاجی است. حسین از روی موتورِ هوندایِ خودش به بچهها در آریا اشاره میکنه که آماده باشن. دوستِ حسین، دستش و داخل کیف بزرگِ روی پاش میبره که به سختی تعادل اونو رویِ پای راستش حفظ کرده و اسلحهی جاگرفته در کیف و در دست میگیره. قراره حاجی و پسرش با همین اسلحهی یوزیِ ساختِ اسرائیل ترور بشن.
***
شاید برای شما جالب باشد که بدانید مخترع این اسلحه یک یهودیِ اسرائیلیِ آلمانی الاصل بوده به نامِ عوزیگال که در سال ۱۹۴۸ مسلسل عوزی را طراحی کرد. عوزی در لاتین آمریکایی یوزی گفته میشود و این کلمه مخفف اسم عوزیئل است که یعنی «خداوند قدرت من است».
اولین بار، کارایی بالایِ این سلاح در یک عملیاتِ جنگی در جنگِ صحرای سینا مشخص شد. از خصوصیات ممتاز این اسلحه این است که عوزی از جمله مسلسلهایی است که قابلیت نصب صدا خفه کن دارد. این قابلیت، همراه با معنای عبریِ کلمه، ترکیبی ادبی-استعاری ایجاد میکند که زیباییِ دنیایِ ادبیات را در قیاس با دنیای خشن سیاسی به رُخ میکشد. راوی ترجیح میدهد کشف این زیبایی را به خوانندهی هوشمند و زیبایی شناسِ همیشه همراهش بسپارد. قطعا شما خوانندهی محترم که از اولین داستان همراه راوی بودهاید، به خوبی با سبک و سیاقِ او در پرداختن به خاطراتش در قالب ادبیات داستانی آشنا شدهاید. به همین دلیل، راوی لذت کشف استعارههای پنهانی این داستان که نهمین داستان از خاطراتش در مورد محلهی بامرامهاست را با صحبت کردن در مورد آنها از شما نمیگیرد.
***
حسین و دوستش این اسلحه را تنها به دلیلِ موجود بودن آن در بخشِ نظامیِ گروه انتخاب نکردند بلکه اصرارِ حسین برای گرفتنِ این اسلحه از تشکیلات، خصوصیات ویژهی این سلاح بوده که آن را برای عملیات کاملا مناسب کرده است. از خصوصیات یوزی این است که دارای قدرت آتشِ متمرکز و پراکنده است. کوتاهیِ لولهی این اسلحه و وزنِ کمِ آن به تیرانداز امکان استفاده از آن را در موقعیتهای مختلف میدهد. قنداق تاشویِ این اسلحه که حدود بیست سانتیمتر است، امکان کوچکتر شدن و گرفتن حجم کمتر از جایی که در آن پنهان میشود را به حاملِ سلاح میدهد. از نکات جالبِ دیگر این سلاح این است که دارایِ دو روزنهیِ دید با بُردِ موثر صد و دویست است که حولِ محورِ خود میچرخند. اما مهمترین خصوصیت بین تمامِ مواردِ ذکر شده، خشابِ یوزی است که در داخل قبضه قرار میگیرد و تقریبا در مرکز اسلحه قرار دارد. همین مسئله باعث لرزش کمترِ اسلحه در هنگام شلیک و در نتیجه آسان و دقیق شدن شلیک برای فرد تیرانداز میشود.
***
خودرویِ حاجی و پسرش کم کم از راه میرسه. موتور هوندا با سرعت خیلی کم حرکت میکنه که در صورت رسیدن ماشین حاجی و پسرش همه چیز طبیعی به نظر برسه. رانندهی آریا هم مماس با موتورِ حسین و دوستش و با کمترین فاصلهی ممکن رانندگی میکنه. راننده از طریق آینه نگاهی به خانمی که در صندلی عقب نشسته و قراره در این عملیات فقط خواهر «ح» خطابش کنه میندازه.
