قرار بود خندهها و لذتهایش را پنهان کند. قرار بود اگر دلش غش رفت، به رویش نیاورد. اگر دلش همآغوشی خواست، دم نزند. قرار بود وانمود کند که بودن و نبودن آدمها عین خیالش هم نیست. از بچگی توی گوشش خوانده بودند که اینطوری، خواستنیتر است. به او گفته بودند این که کسی باشد که دیگران او را بخواهند و او هیچوقت مشتاق هیچچیز و هیچکسی نباشد، او را جذاب میکند. ابهتش را بالا میبرد. او برای جذاب و خواستنیترین شدن، آهنی شده بود. یک لباس آهنی تنش کرده بود که مبادا نگاهی، نوازشی، چیزی از لای لباس آهنیاش رد شود و قلبش را دستکاری کند. دلش میخواست خواستنیترین مرد شهر باشد. تمام آدمها برایش تب کنند و در خواب و بیداری آرزوی با او بودن را داشته باشند.
چشمانش را از همه میدزدید. میترسید که چشمها گرفتارش کنند. از چشمها میترسید. از اینکه تصویرش در چشمان دیگری بیفتد، میترسید. چشمها برای او، دایرههای هممرکزی بودند که مرکزشان یک نقطهی سیاهِ عمیق بود. میترسید از اینکه تصویرش درست بیفتد روی آن نقطهی سیاه و او پرت شود در آن عمق نامعلوم تیره. از عمق آدمها میترسید. از اینکه نوک انگشتانش بخورد به عمق تیز آدمها، تا سرحد مرگ میترسید. قرار بود حتی این ترسها را هم به رویش نیاورد.
روبروی آینهی تمامقد داخل مغازه ایستاده بود و مدام کلاه را روی سرش میگذاشت و از سرش برمیداشت. به خودش نگاه میکرد و سعی میکرد فکر کند که با کلاه جذابتر به نظر میرسد. هرچند که دلیل اصلیاش برای خریدن کلاه، دزدین چشمهایش از چشم مردم بود و فکر میکرد که اگر کلاه قسمتی از صورتش را بپوشاند، آن لباس آهنیاش کامل میشود. کلاه لبهدار سیاهی را انتخاب کرد و خرید و به محض خارج شدن از مغازه روی سرش گذاشت. لبهی کلاه را کمی پایین آورد تا سایهی کلاه روی چشمش بیفتد. احساس امنیت خوبی پیدا کرد. کلاه بزرگ سیاهی که بر سر داشت، حتماً او را جذابتر میکرد.
به نزدیکیهای خانه که رسید، پنج انگشت کوچک و خنک، ناگهان خزیدند لای انگشتان دستش. صدای «بابابزرگ بابابزرگ» گفتنِ «سحر» در کوچه پیچید. فقط سحر بود که میتوانست او را با این صدای بلند و این لحن، صدا کند. به لپهای قرمز سحر نگاه کرد و با خودش فکر کرد که این پالتوی بنفش چقدر به موهای سیاهش میآید. روی زانوهایش نشست تا صورتش مقابل صورت سحر قرار بگیرد. دندان افتادهی جلویی سحر، چیزی از زیبایی لبخندش کم نمیکرد. کلاه پشمی صورتی رنگش را تا نزدیکیهای ابرویش کشیدهبود. چشمانش داشتند میدرخشیدند. به آرامی پرسید:«اینجا چه کار میکنی؟» سحر بیمعطلی گفت: «منتظر تو بودم. بابا بزرگ بیا برویم آدمبرفی درست کنیم.» به دستهای کوچک سحر نگاه کرد که از سرما سرخ شده بودند؛ سری تکان داد و با آن که دلش میخواست سحر را بغل کند و آن لپهای صورتیاش را بکشد و دست کند لای تار موهای سیاهش؛ به گرفتن دست کوچکش بسنده کرد و با هم به طرف پارک نزدیک خانه رفتند. سعی میکرد آرامآرام قدم بردارد تا سحر مجبور نباشد با پاهای کوچکش تندتند در برف راه برود. به پارک که رسیدند، سحر دستش را رها کرد و از او دور شد. با دستان کوچکش کپههایی از برف درست کرد و شروع کرد به ساختنِ آدمبرفی. او همانجا ایستاده بود و نوهاش را نگاه میکرد که چطور موهای سیاهش را