روز باران و طوفانی اواسط فصل پاییز بود. در کوچهی باریک و سنگفرش شده ضلع شمال غربی قلعه اختیارالدین شهر هرات، دختری با پالتوی سبز و چتر سرخ قدم میزد. کوچه از یکسو با دیوارهای بلند خشتی و سوی دیگر با پنجره فلزی فضای سبز، قلعه احاطه شده بود. تک و توک درختان چنار و مجنون بید، موازی و بلندتر از دیوارهای و حصار فلزی قد برافراشته بود. دختر بیخیال باد و باران که بیرحمانه به جان شاخههای درختان افتاده بود، از کناره راست کوچه به پیش میرفت. ناگهان در میان چرخش برگهای زرد و مرده درختان، صد افغانی توجهاش را جلب کرد. ذوقزده پول را برداشت و به اطرافش نظر انداخت. کوچه از آغاز تا انجام خالی بود. پول را به جیب کرد و با لبخند ملیح به رفتن ادامه داد.
دختر با خودش میگوید: کاش! صدهزار یا یک میلیون دالر میبود. این قدر پول اگر پیدا کنم، دنیا گل و گلزار میشود. اگر روزی چنین پولی را بیافم اولتر از همه چی کار کنم؟ اممم شاید خانه و موتر بخرم. نه خارج میروم. نه نه از خانه و خارج کرده یک مکتب دخترانه جور کنم. آره مکتب خوب است. دخترای درسخوان را از کل افغانستان جمع کنم. یک مکتب خوب با معلمین عالی، خوابگاه مرفه، کتابخانه بزرگ و محیط سبز بسازم. اگر شود همی بالاحصار را از دولت اجاره بگیرم. هم سبز است؛ هم کلان و هم امن است. کل چیز داخلش جای میشود. این قلعه هم از سکوت و بیآدمی خلاص و شکوه باستانی خود را بدست میآورد. دختران لایق هم جای امن پیدا میکنند.
مکتب جور میکنم و معلمان خوب و هنرمند استخدام میکنم. در هر برج قلعه یک کارگاه هنری دایر میکنم. به دخترا جدای درس و مشق عمومی، هنر هم آموزش میدهم. باید اول از همه دو تا کارگاه نقاشی و کاشیسازی دایر کنم. استادان کاشیکار و نقاش را بیاورم که نقش و نگار قدیمی قلعه را با کمک دختران هنرمند احیا کنند. قلعه باید زیبا و باشکوه شود. هر قدر قلعه با کاشیهای آبی و سبز مینیاتوری شده تزیین شود، جای دلانگیزتر میشود. مکتب آن وقت مکتبی میشود که دختران، کل عالم، حسرت درس خواندن در آن را میکند.
مکتبی بسازم که شاگردانم، پشت بام قلعه، شبهای آخرهای هفته تیاتر و موسیقی اجرا کنند. صدای ساز و آواز سحرانگیز دختران مکتبم گوشهای مردم شهر را نوازش بدهد. کتابخانهی مکتب از همه مهمتر است. هر چه کتاب شعر و رمان خوب از آغاز ابداع خط و کتابت تا اکنون نوشته شده را جمع کنم. دختران باید با شهکارهای ادبی جهان آشنا شوند تا خود شهکار بیافرینند. حجرههای قلعه که خوابگاه میشود هر صبح و شام با گیاهان طبیعی خوشبو شود. درون قلعه هم مثل بیرونش باغچههای احداث میکنم که گلبوتهها و مجنون بیدهایش لانه مرغان خوشالحان شود و چهچه مرغان گوشها را نوازش بدهد. مکتبی جور کنم که مانند نداشته باشد. مکتبی که مکتب باشد.
دختران مکتبام، هم باسواد خواهند شد؛ هم هنرمند و کارآفرین خواهند شد. شاگردانم پس از درس یومیه، اوقاتش را با هنرهای تجسمی، نقاشی، خطاطی، مجسمهسازی، دستدوزی و کلالی به سر خواهد برد. مکتبی جور میکنم که یک سره خرچ نداشته باشد. یک میلیون دالرم را مصرف میکنم. بهترین کتابخانه، بهترین معلم، بهترین فضا را آماده میکنم. مکتبم باید پس از سال اول فعالیت، خرچش را از طریق فروش صنایع دستی، کنسرت، نمایشگاه و تیاتر پوره کند. مکتب باید سر پای خود بایستاد و نمونه باشد. خودم باز در تمام نمایشگاهها و تیاتر و کنسرتهای شاگردان مکتبم در جای ویژه بشینم و گردنم را بالا بگیرم. به همه از هنر و خلاقیت و ظرفیت شاگردانم فخرفروشی کنم. شاگردانم باید کدبانوی ادب و هنر و اخلاق شوند.
مکتب رویاهایم را حتما جور میکنم. مکتبم باید مکتب رویاهای کل عالم جهان شود. دختران باید از دل و جان زحمت بکشند تا لایق ورود به مکتب رویاهایم شوند. حالی مکتب را که جور کنم، چی نامش را بگذارم؟ مکتب، ااا… مکتبی هنری! نه، نه اگر هنری بگذارم، ممکن مردمان کشورهای دور با مکتب هنری عصر تیموری اشتباه بگیرند. مکتبم باید مکتبی باشد که شان و شوکت هرات را زنده کند. از همه مهمتر نام خودم هم مثل گوهرشاد بیگم، تا سالهای دور به یاد مردم بماند. شاگردانم هر کدام بهزاد، بایسنغر، جامی، نوایی و… شوند. مکتبم باید نامش، نامش…
دختر غرق در خیال به نزدیکی چهارراهی درب ملک رسیده بود که نام مکتباش را انتخاب میکرد. او بیخیال هیاهوی دستفروشان، سهچرخها و سکلیتها قصد داشت بسوی منارهای و آرامگاه گوهرشاد بیگم یا شاید سوی گور عبدالرحمان جامی، امام فخر رازی، ملاحسین واعظ کاشفی یا هم سرتاج هنر کمالالدین بهزاد میرفت که صدای بلند هارنگ یک سه چرخ از دنیای خیال بدرش کرد. نزدیک بود سهچرخی زیرش بگیرد. خودش را وسط جاده عمومی یافت. سهچرخهران، فحش رکیک حواله دختر کرد و دور شد. او نزدیک بود زیر سهچرخی شود که پشتش نوشته شده بود: شد، شد؛ نشد میروم آلمان!