– تو خوبی خواهر «ح»؟
– این دیگه چه اسم مزخرفیه برای من انتخاب کردن؟
– این که اسمِ کُد گذاری شدهی خوبیه. در یه عملیاتی به من «کاف لام» میگفتن. (بعد از گفتن این جمله هر دوشون میخندن.)
– حالا کافِش بخاطر اِسمته که کریم صدات میزنن. لامِش برای چیه؟ (دوباره هر دو میخندن.)
– تازه همون کریمش هم جعلیه چه برسه به لامِش.
– بالاخره همه بچههایِ گروه تو رو به اسمِ کریم میشناسن ولی من تویِ لامِت موندم. (باز هر دوشون میخندن)
– قرار بود من لام تا کام حرف نزنم و لال باشم.
– بودی؟
– آره. فقط وقتی تیر خورد به پشتم، آخَم دراومد، خواهر «ح.» (دوباره هر دو میزنن زیر خنده)
– یادت نره قول دادی بعد از این عملیات فرار میکنیم. من رو قولت حساب کردم.
– نه. خوب یادم هست. خودمم از این گروه و ترورهایِ تموم نشدنی خسته شدم به خصوص الان که اسدالله خانِ دادستان کمر به بستنِ پروندهی گروه بسته.
– چی؟
– هیچی. منظورم اینه که اگه فرار نکنیم یا آقای دادستان دخلمون و میاره یا خود بچههای گروه اگه بفهمن از گروه بریدیم، حسابمون و میرسن.
– من نمیخوام به دست این عوضیها کشته بشم.
– من هنوزم موندم اون دختری که شور انقلابی داشت و قرآن حفظ میکرد و پایِ صحبتهای آخوند مسجد محل مینشست و نُت برداریِ صحبتهایِ آقا رو میکرد چطور سر از این گروه درآورد؟
– اول اینکه این گروه به قرآن اهمیت زیادی میده. دوم اینکه خودت بهتر میدونی که ملحق شدن من به این گروه بخاطرِ اون مردک مزوّر و به ظاهر انقلابی بود. ولی تو چرا سر از این گروه درآوردی؟ رض تیغیِ کفتر باز و چه صنمی با سیاست؟
– خودت خوب میدونی من چرا تو این تله افتادم.
– نه. باور کن درست نمیفهمم.
– اگه تو به حرفِ دل من اون روز تو اون باغِ لعنتی گوش داده بودی و به جایِ خودمون اِنقدر از حاج آقا و مطالبِ مکتب ایشون حرف نمیزدی و سر از بسیجِ مسجد محل در نمیآوردی و بعد با اون شازدهی انقلابی ازدواج نمیکردی، الان هیچکدوم مون تو این ماشین خراب شده به انتظارِ مرگِ دو تا آدم نبودیم.
– در موردِ اون دو تا آدم حرفی ندارم که بزنم چون اونا هم شبیهِ همون آدمی هستند که من ازش جدا شدم. اگر چه خواهر حسن بیکلّه و رهبرِ این عملیات، حسین خان هم بیتقصیر در این جدایی نبودن.
– ببین نمیخوام حقی به خواهرِ حسن و حسین بِدَم و کاری که اون کرد و خیانت شوهر تو رو توجیه کنم ولی خودت گفتی که جواد در رابطه با زینب به تو همه چیز و گفته بود. (خواندن خاطرات راوی در مورد «جواد آقا» در صورت خوانده نشدنِ این داستان، توصیه میشود اگر چه داستانِ فعلی به تنهایی قابل دنبال کردن است.)
– آره گفته بود ولی من چه میدونستم که اینا فقط بعد از چند ماه دوباره فیلشون یاد هندستون میکنه.
– خُب اینا عاشق هم بودن.
– اگه عاشق بودن، مردک غلط کرد با من ازدواج کرد.
– اون با تو ازدواج نکرد. با آرمانهاش که در تو میدید ازدواج کرد.
– بزرگ شدی آقا رضا! (بعد از گفتن این حرف دوباره هر دو میزنن زیر خنده.)
– عشق تو تویِ دلِ صاب مُردهام بزرگم کرد. حیف که اون موقع پا ندادی، حمیرا.
