همه میدانستند: برای انتقام گرفتن رفت. خودش هم پنهان نکرده بود: «از حلقومش در میآرم». با گفتن این حرف شالش را آنقدر محکم کشیده و بسته بود که به او تذکر داده بودند: پاره میکنی. «من چرا همه گوشه و کنارهای روح خودم رو به اون نشون دادم؟». ازمسیر طولانی رفته بود. گرچه جاده کوتاهتر آسفالته بود، به آن نگاه هم نکرده بود. به نظر کسانی که او را دیده بودند کار درستی کرده بود: فرصت دو دو تا چهار تا کردن خواهد داشت. بعضیها دلشان به حالش سوخته بود: چه معنی دارد؟ و بین راه او را معطل کرده و سرصحبت را بازکرده بودند تا خشمش فرو نشیند و پشیمان شود. اما او پشیمان بشو نبود. «یکی باید حقیقت را بگوید یا نه؟». جلوی خانه سیروُ، پسرِ آرشاک، توقف کرده بود، ازچشمه کنار خانه آنها آب خورده و با آنها دو سه کلمه حرف زده بود. میگفتند که آرام بود، فریاد نمیزد، فحش نمیداد؛ البته راه رفتنش عصبی بود – پایش به سنگ خورده و از دماغش خون میآمد. خودش به خودش دلداری داده بود: «عیب نداره. انتقام، خون میطلبه» و صبر نکرده بود تا پنبه آغشته به الکل را بیاورند. از سر شب این طور برآشفته بود، حتی گریه کرده بود؛ عروسهایش تعریف میکردند: نوه وسطی از صدای فس فس او بیدار شده و دیده بود که مادر بزرگ روی مبل نشسته و چشمانش را پاک میکند. تمام شب گریه کرده بود؟ نمیدانستند. وقتی وارد حیاط کلیسا شده بود آنجا هم به او گوشزد کرده بودند: «حالا دنبال چی افتادی؟». جواب داده بود: «وای! خونه آباد! … به من میگن شوشان، من نمیذارم این موضوع همین جوری بمونه»؛ و رفته بود پای دیوار شرقی نشسته و منتظر کشیش مانده بود. با کشیش عین خواهر و برادر الفت داشتند؛ خودش میگفت. اما عروسهایش به شوخی میگفتند: «ای زن! نکنه عاشق شدی؟!». «چه عاشق شدنی؟ … گناهانم رو آمرزش میدَم». به خنده میگفتند: «تو که همش خونه نشستی و غذا میپزی، مگه چه گناهی میکنی که هر روز میدوی کلیسا»؛ او دوباره علت رفتنش را با متانت خاطر نشان میکرد: «گناهانم رو اقرار میکنم». با این وجود عروس بزرگتر بر این عقیده بود که او گناهانی از خودش در میآورد و به خود نسبت میدهد تا دلیلی برای ملاقات با کشیش بتراشد؛ وگرنه: «مگه ممکنه آدم مرتکب اونقد گناه بشه؟ جن هم که باشی، باز نمیرسی مرتکب اون همه گناه بشی…».
در حیاط کلیسا مدت زیادی منتظر نشسته بود، روی نیمکتِ زیر درخت صنوبر چرت زده بود. به شمع فروش سفارش کرده بود: «کشیش که اومد بیدارم کن». بیدار شده بود، دیده بود هنوز نیامده است. از جیبش تکه نانی در آورده و به سه بچه گربه که توی حیاط کلیسا بازی میکردند، غذا داده بود، خرده نانها را هم برای گنجشکها ریخته بود روی دیواره جوی آب. کشیش همچنان نیامده بود. شمع فروش گفته بود. «مگه روش میشه بیاد میون مردم؟»؛ بعد هم به او توصیه کرده بود: «عزت و آبروی خودت رو نگه دار و برگرد خونه». شوشان سماجت کرده بود: «بهش بگین که من سراغش رو میگیرم». بیشتر از نیم ساعت با نگاه کردن به گدا که پول خردها را میشمرد، خودش را مشغول کرده بود؛ با نگاهش او را همراهی کرده و پولها را شمرده بود، پیش خود فکر کرده بود که: کلی پول جمع شده. کشیش باز هم نیامده بود. می گفتند اگر کشیش عقل داشته باشد خودش را میکشد، صبر نمیکند تا دیگران این کار را انجام دهند. شمع فروش فکر میکرد: «بهتر بود به جای شوشان که دیگه داره پا به سن میذاره یه مرد جوون با چاقو یا اسلحه این کار رو میکرد…» و با دودلی به دامن چین دار شوشان نگاه کرده بود. خدا میداند! … اما درهر حال، باورش نشده بود که دست شوشان که مادرانه بچه گربه را نوازش میکند، بتواند آدم بکشد. ولی مردها موافق کار شوشان نبودند، میگفتند: «فقط به گفتن و حرف که نیست… باید سر واقعه مچ گیری شود، از روی حرف و حدیث مگه آدم میکُشن؟». برای شوشان همان که شنیده بود کافی بود. یکی از مؤمنین که وظیفه رسیدگی به درختان حیاط را به عهده داشت، در حالیکه چند تا از شاخهها را هرس میکرد گفت: «همش غیبت و بدگوییه … این یه روش قدیمی برای زیر آب زدن افراد لایقه… برو به خونه ات». شوشان گفته بود: «به یه آدم نرمال همچین چیزی حتی به صورت غیبت و بد گویی نباید بچسبه» و بعد با دل تلخی یک برگ از گیاه شنگِ کنار حصار را چیده و درحالیکه میجوید، دوباره منتظر نشسته بود؛ کشیش هنوز نیامده بود.
