سرم را از روی صفحهی نقاشی بلند کردم… به صورش خیره شدم و آنقدر صبر کردم تا سربلند کند… چینی روی پیشانیش افتاده بود و به دقت به صفحهی روشن تلفن همراهش نگاه میکرد.. قطرات بارانی که از پنجرهی باز کنارش وارد می شدند، آستینش را تر کرده بودند اما انگار او اصلا حواسش نبود.
چند دقیقهای طول کشید تا بالاخره سربلند کرد. به سمت من که چرخید متوجه نگاه خیرهام شد. سرتکان دادم و او با وقار خاص خودش برخاست و به سمتم آمد.
در فاصلهی کمی ایستاد و خم شد. مستقیما به چشمانش خیره شدم. چشمانش انگار قطرات آبی بودند که پشت شیشه حبس شده باشند.انگار میشد مستقیما درخشش روحش را دید.
زیرلب سخنی گفت… نفهمیدم. غرق در دریای تیرهی چشمانش بودم. نگاهش را به صفحهی نقاشی دوخته بود و با نوک انگشت کشیدهاش طرحهایی خیالی روی آن میکشید. من همچنان محو چشمانش بودم.
در خیالم آرزو میکردم که زبان چشمانم را بفهمد. ای کاش میتوانست صدای ساز احساسم را که در درونم نواخته میشد، بشنود اما او حواسش به کارش بود…
نمیدانست در این چند ماه هرچیزی به من آموخته غیر از نقاشی…
انگار از فهماندن منظورش به من عاجز شده بود که دستش را پیش آورد و قلم را از دستم ربود. لحظهای پوستم پوستش را در آغوش کشید… قلبم میخواست سینهام را بشکافد.
امیدوار بودم سرخ نشده باشم…بی دلیل نگاهم را دزدیدم…او حواسش به من نبود. سرگرم رسم لبخندی کوچک و زیبا در چهرهی خالی نقاشی من بود.
هنرنماییاش که تمام شد نگاهی به من انداخت .اخم کردم. میدانست هرگز برایشان دهان نمیکشم.
دنیای من، دنیای نمایشی بی صدا بود. دنیای پانتومیمی ابدی. چشمها به اندازه کافی گویا بودند.
لبخندی که رسم کرد به اندوه چشمان دخترک روی صفحه نمیآمد.
توجهی به اخم من نداشت. چهرهی بی حالتش را با غرور معمول چرخاند به سوی پنجره رفت…
شانه بالا انداختم. پاک کنی پیدا کردم و آن لبهای به درد نخور را پاک کردم…
نقاشی من همیشه خوب بود…دنیای خالی از آشنای من، با گوشههای خلوت و صفحههای نقاشی پرمیشد.
از وقتی که به یاد دارم قلم میزدم اما نقشهایی که از ابتدایی آشناییام با او میکشیدم، دنیای دیگری داشتند.
همه نیمه کاره میماندند چرا که فهمیده بودم خود نیمه کارهام.
تنها او میتوانست مرا تکمیل کند…اویی که زبانم را نمیدانست.
قادر به ابراز احساساتم به او نبودم و تنها امیدم به چشمانش بود…چشمانی که شاید روزی حرف نگاهم را میخواندند. برای همین تا میتوانستم به او زل میزدم و برای بازتابی مختصر از فهم در چشمانش، انتظار میکشیدم…اما انگار نه انگار…
او درگیر زندگی پرهیاهوی خودش بود.
شاید تمام ساعاتی که من به یادش گیسوانم را شانه میزدم او درگیر نوازش گیسوانی آشناتر بود.
دنیای ساکت من برای هیچکس جذابیتی نداشت.
باز هم باران…پنجرهی باز و صفحه ی نقاشی نیمه خالی …
چند دقیقهای از شروع کلاس گذشت ولی صندلی او خالی بود…هوای حضورش در کلاس نبود و من حس خفگی داشتم. چند دقیقهی دیگر گذشت…در باز شد اما زنی وارد شد که آشنا نبود. لبهایش تکانی خوردند اما من چیزی نفهمیدم…دنیای من سالها پیش خاموش شده بود.
همه برخاستند اما من بی توجه به دست تکان دادنهایشان نشستم. شاید سردرد داشت یا کاری پیش آمده بود…نمی دانستم. قلم برداشتم و درشتترین چشمانی را که در صفحه میگنجیدند کشیدم. تمام احساسم را بی وقفه روی کاغذ آوردم. احساس میکردم حرفی را که ماهها در دل داشتم فریاد میزنم.
هوا تاریک شد. وسایلم را جمع کردم و به خانه برگشتم. تمام شب را روی چشمهایم کار کردم و تمام طول هفتهی بعدش را…
جلسهی بعد زودتر از همه رسیدم. چشمهایم را روی میز گذاشتم…همانی شده بودند که میخواستم.
و او درست به موقع آمد…لبانش تکانی خوردند و بعد همه مشغول کار شدند…تمام کاری که من باید میکردم، امضایی بود کنار یکی از چشم ها…نامم و تاریخ را هم با ظرافت گوشهی پایینی نوشتم.
تمام جلسهی آن روز را سرگرم تصور چهرهی او بدون لبهایش بودم.
چقدر فاصلهی ما کم بود…تنها به اندازهی چند صدا…
چند دقیقه به پایان کلاس مانده بود که برخاست… تک تک نقاشیها را جمع کرد …عادت نداشت طرحهایمان را با خود ببرد…خیال برم داشت…
مقابل هر صندلی مکث میکرد و چیزی میگفت و من در هر حرکت به آفرینندهی چنان مخلوق بی نقصی احسنت میگفتم. مقابل میز من رسید. بدون مکث صفحه را برداشت. چنان در آن دقیق شد که ثانیهای حس کردم همه چیز را فهمیده اما او فقط خندهای تحویلم داد…
دلم برای دیگران سوخت… خندههای او برایم سخت جنونآور بودند.. .وای به حال دیگرانی که صدای خندهاش را هم میشنیدند.
ناشیانه سعی کردم سر و رویم را مرتب کنم. صفحهای سفید پیش کشید . رویش نوشت: زیباست…خدانگهدار
و رفت سر میز بعدی…وقتی به خود آمدم کلاس خالی و هوا تاریک شده بود.
هفتهها گذشت و من هرهفته به موقع سرکلاس حاضر میشدم اما او نمی آمد…
سکوت دنیایم مرا از فهم ماجرا محروم کرد…خداحافظیش را نگه داشتم و درونم هرگز نواختن موسیقی حضورش را فراموش نکرد.