– من و تو اون موقع هیچ سنخیتی با هم نداشتیم. الان هم رابطهمون خیلی نامربوطه. هنوزم تو هستی که اصرار به این رابطهی اشتباه داری و اگه شرائطمون باعث نشده بود که سرنوشتمون به هم پیوند بخوره، مطمئن نیستم این رابطه به اینجا میکشید.
– تو ممکنه ناخواسته تو این شرائط افتاده باشی ولی من شرائطم و خودم ساختم. اگه تو عضوِ این گروهِ لعنتی نشده بودی، من و چه به این حرفا بود.
– اشتباه کردی. اشتباه.
– اگه این اشتباه و نکرده بودم که الان از دوریت دِق کرده بودم.
– فکر کردم میخوای بگی الان حمیرا بِدونِ رض تیغی تنهایی چیکار میکرد. (حمیرا این حرف و با یه خنده و دلبریِ خاصی میگه. به نظرش میاد انگار داره پاش لیز میخوره و یواش یواش از رضا داره خوشش میاد.)
– اول که رض تیغی نه و رضا-سیاسی. ما بعدِ شما همه چیمون از جمله هویتِ نداشتمون مُهر و مومش عوض شد. دوم اینه کسایی که یه جوری به خسروخان وصلَن، بلد نیستن حرفِ نامربوط بزنن. بیمرامی تو کارِ خسروخان و دور و بریاش نیست، شازده خانوم. همون جوادَم به موقعاش از نارفیق به رفیق تبدیل میشه. دست و دلش برا نه گفتن به خسروخان میلرزه.
– قربون داداشم برم. خیلی تو این مدّت عذاب کشید. نمیدونی چقدر سختش بود جواد و راضی کنه.
– میدونم. اون لوطی رو میشناسم.
– اون بود که از جواد نجاتم داد و الّا جواد ول کن نبود.
– کارای طلاق تموم شد؟
– آخرِ این هفته از دستش راحت میشم.
– چه جوری تونستی تمومش کنی؟ این آقا کلی آشنایِ کلِّه گنده داره. همه جا خرش میره.
– بمیرم، خسرو داداشم همیشه از خودش برایِ خانوادهاش مایه میذاره.
– در حالیکه سرِ خودش بیکلاه مونده.
– اون خیلی مَرده. میگه مرد اگه مرد باشه، یه بار بیشتر عاشق نمیشه، بقیهاش هَوَسِه. زریِ خیر ندیده پیرش کرد. (اگر داستان «زری ضرّاب» را نخواندهاید، برای آشنایی بیشتر با این شخصیتِ محلهی بامرامها میتوانید به این قسمت از خاطرات راوی رجوع کنید.)
– بیربط نمیگه. من حالیمه چی میگه. یه بار حسن بیکلّه از زری درازه بد میگفت، خانوم نمیدونی چه غوغایی به پا شد. پس بالاخره رفاقتِ خسروخان کارا رو راسُّ ریس کرد؟ (در صورتِ نخواندنِ خاطرات قبلی، توصیهی راوی به خوانندهیِ محترم خواندن داستان «خسروخان» و «رض تیغی» است.)
– آره. باهاش کُلّی حرف زد تا تونست راضیش کنه. البته حضورِ دوبارهیِ زینب تو زندگیش و آبرویِ رفتهاش جلویِ داداشم بیتاثیر نبود. داداش خسرُم بهش گفت که از اول هم به این ازدواج راضی نبوده و اگه اصرار خانواده نبود نمیذاشت این پیوندِ نامیمون سر بگیره. بعد گفت حالام که پایِ یه دختر دیگه میونه، بهترِه برایِ آبرویِ خودشم شده کنار بکشه.
– جواد چی گفت؟
– چی داشت بگه؟
– آخه اون هیچ وقت کم نمیاره.
– آره خُب. برگشت گفت «من این کارو فقط به حرمتِ رفاقتمون میکنم واِلّا به این راحتی رضایت نمیدادم.»