در هوا میچرخاند و انگشتانش را فرو میکرد در برفهای سفتشده و خنده سر میداد. به این فکر میکرد که سحر چقدر دوستداشتنی است. سحر تقریباً کارش تمام شده بود که به طرف او دوید و با همان دندانهای افتاده و لبخند بزرگش گفت:«بیا ببین خوب شده؟» او آرامآرام قدم برداشت و به طرف آدمبرفی رفت. آدمبرفی کج و کولهای با چشمان سنگی. روبروی آدمبرفی نشست و بیهیچترسی، چشم در چشمهای آدمبرفی دوخت. به این فکر کرد که چه خوب است که چشمان آدمبرفی فقط یک تکه سنگاند و مردمکهای توخالی ندارند. در همین فکرها بود که سحر کلاه بزرگ سیاه را از سر او برداشت و با صدای بلند گفت: «فکر کنم این کلاه خیلی به آدمبرفی بیاید.» و بدون اینکه منتظرحرف یا عکسالعملی از او باشد، کلاه را روی سر آدمبرفی گذاشت. نتوانست چیزی بگوید. در برابر آن صورت خندان و آن دستهای کوچک، هیچ ارادهای نداشت. سحر بلندبلند گفت:«خیلی خوشگل شد. مرسی بابابزرگ.» و آمد و او را محکم بغل کرد و لپهای سردش را به صورت زمخت او چسباند.
قبل از تاریک شدن هوا، بدون اینکه کلاه را از سر آدمبرفی بردارند، راهی خانه شدند. در طول راه به کلاهش، خندههای سحر، چشمان سنگی آدمبرفی و صورت بدشکلش فکر میکرد.
به خانه که رسیدند، مثل همیشه بعد از سلام کوتاهی به طرف دستشویی رفت. از داخل دستشویی صدای خندههای سحر را میشنید که گاه لابلای خندههای دخترش، گم میشدند. او خیلی کم میخندید. از بچگی توی گوشش خوانده بودند که آدمهای عمیق، کم میخندند. به کلاهش فکر کرد. چه خوب میشد اگر کلاه، حالا روی سرش بود و میتوانست راحتتر چشمانش را از بقیه بدزدد. به آدمبرفی فکرکرد که لابد با کلاهِ او، حال بهتری داشت. به چشمان پرشور سحر فکرکرد که آن عمق نامعلوم تیرهشان، ترس کمتری داشت. در آینهی کوچک داخل دستشویی، چشم دوخت به خودش. چهرهاش هیچ حسی را القا نمیکرد. او عادت کرده بود همیشه احساسش را مخفی کند. به او گفته بودند که یک مرد واقعی هیچوقت نه واضحاً میخندد و نه واضحاً گریه میکند. او همیشه میخواست مرد واقعی باشد؛ اما هر روز برای چند دقیقه همهچیز را فراموش میکرد و روبروی این آینهی کوچکی که شیشهاش کمی زرد شده بود و وضوح قبل را نداشت، میایستاد و سعی میکرد این صورت خشک را فراموش کند. لبهایش را به دو طرف میکشید و سعی میکرد لبخند بزرگی بزند. به شدت اخم میکرد و خشم یا ناراحتیاش را نشان میداد. سعی میکرد صدایی از خودش در نیاورد ولی تمام این حسها را با تمام وجودش تجربه میکرد. این چند دقیقه در دستشویی، خلاصهی روز او بودند با تمام حسهایی که در طول روز داشت. وقتی که داشت میخندید، تصور کرد که دارد لپهای سحر را میکشد و با او برفبازی میکند.
از دستشویی بیرون آمد. دخترش داشت با سحر سر این که چرا سحر کلاه بابابزرگ را روی سر آدمبرفی گذاشتهاست بحث میکرد. دخترش او را که دید گفت که نباید به سحر این اجازه را میداد. به دخترش نگاه کرد. بزرگ شده و کاملاً شکل مادرانه به خودش گرفته بود. دلش میخواست دخترش را به آغوش بکشد و بگوید که مهم نیست. زیرلب گفت که فردا صبح زود با سحر میروند کلاه را برمیدارند. بدون اینکه منتظر جواب بماند، شب به خیر کوتاهی گفت و به طرف تختخوابش رفت و به کلاه سیاهش روی سر آدم برفی فکر کرد.