صدای بهار را که شنیدم شصتم خبردار شد که آبجی بتول برای مراسم تنها نیامده و دو دخترش را هم از تهران خِرکش کرده تا تمام فامیل بیرون از روستا هم بفهمند که منِ شوهرمرده تاوان بیآبی این چند سال را باید بدهم. گوشهای از اتاق کز کزدم و تاب حرف خانجون را نیاوردم. سرخی صورتم را از او پنهان نکردم و گفتم:
«اون قدیم بود که از این حرفها میزدن الان زمونه عوض شده»
خانجون هم جلوی بتول و برادرهایم آبرو برای من نگذاشت و گفت:
«زمون عوض شده ما که عوض نشدیم»
آبجی بتول کنارم نشست و دستش را روی ران پایم گذاشت. لبش را گزید تا حرفی نزنم. دلم میخواست جواب او را هم بدهم اما وقتش الان نبود. آقاجون وارد خانه شد و همه سرپا ایستادند. از خانجون گرفته تا برادرهایم که منتظر بودند ببیند از دهان آقاجونم چه حرفی بیرون میپرد. اگر او هم موافق بود دیگر نمیتوانستم کاری کنم. آبجی بتول سرش را نزدیک سرم کرد و تو گوشم زمزمه کرد:
«آقاجون مخالفه. تو این دوره زمونه دیگه کسی دنبال عروس برای قنات نیست»
من نگاه آقاجون را میشناسم. وقتی که جرات مخالفت ندارد حرفی نمیزند و فقط سکوت میکند. بعد یکی در وسط جمع پا میشود میگوید سکوت علامت رضایت است و همه چیز ختم به خیر میشود. ده سال پیش مراسم خواستگاری آبجی بتول وقتی سکوت کرد عمویم گفت:
«عروسی دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها نوشتهاند»
به همین بهانه هم، بتول و پسرش را راهی تهران کرد تا آنجا سگ دو بزنند و لقمه نانی از کار خیاطی گیر بیاورند. من که میدانم عمویم زرنگتر از این حرفها بود. وقتی دید که حقآبه برای محصولش کم است نقشه این عروسی را کشید تا رفتهرفته پسرش را به شهر بفرستد. آبجی بتول بیچاره ما را هم برای سربهزیر کردن پسرش به او چسباند. شوهر خدابیامرزم وقتی سکوت آقاجون را دید و دهانش را باز نکرد به آقاجونم گفت:
«میدونم من غریبم ولی دخترت رو به این پسر برادرت نده. این آدم درست و درمونی نیست»
آقاجونم پایش را در یک کفش کرد و هیچ حرفی نزد. نمیدانم دلش میخواست از شر آبجی بتول خلاص شود یا اینکه برادرش بیخیال حقآبه به ارث رسیدهاش شود. شوهر خدابیامرزم که میگفت:
«بابات دلش خوشه به این حقآبه که بتونه باهاش پسراشو به جایی برسونه»
برادرهایم هم به آقاجون کشیده بودن و جربزه دفاع از خودشان را نداشتند و ندارند. به چند ماه نکشید که قنات خشک شد و خبری از حقآبه هم نبود. همه میدانستند پسرعمویم چه آدمی است. الانم که زن و بچه هایش را تنها فرستاده تا بیغیرتیش را به رخ همه بکشد.
بهار در اتاق روبهرویی ایستاده و گهگاه که نسیم پرده توری بین دو اتاق را کنار میزند او را میبینم. برای خواهر کوچکترش که هنوز نمیتواند حرف بزند توری به سرش میبندد. در روستای ما تنها کسی که با غریبه ازدواج کرد من بودم که آن هم شگون نداشت و دیگر کسی جرات نکرد سنتشکنی کند. خانجون میگفت که شوهرت را چیزخور کردهاند تا تو حامله نشوی و بگویند رسوم روستا را هرکسی بشکند به این درد مبتلا میشود. بیچاره خانجون نیش و کنایه زیاد میشنید و نمیتوانست جوابی بدهد. حالا هم پذیرفته که تنها بیوه روستا باید به عقد قنات در بیاید و تاوان بیآبی را بدهد. دهانم را نزدیک گوش آبجی بتول میآورم و میگویم:
«بتول روستا ما وسط کویره معلومه که بیآبی سراغش میاد. الان همه جا رو بیآبی برداشته»
بتول که حرفهای من را باور ندارد حرفهای بقیه را بلغور میکند. وعده میدهد که صبور باش تا همه چیز تمام شود. این جور که اینها برنامه ریختهاند فردا شب را باید در قنات بمانم و بعدش هم که دیگر از ازدواج خبری نیست. هفته پیش خودم شنیدم که خانجون که از مخالفتهایم جانش به لبش آمده بود، زورش را زد تا آقاجونم را راضی کند که با یکی از همین کارگرهایی که جاده قدیمی روستا را آسفالت میکنند ازدواج کنم. یکدندگی آقاجونم مثل من بود. زمانی که به شوهر خدابیامرزم علاقمند شدم جلویش ایستادم و تهدید کردم که اگر مخالفت کند با او فرار میکنم. حالا دیگر جرات نداشتم بگویم که میخواهم با کسی دیگر ازدواج کنم. آن هم یک غریبه دیگر که هزار حرف و حدیث برایمان پیش بیاورند.