– بچه پُرّو! البته خداییش با همهی تغییراتی که کرد و یهویی از جواد به «جواد آقا» تبدیل شد، رفیق بازیش سر جاش مونده. اگر چه بچهها دیگه خیلی باهاش حال نمیکنن ولی رابطهشو با هیچ کدوم از بر و بچ قطع نکرده.
– ببین من منکر این نمیشم که اون از همهی شماها حتی از داداشِ منم بهتر خودش و از لات بودن و لات گری دراُوُرد ولی حیف که اِنقد پرادعاست و حیف که به من خیانت کرد.
– جهتِ اطلاعتون، خواهر «ح،» اونی که شما اسمش و لات بازی میذاری، ما مَرام میذاریم. آقا داداشِ شما اِندِ مرامه. مشکلِ شما اینه که با بزرگون نشستی و حالِت، حالِ غیرِ خودی شد.
– من از اول حالِ غیرِ خودی داشتم، برادر «کاف لام.» (هر دو میزنن زیر خنده.)
– ولی میبینی که از یکی مثلِ جواد فاصله گرفتی و به گروهِ مخالفِ اینجور آدما ملحق شدی.
– راستش هنوزم از روحیهی انقلابیش خوشم میاد و اگه مسئلهی صیغه و صیغه بازیش نبود، اخلاقِ گَندِش و تحمل میکردم. از حرف زدنش و روحیهی مردونه و سرِ نترسش خوشم میاد.
– هر کی قدرت پشتش باشه مرد میشه. مهم اینه که آدم مردِ نامرد نباشه. دیدی حسن بیچاره رو چه جور فروخت. اصلا یکی از دلائل بهم خوردنِ رابطهاش با زینب، حسنِ بینوا بود.
– نمیشه گفت حسن و فروخت. اون فقط بر اساسِ باورهاش و ارزشهایی که بهشون پابند بود عمل کرد. من از آدمهایی که دنیاشون بزرگتر از خورد و خواب هست خوشم میاد. جواد پابندِ یه سری اصوله.
– برایِ همین سر از رابطه با خواهر کسی دراُوُرد که تحویلِ قانون داده بودش تا اعدام بشه؟
– همیشه میگفت فکر نمیکرده اعدامش بکنن.
– اینا بهانه است عزیز جان. اگه اینطور که تو میگی دنیاش بزرگتر از خواب و خوراک بود سر از شهوت درنمیاُوُرد.
– کارِ غیر شرعی که نکرده.
– چی میگی حمیرا؟ تو انگار هنوزم درگیرِ این پسرهای!
– دروغ نمیتونم بگم. خُب هنوزم یه جورایی دوسش دارم.
– میشه بدونم چرا؟
– من از آدم با ایمان که اعتقاداتِ راسخ داشته باشه خوشم میاد. اصلا شاید یه علتی هم که جذبِ این گروه افراطی شدم همین مبانی اعتقادی و وابستگیشون به قرآن بود.
– اما این شاگردان دکترعلی شریعتی به اسلام بِدونِ روحانیت اعتقاد دارن.
– میدونم اگر چه رهبرشون، گودرزی، یه طلبه بود.
– چه طلبهای بابا؟ من ته و توش و دراُوُردم. زندگی دربدری داشته و در بچهگی خیلی محرومیت کشیده. خیلی فقیر بودن. آدم عقدهای بوده.
– اینجور حرف نزن گناهه.
– چی میگی حمیرا؟ گناه کارِ من و تو هست که با این گروه و آدماش سرو کار داریم. میدونستی این بابا رو تو حوزهی علمیهی قم راه ندادن؟
– بیخود نیست بهت میگن رضا-سیاسی. خیلی بلا شدی آق رضا! (رضا دلش غنج میزنه وقتی حمیرا این جمله رو میگه.)
– بعد میره حوزهی علمیهی مسجد جامع تهران درس میخونه. شبا همونجا میخوابه. از اونجا هم بیرونش میکنن.
– تو اینا رو از کجا میدونی؟
– ببین ممکنه قرآن خوندن سَرَم نشه ولی سرک کشیدن تو زندگیِ مردم و خوب بلدم. من خدمتِ نظامم تو شهرستانِ الیگودرز بوده.