نگهبان خواسته بود شوشان را گول بزند و روانه خانه کند: «شاید از اِجمیازین* احضارش کردن». شوشان روی سینهاش علامت صلیب کشیده و گفته بود: «قربون درگاه مقدسش بشم»؛ بعد در حالیکه توی ذهنش در و دیوارهای اجمیازین را میبوسید به نشستن ادامه داده بود. عروسها، نوه پسر را فرستاده بودند دنبال مادر بزرگ: «برو بگو مهمون اومده خونه، بگو پسرِخواهرت اومده». شوشان که از نشستن کلافه شده و از گرسنگی ضعف میکرد با اوقات تلخی گفته بود: «من که بمیرم پس کی باید از مهمونها پذیرایی کنه؟ بگو سفره شام رو آماده کنن، پسر خواهرم بازی تخته نرد یادت بده، سرگرم بشین تا پدرت از سر کار برگرده…».
نگهبان کلیسا ضمن بستن در دروازه گفته بود: «شوشان! برو خونه، فردا بیا». «بهش گفتین که من منتظرشم؟». نگهبان آهی کشیده بود: «در رو باز نمیکنه. سه دفعه از پشت در داد زدم». «شاید تو اطاق نیست؟». «نه، تو اطاقه. از دیروز تا حالا بیرون نیومده». خادم پیر حالا دیگر حیاط را جارو زده و کارش را تمام کرده بود: «برو خونه، ما هم داریم میریم». «نه! اونقدر میشینم تا بیاد». «الان شب میشه، زن! درسته که توی حیاط کلیسا هستی، اما سگها که دین و خدا حالی شون نیست، میخورنت». شوشان بغض کنان گفته بود: «بذار بخورن، چی کار کنم؟». نگهبان دلداری داده بود: «تا ابد که نمیتونه تو اطاق بمونه… ما هم میخواهیم حقیقت رو بدونیم… بیرون میآد، میگه». شوشان با قاطعیت جواب داده بود: «حقیقت دیگه معما نیست. حقیقت اینه که منو فریب دادن»؛ بعد سر نگهبان داد کشیده بود: «من خودم رو فریب خورده احساس میکنم، اینه حقیقت تلخ». نگهبان دلش سوخته بود، از جیبش تسبیح را در آورده و به او داده بود: «بیا با تسبیح مشغوال شو، اعصابت راحت میشه».
همه دیدند که دیگر فایده ندارد چیزی بگویند. «خب، زنه دیگه، بذار هر چقدر میخاد بشینه بعد پا میشه میره». خودشان رفته بودند، شوشان نرفته بود. هوا تاریک شده و صلیب کلیسا در ظلمت فرو رفته بود. بادی برخاسته بود؛ باد با آن بی وزنیاش وارد استخوانهای شوشان شده واز قلب او بیرون آمده بود، شوشان یک لحظه به خود لرزیده بود، اما باز به نشستن ادامه داده بود؛ و درست حدس زده بود. شب شده بود که کشیش از اطاق کارکنان بیرون آمده و با ترس به چهار طرف نگاه کرده بود، متوجه شوشان در آن دورها نشده بود. با احتیاط به سمت کلیسا رفته، در را باز کرده و وقتی یک پایش را داخل کلیسا گذاشته و پای دیگرش هنوز بیرون بود، شوشان صدایش کرده بود: «پدر روحانی… ؟»؛ این هم برگشته بود. افسوس! شب بود و نگاه یکدیگر را ندیده بودند؛ اما کشیش برگشته و او را نگاه کرده بود و بی صدا منتظر مانده بود؛ شوشان چند قدم نزدیک رفته بود. همان طوری همدیگر را شناخته و چند دقیقه بی صدا ایستاده و به هم نگاه کرده بودند؛ بعد شوشان تمام نیرویش را جمع کرده، دستش را به سوی رودههایش که پیچ میخوردند برده و با صدای تلخی درخواست کرده بود: «پدر روحانی! گناهان منو بر گردونید». کشیش فرار کرده و وارد کلیسا شده بود. او راه دراز را انتخاب کرده بود، گرچه راه کوتاه آسان و آسفالته بود؛ و تمام راه با خودش داد زده، گریه کرده و غر زده بود: «گناهان منو برگردونید».
_____________________________________________________
* شهر و مرکز امور دینی کلیسای ارمنی