ساعتی از غروب گذشته و سیاهیِ شب درخشش ماه را نمایانتر ساخته بود و نسیم سرد پاییزی، هر ازگاهی برگهای خشک درختان را به رقص درمیآورد. وقتی پا به کوچهی تنگی گذاشتم که تاکهای انگور از لبهی دیوارهای خانههایش به درون کوچه سرک کشیده بودند، صدای گامهایی از پشت سر دلهرهای را در دلم نشاند. ترس به وجودم رخنه کرد. چه کسی میتوانست باشد؟ آیا زن بود، یا مرد؟
اگر مرد بود و قصد آزار و اذیت مرا داشت چه میتوانستم بکنم؟ آیا این وقت شب میشد جیغ بزنم؟ آیا کسی صدایم را میشنید؟ صدای گامها به من نزدیک و نزدیکتر میشد. آنقدر نزدیک که میتوانستم حدس بزنم آن صدا از کفشهای کوری بلند نمیتوانست باشد. قدمهای استوار و محکم پشت سرم فقط میتوانست از آن یک مرد باشد. به خود دلداری دادم، ترس ندارد. هر که هست رهگذریست. یک عابر معمولی. مثل همیشه. سعی کردم بر ترسم غلبه و آرامشم را حفظ کنم.
سعی کردم حواسم را پرت کنم. به دروازههای چوبی خانهها در امتداد کوچه نگاه کردم که نقش و نگارهای کندهکاری شدهی آنها زیر نور ماه برجستهتر مینمود. به هنر و استعداد آدمهایی فکر کردم که آن طرحها و نقشها را ایجاد کرده بودند. بعضی از دروازهها دو دقالباب آهنی داشتند. روی لنگه سمت راست، قطعه آهنی دراز و سنگین و روی لنگه چپ، قطعهای گرد و سبک. یادم آمد زمانی مادرم گفته بود که هر کدام از این دقالبابها صدای خاص خود را دارند. یکی صدایی مهیب و رسا و دیگر ملایم و نرم. قطعه دراز و سنگین مخصوص مردهاست و قطعه گرد و سبک برای زنها. و اینگونه است که ساکنان خانه میدانند کسی که در میزند مرد است یا زن و اگر مرد بود، زنان خانه چادر و روسریشان را به سر کرده و از مهمانها با متانت پذیرایی میکنند.
صدای نزدیک شدن گامها این افکار را از سرم خارج ساخت. ترس دوباره به سراغم آمد. لخلخ آن کفشها چنان نزدیک بود که گویی کسی در ذهنم راه میرود. دقیقا نمیدانستم از چی میترسم؟ تاریکی؟ خلوتی کوچه؟ آزار آن مرد؟ یا همه با هم. بدتر از همه اینکه ترس گامهایم را سستتر کرده بود.
کی میتوانست باشد؟ آیا باید به پشت سرم نگاه میکردم؟ آیا کدام مردم آزار است؟ مردک بیشرم و حیا، چطور جرات کرده مرا تعقیب کند؟ آیا فکر میکند چون دخترم جرات نخواهم داشت مقابلش بایستم؟ کاری بکنم؟ با همین کیف پرکتابم گردنش را میشکنم. اما اگر مرد قوی باشد و کیف و کتابم ناکارش نکند چی؟
صدای تاپ تاپ قلبم را به وضوح میشنیدم. احساس میکردم رویم سرخ شده. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم گامهایم را تندتر کنم. به صدای گامهای پشت سرم فکر نکنم. ذهنم را مشغول چیز دیگری کنم. به این فکر کردم که دنیا شبیه همین کوچهی باریک است. همه از این کوچه میگذرند؛ یکی با گامهای کند و بیصدا و دیگر سریع و پرغوغا. ولی زندگی همین کوچهی باریک است. باید از آن گذشت که به مقصد رسید.
صدای گامها تندتر شد. خدایا، کمکم کن. باید کاری میکردم. پای دیوار قطعه سنگی به چشمم آمد. ایستادم و بعد خم شده و وانمود کردم که ریگی به کفشم رفته. وقتی سنگ را برداشتم، نگاهی نیز به پشت سر انداختم. سایهی مردی بر روی زمین خاکی نفسم را برید. سایه لونگی بزرگی به سر داشت و تفنگی به دست. مرد ده گامی بیشتر با من فاصله نداشت. سنگ را در مشتم فشردم و سریعتر به راه افتادم. قلبم به شدت میتپید. میدانستم کاری از بکس کتاب و سنگ در مشتم ساخته نبود. در این فاصله و تاریکی شب حتی اگر سنگ را به سویش پرتاب میکردم، به هدف نمیخورد. و اگر میماندم نزدیکتر شود، امکان داشت که سنگ را از دستم بگیرد. داغی صورتم حالا به گردنم رسیده بود. سنگ را با شدت در مشتم فشار میدادم و کف دستم درد گرفته بود. ناگهان تصمیم گرفتم که سنگ را به سوی مرد پرتاب کنم. برگشتم و دستم را بالا بردم و آنوقت بود که آن سایه نامم را به زبان آورد.
– مریم…
– جمشید، تونی! دل مر بترقوندی! از ترس نزدیک بود بمیرم. چرا هیچی نگفتی؟
برادرم موذیانه خندید و گفت: «خب، از دور صدا میکردم خو نمیشنیدی. گفتم باش کمی به تو نزدیک شوم و بعد صدایت کنم. تازه مطمئن نبودم که تو هستی. وقتی نزدیکتر شدم گفتم، ها، این که خواهر خود منه.»
تقریبا فریاد زدم: « خدا تور بزنه! دیوانه!»
جمشید باز خندید: «گناه خود تونه. نگفتم که نرو به مکتب شبانه. میبینی وقت برگشتن ایشته تاریکی میشه که از برار خو هم میترسی.»
با عصبانیت گفتم: «من؟ من ترسیدم؟ کی از تو میترسه؟»
سایهی کلاه پشمی بزرگش و نانهای درازی که به دست داشت، هنوز هم شبیه سایهی لونگی و تفنگ یک طالب به نظرم میآمد.
.