– خُب چه ربطی داره؟
– این جوجه طلبه که آخوندای دیگه تکفیرش کردن در روستایِ دوزانِ همین شهرستان، جایی بین خمین و الیگودرز، به دنیا اومده. اوائل افرادِ گروه بهش میگفتن «چوپان زادهی آزاده.» میدونستی وقتی میخواسِّه طلبهی مدرسهی مجتهدی بشه، آقا قبول نمیکنه؟ مجتهدی میگه «چون خیلی چهرهی زشتی داشت و دیدم نورانیت نداره بهش گفتم تو به دردِ طلبگی نمیخوری.» من اونوقت بود که فهمیدم طلبه باید خوشگل باشه.
– دِه نشد آقا رضا! نورانیت با خوشگلی فرق داره. حالا بگو ببینم تو این اخبار و از علی… چی بود اسمش؟
– الیگودرز. تا حالا اسمش و نشنیدی؟
– نه.
– ای بابا. چطور نمیشناسی؟ هر کسی بگی میشناسه این شهرو. من خوشحال شدم خدمت نظامم اونجا افتاد. مردمون باصفا و مهمون دوستی داره. در حیرتم حمیرا خانومِ اهل ادب و کمالات و مکتب و کتاب و کاغذ و…
– -اِه بسِّه دیگه، حرفت و بزن.
– -هیچی میخواسَّم بگم شما که خانومی اهل کمالاتی، اسم این شهر و نشنیدی. راسِّش، مردم بومی شهر میگن این اسم ترکیبی از آل هست و گودرز.
– آل؟
– آره. آل یعنی خاندان. به دلیل خاندان گودرز در این شهر، مردم این شهر خودشون و به گودرز که یکی از پهلوونهای معروف شاهنامه است نسبت میدن. بعدا آلِ گودرز به الیگودرز تبدیل شد.
– عجب!
– بله.
– من فقط از کلاسای تفسیر قرآنِ این آدم در نازیآباد و سلسبیل و جوادیه و خزانه خبر داشتم. اینم میدونم که با همون سن وسال کمش برای بیست جزءِ قرآن بیش از بیست جلد تفسیرِ قرآن نوشته.
– چه تفسیری حمیرا؟ هر جوری دلش خواسته آیات و تعبیر کرده.
– منظورت اینه که تفسیرِ به رأی کرده؟
– تفسیرِ به چی؟
– هیچّی بابا. منظورم این بود که بیشتر نظرات شخصیش هست تا تفسیرِ قرآن.
– والّا به نظر من اسمِ تفسیر خودش روشِه. تفسیر یعنی اینکه بیشتر از اون لغاتی که میبینی حرف بزنی. شما تفسیرها رو نگاه کن. چند برابر قرآنِ زبون بسته است.
– نه اینطور نیست آقا رضا. اصول و حساب و کتاب داره. هیچ وقت در مورد مطلبی که اطلاعات کافی نداری نظر نده.
– آخه چه جوری میشه یه کتابِ خدا اینهمه حرفِ مختلف در موردش بزنن. یکی از مدرِّسایِ تشکیلات که مخالفِ تفسیرِ آخوندا بود، اسم همه تفسیر قرآنارو اُوُرد و به همشون حمله کرد. اگه اشتباه نکنم یکیش المیزان بود، یکی دیگهاش موضوعی بود، و آقای طالقانی هم که تو تلویزیون تفسیرش و میذارن، واسه خودش یَدِ طولایی داره.
– ببین آقا رضا اگه کارا و حرفای این گروه درست بود که من و تو قصدِ فرار از دستشون و نداشتیم. بعدشم مگه قرار نشد تو به احترام من در موردِ عقایدم ملاحظه کنی و همینجوری واسه خودت هر حرفی نزنی؟
– من که نه اومدنم تو گروه دست خودم بود و نه رفتنم حساب و کتابی داره. من به عشق شما اومدم و به عشقِ شما هم فِلِنگ و میبندم.
– بازم که داری به سبک و سیاقِ رض تیغی حرف میزنی! میبینی میگم درست شدنی نیستی. (حمیرا بعد از گفتن این جمله، لبخندی به رضا میزنه که هوش از سرِ رضا میبره.)