توری از سر خواهر کوچک بهار میافتد بهار هرچه تلاش میکند نمیتواند توری را نگه دارد. بچه که میبینم دلم غنج میرود و هزار لعن و نفرین نثار خودم میکنم که نتوانستم از شوهر خدابیامرزم بچهای داشته باشم. حداقل اینجوری دلم به چیزی خوش بود و میتوانستم درد نبودنش را کمتر کنم. آن کارگر هم چنگی به دل نمیزد و از طرفی کاسه چشم چپش را هم خالی کرده بودند. یک بار جلوی راهم را گرفت و گفت:
«شنیدم مجردی من ازت خوشم اومده»
ایکبیری حرف زدنش را هم بلد نبود. نمیدانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون میپرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود.
به هزار راه زدم تا دلم راضی شود که این کارگر مرد خوبی است ولی نبود. تنش بوی گند میداد و آن چند باری که جلوی راهش سبز شدم تا عاشقش شوم بیعرضه بلد نبود چطور با یک زن رفتار کند. به قول خودش از نوجوانی مشغول صاف کردن جادهها بوده. از بیآبی روستاهای اطراف هم خبر داشت و یک باری هم تهدیدم کرد که اگر زنش نشوم مجبورم میکنند که عروس قنات شوم و دیگر نمیتوانم با کسی ازدواج کنم. حرفش بهم برخورد و دیگر جلوی راهش سبز نشدم.
در خانه زده میشود. یکی از عموزادههای آقاجونم است. یالله میگوید. هشتی خانه را که رد میکند روی ایوان خانه میایستد و با صدای بلند صحبت میکند:
«مش حسن ریش سفیدا همه چیزو آماده کردن انشالله فردا شب عقد رو جاری میکنیم»
آقاجونم که خودش یکی از ریش سفیدهای روستا است به ایوان میرود. از پنجره چوبی اتاق که مشرف به ایوان است نگاه میکنم. آقاجونم عموزادهاش را بغل میکند و یک خرما به نشان رضایت به عموزادهاش میدهد. اهالی روستا تیغ بیآبی را در گلویشان حس کرده بودند و دیگر نمیتوانستند احشام نگه دارند. در این چهل سالی که خدا به من عمر داده هیچ وقت ندیدم که بیوهای را به عقد قنات روستا در بیاورند. حالا خودم را قرار است به عقد قنات در بیاورند تا نماد زایش، قنات را پر آب کند.
یک هفته غذایی نخوردم و سه هفته با کسی حرف نزدم. اما فایدهای نداشت و در آخر همهی مخالفتهایم با این مراسم، یک جمله تنم را میلرزاند. آن هم حرفی که از زبان خانجون شنیدم:
«تو که دیگه بچه دار نمیشی به خاطر خانوادت عروس قنات شو»
صبح که از خواب بیدار میشوم حوصله هیچ کس را ندارم. چند نفری میآیند و لباس سفید بر تنم میکنند و سرخابی هم به سر و صورتم میکشند. بهار که یکی از دندانهای شیریاش افتاده هر از گاهی تور جلوی صورتم را کنار میزند و من را نگاه میکند. آبجی بتول لبخند زوریاش را از صورتش پاک نمیکند که مبادا کسی شک کند. خانجون حواسش به مهمانها است تا چیزی کموکسر نداشته باشند. نمیدانم شب تا صبح را چطور در قنات سر کنم. ای کاش میتوانستم آن مرد کارگر را دوباره ببینم و به خودم فرصت دیگری بدهم که به عقد قنات در نیایم.