– بعضی وقتا فکر میکنم شاید یه علتی که گول اینا رو خوردی همین رابطهات با دین و وابستگیت به قرآن باشه.
– نه اینطور نیست. بهت گفتم علت این حماقت چی بود. وقتی از این مملکت بریم، یه زندگیِ جدیدی رو شروع میکنم.
– با حذفِ رضا؟
– نمیدونم. آدم از کارایِ دنیا سر درنمیاره.
– شما دیگه چرا؟ شما که اهل کتاب و کاغذ و خدا و پیغمبرید.
– اگه بودم، سر از اینجا درنمیاُوُردم. داشتی در موردِ گودرزی میگفتی. تا ماشینِ لعنتی نرسیده بگو ببینم دیگه از این آدم عجیب و غریب چی میدونی. میگن یه شرح دو جلدی برایِ صحیفهی سجادیه، یه کتاب در شرحِ دعایِ عرفه، و یه جزوه در شرح خطبهی امرِ به معروفِ امام حسین نوشته. آدمِ خاصی بوده.
– گولِ این حرفا رو نخور.
– مطمئن باش که من فهمیدم اینا راه درست نمیرن. فقط خواسَّم در مورد چیزایی که میدونم بهت بگم واِلّا واقعا خندهداره که گاوِ بنیاسرائیل به نظامِ سرمایهداری تفسیر بشه و بعد آقایون حکم میدن که تفسیر این کلام خدا، ذبح کردن گاوِ بنی اسرائیل یعنی سرمایهدارا و واسطههای بازار و کارخونهدارا و صاحبایِ شرکتهاست. ما خیلی سرمایهدارا رو داریم که آدمای مؤمن و دست بخیری هستن و نماز و روزه و حج و زیارتشون ترک نمیشه و خُمسِ مالشون و هم میدن. مُضاف به اینکه اینا بعد از انقلاب، روحانیت و از اصل و بنیان باطل میدونن. من اعتقاد دارم آدم بِدونِ روحانیت در دینش راه به جایی نمیبره.
– نگاه کن انگار ماشینِ حاجی و پسرشه.
– هنوز یه ربع مونده. اشتباه میکنی. بقیهی حرفت و بزن.
– حالا چی شده ناغافلی اِنقدر در مورد گودرزی کنجکاو شدی؟
– همینجوری. گفتم اگه یه روز در این راه مُردیم، اقلا بدونیم رهبرش کی بود و برایِ چه کسی دست به حماقت زدیم.
– خودم پیش مرگت شَم.
– من گفتم «مُردیم،» نگفتم «مُردم.»
– درست میگی. پس بگو رضا که مُرد.
– رضا بمیره که فایدهای برایِ من نداره. رضا خودش این حرفا رو میدونه. خُب حالا بالاخره بقیهاش و میگی یا نه؟
– فکر کنم تو اگه سرِ قبرِ منم بیای، بازم در مورد اصول و فروع دین و جهنم و بهشت بپرسی و یه شرح مفصل هم از آیاتِ قرآنی بدی. جونِ من بذار همون قرآنخونه بخونه و تو دیگه بیخیال شو.
– دور از جون. فرار میکنیم. این آخریشه آقا رضا. حالا بگو ببینم دیگه چی میدونی.
– داستان این بابا مفصله. وقتی از حوزهی مسجد جامع بیرونش میکنن، میره مسجد تُرکا یا همون مسجد شیخ عبدالحسین. از اونجا هم بیرونش میکنن و سر از مسجد قبا در میاره و آقای مفتح هم از اونجا بیرونش میندازه. از حسین شنیدم هدف بعدی مفتح هست.
– خدا رحم کنه. بندهی خدا حاج آقا مفتح. ما دیگه نیستیم که شریک کثافت کاریهاشون باشیم.
– چی بگم حمیرا خانوم. بودنمون تا حالاش هم بی عیب و ایراد نیست.
– ما که دستمون به خون کسی آلوده نشده و قرار گذاشتیم بعد از فرارمون از طریق خسرو لوشون بدیم.
– امیدوارم.
– در هر صورت با همهی عیب و اِشکالی که بهشون وارد هست، من از هر دو اسمی که برای گروه انتخاب کردن خوشم میاد. هم اسمِ اول قرآنی بود و هم اسم دومی قرآنیه.
– اتفاقا من از «کهفیها» بیشتر خوشم میومد.
– چرا؟
– آخه خیلی دمِ اصحابِ کهف گرمه. جونِ خودت یه خوابِ طولانی مثل اینا دلم میخواد.
– اِی تنبل. ولی من دومی رو بیشتر دوست دارم. دومی مبنایِ قرآنیش بیشتر هست. میدونی بر اساس چه آیهای اسمِ دوم گروه انتخاب شد؟
– چی بگم؟ تو که میدونی من هنوز تو کفِ شمس و کدورت و اون ماجراها هستم.
– تو درست بشو نیستی رضا. اون آیه اگه یادت بیاد، «و اذا الشّمْسُ کوِّرَت» بود. جونِ بابات که دوسش داری قسمت میدم با قرآن شوخی نکن. پاش و میخوریا. آیهی قرآن حرمت داره.
– باشه ولی آیهی من چشایِ تو هست.
– دست بردار تورو خدا. بذار تا هنوز وقت داریم آیهای که اسم گروه و بر اساسش انتخاب کردن و برات بگم.
– بفرمایید.
– تَبَارَکَ الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَی عَبْدِهِ لِیکُونَ لِلْعَالَمِینَ نَذِیرًا
– گرفتم.
– معنیش و میدونی؟
– نه والّا. یعنی تاحالا باهاش درگیر نبودم.
– اگه قرآن یاد میگرفتی باهاش درگیر میشدی و ازش لذت میبردی. آیهی مبارکه میگه «مبارک است آن که قرآن ، وسیلهی شناخت حقّ از باطل را بر بنده اش نازل کرد، تا برای جهانیان مایهی هشدار باشد.»
– برای همین ما الان اینجاییم؟
– نخیر. ما اینجا هستیم چون اشتباه کردیم. من بخاطر انتقام، تو هم بخاطر خامی و دلدادِگیت.
– پس فرقمون چیه؟ من که درگیرِ به قولِ شما کلامِ حق نشدم و تو که شدی هر دومون یِه جاییم.
– من توبه میکنم ولی تو بخاطر یه اشتباه و دلِ بازیگوشت ممکنه از توفیقِ توبه محروم بشی.
– من اگه قرار باشه به تو برسم، پیشاپیش توبه میکنم و قول میدم روزی هر چند صفحه که تو بگی قرآن بخونم.
– قولِ مردونه میدی؟
– تو قول میدی باهام بمونی؟
– حد اقل تا وقتی با قرآن اُنس داشته باشی باهات هستم.
– پس من تا مرگ درگیر قرآنم، به قرآن. (هر دوشون میخندن.)
– فعلا باید از این مخمصه فرار کنیم. باید قبل از اینکه گروه حذف فیزیکیمون بکنه یا بیوفتیم دستِ خوبان، از این مملکت بزنیم بیرون.
– باز تو که یه پارتی داری. من کلا نابودم.
– پارتیم کیه؟
– «جواد آقا،» گلِ سر سبدِ هر چی آقاست.
– از مزخرف گویی دست بردار.
– از اونم که بگذریم خسروخان هست.
– خدا نکنه خسرو با خبر بشه. داداشم دِق میکنه.
– حالا خداییش ما رو بگیرن به خسرو سفارشمون و میکنی؟
– ما از این مملکت رفتیم.
– آماده شو. رسیدن حمیرا.
حسین و رفیقش به محضِ مشاهدهی خودرویِ حاجی و پسرش با موتورشون سمت ماشین خیز میگیرن. حمیرا و رضا از داخل ماشین شاهد هستن که سرنشینان بیدفاعِ خودرو توسط رفیقِ حسین به رگبارِ مسلسلِ یوزیش بسته میشن. حاجی با گلولهای که به گردنش اصابت میکنه در جا تموم میکنه. مردم دو مجروحِ دیگه رو به بیمارستان ایرانمهرِ قلهک میرسونن اما پسر حاجی هم در راه تموم میکنه.
– حمیرا، من باید سرِ چهار راه، جام و با حسین عوض کنم. طبقِ برنامه، بچهها میان تو ماشین و من میرم موتور و سرِ قرار تحویلِ مجتبی میدم.
– بعد چی میشه.
– نگران نباش. تو با بچهها میرید گاراژِ آقا غلام و ماشینِ دیگهای برمیدارید و بچهها میبرنِت ساختمونِ پنج.
– تو همون ساعت هشت شب میای دیگه؟ آره؟
– آره. همه چیز درست میشه. چهارشنبه پروازمون به ترکیه است. یه قرآن هم با خودمون میبریم که من از همینجا تمرین کنم خانوم معلم.
– تو دیوونهای رضا.
– مخلص خانوم معلم قرآنیمَم هستم. فعلا.
– باشه. تورو خدا موظبِ خودت باش.
– مگه بنا نیست خدا مراقبمون باشه؟ پس چرا قسم به خودش میدی که من مواظبِ خودم باشم؟
– تو اِصلاح شدنی نیستی رضا.
– جون خودت سه روز پیش سلمونی بودم.
– خُل و چِل.
رضا خیلی ناگهانی میپره و صورتِ حمیرا رو میبوسه و از ماشین پیاده میشه. حمیرا هنوز مات و مبهوتِ این اتفاقه و اصلا متوجه نمیشه که حسین و رفیقش اومدن تو ماشین. رضا موتور و سوار میشه و گازش و میگیره اما دو چهار راه بالاتر مأمورها بهش ایست میدن. رضا محل نمیذاره و سعی میکنه پا به فرار بذاره. مأمور وظیفه شناس فوری تپانچهی خودش و از غلاف بیرون میکشه و سریع پیستولِ نیمه خودکارش، دِزِرت ایگل یا «عقاب صحرا» که محصولِ همکاریِ شرکت اسرائیلیِ داینامیکس و شرکت آمریکاییِ مگنوم ریسرچ هست و به طرفِ رضا نشونه میگیره. گلوله درست وسطِ قلبِ رضا جا خوش میکنه.
حدود ده روز بعد اعضایِ گروه در این عملیات همگی دستگیر میشن. حمیرا که جزو تَوّابین هست و خودش کسی رو مستقیما نکشته، با پا درمیونیِ جواد آقا و به حرمتِ رفاقتش با خسرو خان و بعد از سپری کردن مدتی حبس، از زندان آزاد میشه. بعد از آزادی مستقیم میره آرامگاه. یه دلِ سیر بالایِ سرِ رض تیغی یا رضا-سیاسی و یا رضای مهربون خودش گریه میکنه. بعد یه پولی میده به قرآن خونه و بهش میگه اول سورهی تکویر یا کوِّرت و بخونه و بعدش سورهی فرقان. با انگشتایِ بلندش میزنه رویِ قبر و میگه «آقا رضای گل، دیدی از اصحاب کهف هم طولانیتر خوابیدی. دیگه برات تفسیر نمیکنم و حرفی نمیزنم. خودت گفتی برایِ اینکه بخوای با من باشی قرآن میخونی. خوب گوش کن. تو دیگه همهی قرآن و بهتر از خانوم معلمت میفهمی. از فردا من میام اینجا تو برام توضیح بده. کاشکی…»
خسروخان دستِ حمیرا رو میگیره و از اونجا دورش میکنه ولی حمیرا مرتب برمیگرده پشت سرش و نگاه میکنه. انگار یکی داره دنبالش میاد. موقع اذان ظهره. از بلندگوی مسجد آیهی قرآن پخش میشه «یا ایها الذین آمنوا لایسخر قوم من قوم عسی أن یکونوا: ای کسانی که ایمان آوردهاید، نباید قومی قومِ دیگر را ریشخند کند شاید آنها از اینها بهتر باشند.»